eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
♦️این خانم در سیاتل امریکا زندگی میکنه و تمام مطالبش در راستای براندازی است. و حالا استوری گذاشته دنبال مسافر از ایران میگرده تا براش داروی ایرانی بیاره به امریکا یا کانادا چون "یکی از آشناهاش" در امریکا پول نداره دارو بخره 🔹همین هایی که وانمود میکنن اروپا و امریکا بهشته از یه کشور تحریم شده اینطور گدایی دارو میکنن! ‌❣ @Mattla_eshgh
🔻 گاردین: هر هفته نزدیک ۵۰۰ نفر به علت تاخیر در دریافت مداوای بیمارستانی جان خودشون رو از دست می‌دن کجا؟ افغانستان ! نه کنیا ! نه ونزوئلا ! نه ... 🔻 همون نزدیک ایستگاه‌های تلویزیونی بی‌بی‌سی فارسی و سعودی اینترنشنال و منوتو، انگلیس پرادعا ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🕊 قسمت #دویست_وبیست_وهشت به ساعت مچی‌ام نگاه می‌کنم. عقربه‌هایش کندتر از همیشه حرکت می‌کنند. پن
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 می‌گویم: - پس می‌دونی با کسی که تعقیبم کنه شوخی ندارم. خیلی راحت می‌کشمت و جنازه‌ت رو میندازم همین‌جا، اسلحه خوشگلت هم مال من می‌شه! پس جوابم رو بده! - ب... باشه... - خب؛ چرا دنبال منی؟ - منو... ح... حاج... ر... سو... ل... ف... فرستاده... نام حاج رسول کمی تکانم می‌دهد؛ اما ممکن است بلوف زده باشد. برای همین تعجبم را به روی خودم نمی‌آورم: - حاج رسول کیه؟ چی می‌گی؟ درست حرف بزن! - به... خدا... راست... می‌گم... آ...قا... آخ! شما که... حاج... رسول رو... می‌شناسید... با لوله اسلحه به چانه‌اش فشار می‌آورم: - برگرد و دستات رو بذار به دیوار! برمی‌گردد و دستانش را روی دیوار می‌گذارد. یک دور بازرسی بدنی‌اش می‌کنم؛ اما بجز همین اسلحه، سلاح دیگری ندارد. گوشی‌اش را از جیب شلوارش بیرون می‌کشم؛ یک گوشیِ نوکیای قدیمی. می‌گوید: - می‌تونین همین الان به حاجی زنگ بزنین و بپرسین. دستم را می‌گذارم پشت سرش و پیشانی‌اش را به دیوار فشار می‌دهم: - حرف نزن! موبایل جوان در دستم می‌لرزد ، و صفحه‌اش روشن و خاموش می‌شود. شماره ناشناس است. مردد و درحالی که اسلحه را روی سر جوان گذاشته‌ام، تماس را وصل می‌کنم و منتظر می‌شوم کسی که پشت خط است حرف بزند. - معلومه کجایی پسر؟ مگه نگفتم هر نیم‌ساعت به من خبر بده؟ الان کجایی؟ عباس کجاست؟ این... این صدای حاج رسول است! مغزم قفل می‌کند. چرا حاج رسول برای من بپا گذاشته؟ سعی می‌کنم به خودم مسلط شوم و می‌گویم: - چرا برای من بپا گذاشتی حاجی؟ حاج رسول چند لحظه سکوت می‌کند؛ انگار دارد ذهنش را برای پاسخ به من آماده می‌کند و بعد می‌گوید: - برای حفاظت از جون خودته عباس. اون بنده خدا محافظ توئه. الان کجاست؟ بلایی که سرش نیاوردی؟ 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
🕊 قسمت دستم شل می‌شود ، و اسلحه را پایین می‌آورم. جوان با ترس و لرز، دستش را از دیوار برمی‌دارد و می‌چرخد به سمت من. وقتی می‌بیند کاری نمی‌کنم، ترسش می‌ریزد و عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کند. به زحمت خشمم را کنترل می‌کنم تا احترام حاج رسول را نگه دارم: - حاجی مگه من بچه‌م؟ فکر کردین خودم نمی‌تونم از خودم مراقبت کنم؟ اصلا می‌شه بپرسم از کدوم خطر دارین منو محافظت می‌کنین؟ - همونی که نزدیک بود توی دمشق بکشدت. بگو ببینم، بلایی که سر محافظت نیاوردی؟ از خشم نفسم را بیرون می‌دهم: - نه... ولی نزدیک بود بیارم. می‌گوید: - اینطوری نمی‌شه، بیا حضوری صحبت کنیم. - چشم... میام. و گوشی را قطع می‌کنم. هنوز نفس‌نفس می‌زنم و سینه‌ام می‌سوزد. موبایل و اسلحه را که به جوان تحویل می‌دهم، با چشمان وحشت‌زده نگاهم می‌کند: - آقا... لباستون! نگاهی به پیراهن خاکستری‌ام می‌اندازم ، که یک دایره قرمز روی آن ایجاد شده و کم‌کم بزرگ‌تر می‌شود. دستم را می‌گذارم روی لکه خون. حتما زخمم خون باز کرده است. می‌گویم: - چیزی نیست. بگو ببینم، اسمت چیه؟ مودب مقابلم می‌ایستد: - کمیل. چشمانم چهارتا می‌شود. دوباره می‌پرسم: - چی؟ - کمیل آقا. اسمم کمیله. صدای خنده کمیل را می‌شنوم ، که از شدت خنده روی زانوهایش خم شده: - چیه؟ چرا تعجب کردی؟ انتظار داشتی توی دنیا فقط اسم یه نفر کمیل باشه؟ بعد راست می‌ایستد و می‌گوید: - از الان به بعد باید شماره‌گذاری‌مون کنی. کمیل شماره یک و کمیل شماره دو. یا مثلا با نام پدر صدامون کنی!
