eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
🕊 قسمت ۲۸۲ نوزاد همچنان گریه می‌کند ، و تلاش حامد برای آرام کردنش از طریق تکان دادن، بی‌فایده است.
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 ۲۸۳ دوباره این آرزو مانند ستاره دنباله‌دار از سرم می‌گذرد که: کاش مطهره زنده بود و ما هم یک دختر داشتیم... برای این که از این فکرها بیرون بیایم، سعی می‌کنم با پرسیدن سوال زبان دخترک را باز کنم: - کم عمرک روحی؟(چند سالته عزیزم؟) دختر فقط نگاهم می‌کند. هرچه از اسم و رسم و پدر و مادرش می‌پرسم، فقط با سکوت پاسخ می‌دهد. برای این که بیشتر احساس راحتی کند، دستم را به سمتش دراز می‌کنم و می‌گویم: - اسمی حیدر. بدیت ان تکون صدیقی؟(اسم من حیدره. می‌خوای با هم دوست بشیم؟) سرش را تکان می‌دهد. می‌گویم: - انا مو بعرف اسمک. شو اسمک؟(من اسمتو نمی‌دونم. اسمت چیه؟) و باز هم سکوت. هنوز راه دیگری به ذهنم نرسیده است که حامد صدایم می‌زند: - بیا! کارت دارم! می‌گذارم دختر همانجا بنشیند و می‌گویم: - انا قادم.(الان میام.) حامد بازویم را می‌گیرد و می‌کشاند داخل حیاط خانه. چهره‌اش بهم ریخته است. می‌گویم: - چی شد؟ چیزی فهمیدی؟ عصبی سر تکان می‌دهد و زیر لب می‌گوید: - ای کاش نمی‌فهمیدم. احتمالات و حدس‌های مختلف به ذهنم هجوم می‌آورند. حامد می‌گوید: - اسم دختره سلماست. یاد حرف مطهره می‌افتم که گفت «مثل فرشته‌هاست...». سلما هم نام یک فرشته است. حامد ادامه می‌دهد: - این پیرزنه و دختره هم هیچ نسبتی با این بچه ندارن. این پیرزنه با پسر و عروسش از لیبی اومدن این‌جا، چون پسرش عضو داعشه. الان نمی‌دونن کجاست. مامان سلما، اصالتاً لبنانی بوده و ساکن یکی از کشورای اروپایی؛ درست بهم نگفت کدوم. اونم به هوای جهاد اومده بوده سوریه و این‌جا، با یکی ازدواج کرده. بعدم برای این که تنها نباشه، اومده با این پیرزنه زندگی کنه. 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
قسمت ۲۸۴ تا این‌جای ماجرا که چیز عجیبی نیست. اتفاقاً رفتار دخترک هم قابل توجیه است؛ این که چرا سمت زن‌ها نرفت و به من چسبید. احتمالاً رفتار خوبی با او نداشته‌اند. حامد دستی به صورتش می‌کشد؛ کلافه است. می‌گوید: - قبل از این که شهر رو بگیریم، مامانِ سلما همش به شوهرش اصرار می‌کرده که از اینجا برن و فرار کنن. مثل این که خسته شده بوده. تا این که چند روز پیش، شوهرش عصبانی شده و... دوباره دست به صورتش می‌کشد. ترجیح می‌دهم ذهنم را خالی از هر حدس وحشتناکی نگه دارم. حامد با انزجار و خشم می‌گوید: - سرِ زنش رو همین‌جا جلوی چشم بچه بُرید! و با دست به باغچه خشکیده خانه اشاره می‌کند. با هضم کلمه به کلمه حامد، حالت تهوع می‌گیرم. سر مادر را جلوی چشم دخترش... دلم در هم تاب می‌خورد. اولین بار نیست که قساوت و وحشی‌گری داعش را دیده و شنیده‌ام؛ اما این یکی واقعاً غیرقابل تصور است. سر زن خودش را جلوی بچه خودش بریده؟ این‌ها چه حیوان‌هایی هستند که به خودشان هم رحم نمی‌کنند؟ حامد با همان حس انزجار به باغچه نگاه می‌کند و می‌گوید: - اینطور که می‌گن، سر زن بیچاره رو گذاشت لب باغچه و برید، بعدم همین‌جا دفنش کرد. به باغچه دقت می‌کنم. روی لبه حصار باغچه، لکه‌های قهوه‌ای مایل به سیاهی پخش شده‌اند؛ خونی که بعد از چندروز، خشکیده و سیاه شده. خاک باغچه هم زیر و رو شده است. پس آن بوی تعفن، از جنازه بلند شده بود. حامد چهره در هم می‌کشد و می‌گوید: - سپردم جنازه رو به دولت تحویل بدن. بیا بریم. می‌گویم: - پس این طفلکی برای همین زبونش بند اومده... بیچاره حتما خیلی شوکه شده، وقتی دیوار خونه ریخته، از ترس دویده توی خیابون. حامد سرش را تکان می‌دهد. حامد به سمت آمبولانس می‌رود و به دخترک نگاه می‌کند.خشمی که در چهره‌اش بود جای خودش را به ترحم و محبت می‌دهد و دختر را نوازش می‌کند: - مرحبا روحی! اشلونک؟ (سلام عزیزم! حالت چطوره؟)
قسمت ۲۸۵ نگاه مردد و شکاک دخترک میان من و حامد می‌چرخد. برای این که از حامد نترسد، دست دور شانه‌های حامد می‌اندازم: - هاد صدیقی. نحنا ایرانیین.(این دوستمه. ما ایرانی هستیم.) دختر باز هم با حالت گنگی نگاهمان می‌کند؛ احتمالاً کوچک‌تر از آن است که با مرزبندی‌های جهان امروز آشنا باشد. شاید حتی نمی‌داند ، ما دشمنان پدرش هستیم و شاید حتی قاتل پدرش باشیم. قطعاً نمی‌داند... که اگر می‌دانست از ما می‌ترسید. انقدر کوچک است ، و احتمالاً محیط زندگی‌اش انقدر محدود و بسته بوده که حتی نفهمیده پدر و مادرش برای کدام عقیده و آرمان و گروه، تن به مبارزه داده‌اند. آن چیزی که این دخترک ، از ابتدای زندگی‌اش دیده و تجربه کرده، فقط جنگ بوده و خون و انفجار و ترس. شاید فقط یاد گرفته ، با وجود گرسنگی و باران ترکش و خمپاره، هرطور شده خودش را زنده نگه دارد. حامد دستی به موهای سلما می‌کشد و می‌گوید: - خب بیا بریم. بچه‌های امداد می‌برنش یه جای امن. می‌خواهم بروم؛ اما دوباره دست دخترک به سمتم دراز می‌شود. چشمانش می‌لرزند؛ انگار دوباره لبریز شده‌اند از اشک. صدای ناله‌مانندی از دهانش خارج می‌شود که انگار می‌خواهد بگوید نرو! - لازم اروح عزیزتی...(باید برم عزیزم...) و دوباره همان صدای ناله. سنگینی اسلحه و نگاه سلما ، هردو روی دوشم سنگینی می‌کنند. سرم زیر نور آفتاب داغ کرده است. من باید خانه‌ها را پاکسازی کنم... باید داعش را از شهر بیرون کنم... یعنی آمده‌ام برای این کار ، نه این که با یک دختربچه بازی کنم... من که مادری کردن بلد نیستم! حامد صدایم می‌زند. می‌خواهم برگردم به سمتش که دست‌های سلما دور بازویم حلقه می‌شود. چسبیده به من ، و نسبت به امدادگری که می‌خواهد ببردش غریبی می‌کند. حامد که متوجه تاخیرم شده، دوباره برمی‌گردد و من را می‌بیند که سر دوراهیِ سلما و دیرالزور گیر کرده‌ام. نهایت درماندگی‌ام را در صدایم می‌ریزم: - نمی‌ذاره بیام...
