#روایت_کربلا
💠راوی گوید که #قاسم_بن_الحسن پیش عمّ بزرگوار خود آمد، گریان و با دلی پُر آتش، گفت: ای شاهزادۀ دو جهان، مرا دیگر قوّت مفارقت اقربا نماند و زمانه از سریر سرور و بهجتم بر خاک اندوه و مصیبت نشانده، دستوری ده تا سؤال اهل ضلال را به تیغ زبان و زبان سنان، جواب گویم.
#حسین(ع) گفت: ای جان عم، تو مرا از #برادر یادگاری و در این صحرا انیس دلافگاری، من تو را چگونه اجازت دهم و داغ فراق تو بر سینۀ پرغم نهم؟
💢... امّا #قاسم به میدان آمده، چشمش بر علامت ابن زیاد افتاد که بر زبر سر عمر سعد بداشته بودند،
عنان بدان صوب معطوف گردانید و همّت بر نگونساری آن علم مصروف ساخت و به یکبار روی به قلب سپاه نهاده، چشم از علم بر نمی داشت و میخواست که خود را به علمدار رساند و علم را از پای درآرد که پیادگان سر راه بر وی گرفتند .
🔺#قاسم در دریای حرب غوطه خورده قریب سی پیاده و پنجاه سوار را بیفکند و صفّ سواران را بر دریده، خواست که بیرون آید، مرکبش را تیر باران کردند.
اسب از پای درافتاد؛ و عمرو بن سعد نیزه بر سینۀ #قاسم زد که سر سنان از پشت مبارک بیرون آمد و قاسم در آن حرب بیست و هفت زخم خورده بود و خون بسیار از وی رفته، از اسب درگشت و گفت: «یا عمّاه ادرکنی»
🔹آواز به گوش #حسین (ع) رسیده، مرکب در تاخت و صف پیاده و سوار را بر هم زده، #قاسم را دید در میان خاک و خون غرق شده .
🔸آنگاه قاسم را در ربوده تا در خیمه آورد هنوز رمقی در تن وی باقی بود. #حسین (ع) سرش در کنار گرفته، بوسه به رویش مینهاد.
#قاسم چشم باز کرده در ایشان نگریست و تبسّمی فرموده، جان به جان آفرین تسلیم کرد.
@Mehremaandegar