🕊قسمت ۲۳۱ و دوباره خنده‌اش شدت می‌گیرد. به کمیلِ جوان می‌گویم: - این چه طرز محافظته پسر جون؟ وقتی می‌بینی سوژه‌ت داره ضدتعقیب می‌زنه که نباید دنبالش بری! سرش را به زیر می‌اندازد و لبش را می‌گزد: - می‌دونم آقا، خیلی بد بود. ببخشید. آخه تازه‌کارم. هنوز چم و خم کار رو یاد نگرفتم. - با بخشش من چیزی فرق نمی‌کنه. این مدل تعقیب و مراقبت، سر خودت رو به باد می‌ده که هیچ، ممکنه کلا یه عملیات رو لو بده. گردنش را کج می‌کند و صدایش را پایین می‌آورد: - شرمنده آقا. قول می‌دم دیگه تکرار نشه. سرم را تکان می‌دهم و راه می‌افتم به سمت در سرویس بهداشتی. دارم در این فضای دم کرده و گرم خفه می‌شوم. هوای تازه و آمیخته با بوی بنزین که به مغزم می‌خورد، کمی حالم بهتر می‌شود. جوان پشت سرم راه می‌افتد: - آقا من تعریف شما رو خیلی شنیدم... روی پاشنه پا می‌چرخم و نمی‌گذارم حرفش را کامل کند: - هیس! دوباره سر به زیر می‌شود. دلم می‌سوزد بابت این که زدم توی ذوقش. بازویش را می‌گیرم و صمیمانه فشار می‌دهم: - ببخشید بابت امروز، خیلی اذیتت کردم. لبخند ریزی می‌نشیند روی لب‌هایش و دست می‌کشد به پشت گردنش: - نه آقا، اشکال نداره. حق داشتین. چند قدم دیگر که برمی‌دارم، چشمانم سیاهی می‌روند و درد و سوزش زخمم انقدر زیاد می‌شود که متوقفم کند. تلوتلو خوران، وزنم را روی دیوار می‌اندازم و چشمانم را روی هم فشار می‌دهم. سرم کمی گیج می‌رود که احتمالاً بخاطر خون‌ریزی ست. کمیلِ جوان می‌دود به طرفم و شانه‌هایم را می‌گیرد: - آقا! خوبین؟ چی شد؟ یک دستم را بالا می‌آورم و دست دیگرم را روی پانسمانم می‌گذارم: - چیزی نیست. میرم خودم. - رنگتون پریده. از زخمتون داره خون میاد. این‌طوری نمی‌تونین رانندگی کنین
🕊 قسمت ۲۳۲ کمی برای گفتن حرفش دل‌دل می‌کند و با تردید می‌گوید: - اگه اشکال نداره... من می‌شینم پشت فرمون، می‌رسونمتون بیمارستان. نگاهی به لکه خون روی پیراهنم می‌کنم که بزرگ‌تر شده. سوئیچ ماشین را از جیبم در می‌آورم و به سمتش دراز می‌کنم. لبخند می‌زند و دستم را می‌گیرد تا سوار ماشینم کند. می‌گویم: - خودم می‌تونم بیام. حقیقتش این است که چشمانم درست نمی‌بینند و قدم‌هایم سنگین شده؛ اما نمی‌خواهم کسی فکر کند هنوز آمادگی جسمی انجام ماموریت را ندارم. به هر بدبختی‌ای هست، خودم را به ماشین می‌رسانم و روی صندلی رها می‌شوم. جوان راه می‌افتد. می‌گویم: - موتورت چی؟ - اشکال نداره. بعد میام برش می‌دارم. شرمنده‌اش می‌شوم. هم یک ساعت در خیابان‌ها چرخاندمش، خفتش کرده‌ام و حسابی گلویش را فشرده‌ام، الان هم دارد من را می‌رساند به بیمارستان و موتورش را در پمپ بنزین رها کرده. به جلوی بیمارستان که می‌رسیم، می‌گویم: - فقط، یادت باشه کسی جریان خونریزی و بیمارستان رو نفهمه. هیچ‌کس؛ باشه؟ - چشم آقا. - انقدر به من نگو آقا. بگو عباس. - چشم آقا... یعنی ببخشید... چشم عباس آقا. می‌خندم و پیاده می‌شوم. پشت سرم که راه می‌افتد و وارد بخش اورژانس می‌شود، دوزاری‌ام می‌افتد که به این راحتی‌ها نمی‌شود دَکَش کرد. پانسمان زخم را که عوض می‌کنم و توصیه‌های رگباری پزشک را می‌شنوم، از بیمارستان بیرون می‌زنیم. به کمیل می‌گویم برود اداره. می‌خواهم با حاج رسول صحبت کنم.