🕊قسمت ۲۸۶ حامد نگاهی به سلما می‌اندازد ، و بعد از چندثانیه، طوری لبخند می‌زند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده: - خب طبیعیه. چون تو رو اول دیده، بیشتر بهت اعتماد داره. ضربه سنگینی هم خورده. باهاش برو، تحویلش بده به یه جایی که مواظبش باشن. و قدمی جلو می‌گذارد: - عباس این بچه الان بیشتر از امنیت، به محبت نیاز داره. خیلی مواظبش باش. حتما بسپارش به جایی که هواشو داشته باشن. برو برسونش و زود برگرد. - ولی... به من... نیاز ندارین؟ صادقانه سرش را تکان می‌دهد و می‌خندد: - نیاز که خیلی داریم، ولی فکر کنم سلما کوچولو بیشتر بهت نیاز داره. زود بیا! باشه؟ لبخندی می‌زنم و همراه سلما، سوار ماشین می‌شوم. سلما روی پایم نشسته است و خودش را چسبانده به سینه‌ام. معلوم نیست بچه چقدر بی‌محبتی دیده ، که انقدر راحت به منِ غریبه اعتماد کرده؛ با یک ذره محبت فقط. یاد هِرَم نیازهای مازلو می‌افتم؛ یاد دومین نیاز بشر که امنیت است و بعدش، در پله بالاتر، نیاز به احترام و محبت... مطمئنم سلما چیزی از هرم مازلو ، و نیازهای اولیه انسان نمی‌داند؛ اما قطعاً از همه یا بیشتر آن محروم بوده. انگار حامد راست می‌گفت؛ سلما بیشتر از یک جای امن، به یک آغوش پر از محبت نیاز دارد که در آن احساس امنیت کند. دیگر از سلما سوالی نمی‌پرسم چون می‌دانم بی‌پاسخ می‌گذاردشان. به زخم دستانش نگاه می‌کنم؛ به پارچه کثیفی که روی آن بسته شده. آرام دستش را می‌گیرم ، و بدون این که علت زخم را بپرسم، سعی می‌کنم پارچه را باز کنم؛ اما از درد دستش را پس می‌کشد و دستانش را میان سینه خودش و من پنهان می‌کند که به آن‌ها دست نزنم. از ترس شکنندگی اعتمادش، دیگر تلاشی برای گرفتن دستانش نمی‌کنم. کاش شعری یا قصه‌ای به زبان عربی بلد بودم که برایش بگویم؛ اما هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کردم در جنگ با چنین موقعیتی مواجه شوم. مطهره کنارم نشسته است. آرام در گوش سلما لالایی می‌خواند.
🕊قسمت ۲۸۷ مطهره کنارم نشسته است. آرام در گوش سلما لالایی می‌خواند. چقدر صدایش قشنگ است! هیچ‌وقت برایم آواز نخوانده بود؛ یعنی دو ماه و بیست و سه روز فرصت کمی بود برای این که بفهمم مطهره صدای قشنگی برای لالایی خواندن دارد. دستان سلما که به لباسم چنگ زده‌اند، کم‌کم شل می‌شوند و چشمانش روی هم می‌افتد. باز هم این سوال در مغزم جرقه می‌زند که: سلما مگر مطهره را می‌بیند؟ مسیر تقریباً یک ساعته تا الشولا را ، وقتی به پایان می‌رسانیم که خورشید به وسط آسمان رسیده و دارند اذان ظهر را می‌گویند. الشولا یک شهر بسیار کوچک ، و نه چندان سرسبز دقیقاً وسط بیابان است و در دل افسوس می‌خورم ، که ای کاش می‌شد سلما را به جای بهتری، مثلا تدمر، حمص یا دمشق می‌رساندم؛ اما زمان زیادی ندارم و باید زود برگردم. سلما را که در خواب معصوم‌تر به نظر می‌رسد، (و البته کمی سنگین‌تر هم شده است)، در آغوش می‌گیرم. با کمی پرس و جو، او را به بیمارستان صحرایی‌ای می‌رسانم که بچه‌های خودمان در الشولا احداث کرده‌اند. در نتیجه عملیات آزادسازی دیرالزور، بیمارستان هم شلوغ است و پر از مجروحان نظامی. می‌توانم سلما را بگذارم همین‌جا ، و بروم پی کارم؛ اما مطمئنم اگر بیدار بشود و خودش را تنها میان این‌همه غریبه ببیند، بی‌نهایت وحشت‌زده خواهد شد. از بیمارستان بیرون می‌زنم ، و بلاتکلیف در خیابان می‌ایستم؛ جایی که مانع عبور امدادگرها و مجروحان نباشم. آفتاب چشمم را می‌زند. حالا علاوه‌بر جایی برای سپردن سلما، دنبال جایی هستم که بتوانم نماز ظهرم را بخوانم. برای رهایی از حس بلاتکلیفی، شروع به قدم زدن در امتداد همان خیابان می‌کنم و با دقت، اطراف را از نظر می‌گذرانم. شهر نیمه‌جان است؛ کسانی هستند که در آن زندگی کنند اما باز هم شبیه یک منطقه جنگی ست. سلما بالاخره از سر و صدای اطرافش ، و تکان‌های گاه و بی‌گاه آغوش من حین قدم زدن، بیدار می‌شود و اول از همه، با دقت به من و اطرافش نگاه می‌کند که مطمئن شود من کنارش هستم. بعد طبق عادت قبلی‌اش، چنگ می‌زند به پیراهنم و آن را محکم می‌گیرد. خیلی از بیمارستان صحرایی دور نشده‌ایم که علامت و سایه‌بان هلال احمر را سردر یک خانه می‌بینم. یک خانه حیاط‌دار نسبتاً بزرگ ، که با سایر خانه‌های فقیرانه این‌جا تفاوت دارد. در خانه باز است و همان وقت، یک زن درحالی که دست کودکش را گرفته از آن بیرون می‌آید. احتمالاً خانه ، محل خدمات درمانی و غذایی به مردم شهر و آوارگان شهرهای دیگر است.
🕊قسمت ۲۸۸ هنوز مردد مقابل در خانه ایستاده‌ام ، که زن دیگری، نوزاد به بغل و بی‌توجه به من وارد خانه می‌شود. نکند فقط برای پذیرش خانم‌هاست ، و ورود آقایان ممنوع باشد؟! کمی خم می‌شوم و صدایم را بالا می‌برم: - یا الله... یا الله... و به امید این که کسی صدایم را شنیده باشد، اندکی منتظر می‌مانم. وقتی جوابی نمی‌گیرم، دوباره بلند صدا می‌زنم: - یا الله... ناامیدانه به دیوار تکیه می‌دهم. انگار صدایم را نشنیده‌اند. دستانم خواب رفته‌اند زیر وزن سلما. ناگاه صدای قدم‌های کسی روی موزاییک‌های حیاط امیدوارم می‌کند. صدای قدم‌ها وقتی به در می‌رسد، متوقف می‌شود و بعد صدای زنانه‌ای می‌گوید: - مین؟(کیه؟) سریع تکیه از دیوار می‌گیرم ، و برمی‌گردم به سمت صدا. زن جوانی ست با جلیقه سپید و سرخ هلال احمر که از مردم خود سوریه است. به من و کودکِ در آغوشم نگاه می‌کند ، و احتمالاً ماجرا را حدس می‌زند. سلما با دیدن زن، سرش را در آغوشم پنهان می‌کند. - مرحبا اختی. هیدی ابنۀ مو عندو ابوین. أ يمكنك الاعتناء به؟(سلام خواهرم. این دختر پدر و مادر نداره. می‌تونید ازش نگهداری کنید؟) زن جوان قدمی جلو می‌گذارد ، و دقیق‌تر به من و سلما نگاه می‌کند. بعد سری تکان می‌دهد و زیر لب می‌گوید: - ای... اتفضل...(آره... بفرمایید...) با دست اشاره می‌کند ، به در تا وارد شوم. قدم به داخل خانه می‌گذارم و همان‌طور که از سردرش معلوم بود، گویا خانه بزرگ و زیبایی ست. حتماً صاحب خانه ، از بقیه مردم شهر ثروتمندتر بوده. حالا اما، این خانه تبدیل شده به مقر هلال احمر و جمعیت زیاد زنان و کودکانی که در حیاط ازدحام کرده‌اند، نشان می‌دهد اوضاع بهداشت و درمان در این منطقه چندان روبه‌راه نیست. 🕊 ادامه دارد....