🕊 قسمت ۲۳۳ با توپ پر می‌رسم به دفتر حاج رسول. قبل از این که در باز بشود، نفس عمیقی می‌کشم که بر خودم و اعصابم و جملاتم مسلط باشم. سینه‌ام هنوز تیر می‌کشد. - سلام حاجی. حاج رسول نشسته است پشت میز و روی کاغذِ مقابلش چیزی می‌نویسد. من را که می‌بیند، از بالای شیشه‌های عینکش نگاهم می‌کند. خودکاری که در دستش بود متوقف می‌شود و آن را می‌گذارد روی زمین: - سلام عباس جان! زیادی مهربان شده؛ انقدر که حتی گوشه لبش هم به نشانه لبخند کمی بالا می‌آید. حتما می‌خواهد جریان محافظ را از دلم دربیاورد. بی‌مقدمه می‌روم سر اصل مطلب: - حاجی، چرا قضیه رو جدی گرفتی؟ هیچ مدرکی دال بر ترور نداریم. حتماً پرستاره با شوهرش دعواش شده بوده، اشتباهی مسکن زیاد ریخته توی سرم. - چرا مثل آدمای معمولی حرف می‌زنی؟ خیر سرت مامور امنیتی هستی! باید... - بعله می‌دونم، باید به همه چیز شک داشته باشم، باید محطاط باشم... همه اینا رو می‌دونم... ولی حاجی، اگه از ترس مُردن بشینم توی خونه که نمی‌شه! حاج رسول از پشت میزش بلند می‌شود و میز را دور می‌زند: - عباس جان! برای تربیت یه نیرو مثل تو، کلی بیت‌المال هزینه شده. ما الان کمبود نیرو داریم. می‌دونی چقدر شرایط الان نسبت به سال‌های قبل خاص‌تر و پیچیده‌تر شده. پس قبول کن برامون مهم باشه جون نیروهامون رو حفظ کنیم. نیروی انسانی رو به این راحتی نمی‌شه پرورش داد. - همه حرفاتون درست؛ ولی دارم می‌گم دست و پام رو نبندین. با این وضع حفاظت، دیر یا زود خانواده‌م می‌فهمن. نگران می‌شن. به میزش تکیه می‌دهد و از فلاسک، برای خودش و خودم چای می‌ریزد: - مگه کمیل کار اشتباهی کرده؟
🕊 قسمت ۲۳۴ آرام با کف دست به پیشانی‌ام می‌زنم: - کار اشتباه؟ حاجی این بنده خدا اصلا تعقیب مراقبت بلد نیست! من راحت گیرش انداختم. این نیروهای جدید رو کی آموزش داده؟ لبخند حاج رسول کمی پررنگ می‌شود: - می‌دونم... بالاخره تازه‌کاره، نمی‌شه خیلی ازش انتظار داشت. عمداً گذاشتمش کنار تو که ازت کار یاد بگیره. باهاش راه بیا. اذیتش هم نکن. باشه؟ دستم را می‌برم میان موهایم و نفسم را بیرون می‌دهم: - باشه؛ ولی حاجی من این‌طوری نمی‌تونم کار کنم. تو رو خدا بهش بگید توی دست و پای من نیاد. - باشه، انقدر حرص نخور. بجاش چایی بخور. و فنجان چای را می‌گذارد مقابلم. می‌گوید: - جدای از همه اینا، حواست رو بیشتر جمع کن؛ مخصوصاً توی سوریه. چون فکر می‌کنم قضیه ترورت جدی باشه. فنجان را میان دستانم می‌گیرم به و بخاری که از سطح چای بلند می‌شود خیره می‌شوم: - چرا اینو می‌گید؟ امکان نداره من لو رفته باشم. - امکان نداره لو رفته باشی، مگر از جایی که فکرشو نمی‌کنیم. دارم شخصاً بررسی می‌کنم. *** چند بار زنگ می‌زنم؛ اما کسی در را باز نمی‌کند. نگران می‌شوم؛ با خانواده پرجمعیتی که داریم، کم‌تر پیش می‌آید خانه‌مان خالی بشود. دوباره دستم را روی زنگ فشار می‌دهم. صدای زنگ خانه‌مان در سکوت کوچه می‌پیچد. نگاهی به سر و ته کوچه تاریک می‌اندازم. کمیل را ردش کردم که برود و حالا هیچ‌کس در کوچه نیست. چرا کسی در را باز نمی‌کند؟ چند بار با کف دست به در می‌کوبم؛ باز هم صدای ناله‌های در آهنی در کوچه تاریک می‌پیچد. خیال نگران‌کننده‌ای در ذهنم پررنگ می‌شود؛ نکند پدر حالش بد شده باشد و او را رسانده باشند به بیمارستان؟ نکند... نکند... نکند... 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
🔹وحشتی جان‌کاه‌تر از مرگ! ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی پس از تصمیم احمقانه ترامپ مبنی بر ترور وحشیانه سردار دلها، امنیت ملی آمریکا دستخوش نوعی ناامنی در سطوح بالای خود شد. به گونه ای که حداقل ده مرتبه، خانواده های مقامات سابق آمریکا که در این ترور نقش داشتند به صورت مستقیم و غیر مستقیم به جمهوری اسلامی ایران پیام فرستادند که بیخیال انتقام شوید و حتی در دو مورد، همسر دو نفر از آنان گفته بود که اگر قرار است کاری کنید، زودتر انجام دهید که از زندگی مداوم با افراد مسلح و احساس ناامنی فلاکت بار نجات پیدا کنیم و گوشتِ تن و بدن همه اعضای خانواده بخاطر حماقت یکی دیگر، هر ساعت نلرزد و تکیده نشود! همین قدر ترسناک و بی تعارف. اگر به چهره و عکس های جدید چند نفری که در لحظه ترور، در کاخ سفید اطراف ترامپ بودند دقت کرده باشید، شکستگی و عدم آرامش و افتادگی گونه ها و پوست زیر پلک ها و گودی و کبودی زیر چشم ها را به راحتی مشاهده میکنید. چرا؟ چون همگی پاسوز پروپاگاندای انتخاباتی کسی شدند که حذف سردار دلها را صرفا برای سوخت موشک صعودش در انتخابات چهار ساله دومش میخواست. که البته در همان هم ماند و عرضه کسب آراء را نداشت و حتی ملتش هم به او اعتماد نکرد. اگر فقط یک انسان عاقل حتی با کمترین درصد از شعور و فهم، که البته حرفش برای ترامپ مهم باشد، پیدا میشد و دو دو تا چهارتای هزینه فایده میکرد، حتما جلوی ترامپ را می‌گرفت و به او می‌گفت که جلوی سوسه های لابی های صهیونیستی کم نیاورد و با دست خودش، با انتخابات و آینده سیاسی و امنیتی خودش و خانواده اش و بقیه عمله هایش بازی نکند. اشتباه کرد و بد غلطی مرتکب شد. شاید تا قبل از ترور سردار، امنیت ملی آمریکا اینقدر از درون و تا ته و توی خانه هایشان به مخاطره نیفتاده بود. آمریکایی که برای ارتقای سطح امنیتش، هزاران کیلومتر راه آمد تا در منطقه غرب آسیا بجنگد تا به قول خودش، شاهد جنگ در کشورش نشود. اما الان با یک حرکت نسنجیده، حتی در رختخواب های خانه های امن و با محافظان مسلحشان احساس ناامنی شدید دارند. اصلا تصورش هم ترسناک است چه برسد به تجربه اش. 🔹 هر نوع حذفِ دشمن، خطر را از کسی دفع نمیکند. گاهی یک دشمن را باید نگه داشت و گاهی یک دشمن را باید مدیریت کرد. خیلی کم پیش می‌آید که دشمن را حذف کنی و خطر به صورت صددرصدی دفع شود. از میان خطرناکترین دشمنان، کسانی هستند که برای بعد از مرگشان و برای شیوه و سبک مرگشان برنامه داشته باشند. ترور و ریختن خون آنها راه متوقف کردن آنها نیست. اگر حتی به دو روز بعد از ترور سردار فکر میکردند، متوجه می‌شدند که یکی مثل قاسم سلیمانی مثل شیشه عطری است که اگر بشکند، بو و اثر آن خیلی بیشتر منتشر میشود. تصور کردند که شیشه عطر و گلاب عمر حاج قاسم را بشکنند، یک روز و یک هفته و یک سال است و می‌گذرد و بالاخره تمام میشود. چرا اینگونه فکر کردند؟ چون مطابق آموزه های خودشان، تهِ دنیا و آفرینش و دستگاه خلقت، مرگ است و پس از آن هیچ خبری نیست. آنها تا در دام این محاسبه اشتباه و درک غلط حضور دارند، متوجه نمی‌شوند که شیعه، بیشتر با خونش جریان ساز میشود نه با طرح و ایده های زمان حیاتش. برایم سوال پیش آمده که پس مشاوران و کارشناسان دراز و کوتاهی که در اپوزیسیون و سیا و پنتاگون و بقیه طویله هایی که دارند و این همه پول مفت حرامشان میکنند، چه میکنند؟ پول مفت می‌گرفتند و می‌گیرند که آمریکا را در چنین بلایی بیندازند؟! اگر جای ترامپ و یا هیئت حاکمه آمریکا بودم، همه آنها را بخاطر ارائه چنین مشورت اشتباهی، به اشد مجازات مبتلا میکردم. آنها آنچنان بلایی سر ترامپ و امنیت ملی آمریکا آوردند که الان سبب شده زن و دختر آن مشاوران در گوشه ای به چریدن خود مشغول باشند اما زن و بچه های گنده های کاخ سفید، از سایه خودشان، از ترس انتقام سخت بلرزند. 🔹 اگر ایرانی نبودم و سیره نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران را نمی‌شناختم، میگفتم شاید آن مشاورانی که پیشنهاد حذف حاج قاسم را دادند و یا آن عده از مشاورانی که با این تصمیم مخالفت نکردند بلکه کمال همکاری را بعمل آوردند، ای چه بسا نفوذی ایران و مقاومت بودند! از بس این ترور و این شهادت، به نفع ایران و مقاومت تمام شد و وحشت از مقاومت را به دل حساس ترین مراکز آمریکا در خاک خودش کشاند، که هیچ کس فکرش را هم نمی‌کرد. و البته این دلهره کُشنده، بعلاوه علائمی که گاهی ایران و نیروهای نیابتی اش در نزدیکی های ترامپ و سایر قاتلانش از عمد به جا می‌گذارند و ذکرش در فجازی نیاز به اذن و اجازه بزرگترها دارد،کاری کرده که روزی ده ها بار بمیرند و زنده شوند. اگر انتقام سخت به معنای واقعی کلمه نگیریم،امنیت ملی خودمان به خطر می‌افتد اما از طولانی شدن شرایط طاقت فرسای کنونی برای هفتاد و هفت قاتل ثبت شده در ترور حاج قاسم استقبال میکنیم و آن را مقدمه اَرّه اَرّه کردن آنها میدانیم. @Mohamadrezahadadpour
🔴 💠 بحث و به وسیله نوشتاری، بدترین نوع بحث کردن است. زیرا طرفین نمی‌توانند لحن و صحبت کردن یکدیگر را ببینند و این مسئله در اکثر موارد باعث می‌شود چرا نمی‌توانند مقصود یکدیگر را در فضای پیامکی به طور‌ کامل به یکدیگر منتقل کنند. 💠 اگر گاهی مجبور شدید مطلبی را در مواقع دلخوری، با پیامک انتقال دهید حتما منظور خود و یا حالت درونی خود را بیان کنید مثلا بیان کنید که این پیامم بود و یا از روی علاقه و یا عصبانیت و ... بود. 💠 اما سعی کنید و یا تلفنی مسئله را حل کنید. 💠 برکات صحبت کردنِ حضوری، صدها برابر فضای پیامکی است. ‌❣ @Mattla_eshgh