♦️وارد شرایط بحرانی گاز شده‌ایم/ روزانه ۶ ساعت یکی از بخاری‌ها را خاموش کنید محمدرضا جولایی، مدیر دیسپچینگ شرکت ملی گاز: 🔸اگر مردم در منازل یک بخاری را به مدت ۶ ساعت در روز خاموش کنند، روزانه ۴۰ تا ۵۰ میلیون متر مکعب در کل کشور صرفه‌جویی می‌شود. وی با تاکید بر اینکه اکنون در مرز هشدار مصرف گاز قرار داریم، گفت: 🔸چند عامل در بروز شرایط کنونی دخیل هستند، یکی موضوع تداوم همین وضع است یعنی اگر یک روز رقم مصرف ۷۰۰ میلیون متر مکعب باشد مشکل نداریم اما اگر روز بعد هم مصرف در همین محدوده باشد مشکل خواهیم داشت، تداوم و فشار نقطه‌ای هم مهم است. در کل اگر مصرف از عدد ۶۵۰ میلیون متر مکعب بالاتر برود وارد شرایط بحرانی گاز شده‌ایم./ ایلنا
🔺 نقشه‌ی افت فشار گاز در کشور تا این لحظه؛ وضعیت هشدار برای ۵ استان مدیر مرکز راهبری گاز کشور: 🔺 اگر میزان مصرف گار به همین روال ادامه داشته باشد استان‌های خراسان رضوی، خراسان شمالی و خراسان جنوبی، گلستان و مازندران با چالش مواجه خواهند شد. 🔺 به دلیل کاهش دمای بسیار پایین در شمال شرق، افزایش مصرف خانگی و قطع واردات گاز از ترکمنستان، تامین گاز در شمال شرق کشور دشوار است. ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 💠 یک نکته‌ی مهم اینکه اگر از سمت همسرتان دریافت می‌کنید هیچ وقت از همان اول شروع به انتقاد نکنید: ⁉️ چرا رنگ قرمزش را نگرفتی؟ ⁉️چرا کوتاه ترش را نگرفتی؟ ⁉️ چرا فلان مدل را نگرفتی؟ ⁉️ چرا .... 💠 اخلاق اسلامی حکم می‌کند که با کمال میل هدیه‌ی همسرتان را بپذیرید. سعی کنید حتی اگر خوشتان نیامد از آن استفاده کنید تا نتایج آن را ببینید! 💠 هیچ وقت هدیه‌ی همسرتان را به کسی نبخشید؛ فکر اینکه بخواهید بروید مغازه و آن را تعویض بکنید را از سرتان بیرون کنید. 💠 با کمال میل و با هیجان، هدیه‌ی همسرتان را قبول کنید. این رفتار، شما را به شدّت می‌کند. 💠 حتی اگر روزی همسرتان فهمید که برخی خصوصیات این هدیه، مورد پسند شما نبوده به او بگویید بخاطر علاقه‌ام به تو از آن استفاده کردم و چون انتخاب تو بود برایم شیرین و لذت‌بخش بود.👌 ‌❣ @Mattla_eshgh
🚫 وسط شادی هامون برای و ، یادی کنیم از هزاران ظلمی که تمدن به داشته است ⛔️ تصویر سرهای بریده زنان توسط فرانسوی‌ها که امروز مدعی و هستند. این بدتر از اگر به رهبر انقلاب اهانت نکنند تعجب داره! ‌❣ @Mattla_eshgh