مهر ماندگار
📕📘📗📙📒📕 💠 آن پیرمرد(۱) #داستان_بیست_وششم #مالک_زمان راوی: سردار کریمی معاون نیروی انسانی سپاه 🔹 ه
📕📘📗📙📒📕
💠 آن پیرمرد(۲)
#داستان_بیست_وششم
#مالک_زمان
راوی: سردار کریمی معاون نیروی انسانی سپاه
🔹مرد مسن گفت: کاری از دستم بر میآید؟ رفتم جلو و تمام ماجرا را به او گفتم، تلفنش را برداشت و با شخصی تماس گرفت، وقتی حرفش تمام شد به من گفت، سوار ماشین شو تا مشکلت را حل کنم، به قیافهاش نمیخورد بخواهد اذیتم کند، منم به او اعتماد کردم و سوار ماشین شدم.
🌾🌾🌾🌾
🔸ماشین کمی جلوتر از ساختمان ایستاد، آن مرد رو کرد به من و گفت: وارد این ساختمان میشوی و میگویی با سردار کریمی کار دارم، آنها تو را راهنمایی میکنند.
از آن مرد تشکر کردم و از ماشین پیاده شدم. وارد ساختمان شدم و با اولین پرس و جو دفترش را پیدا کردم، در زدم و وارد آنجا شدم، سردار کریمی برایم ایستاد و با من خوش و بش کرد، توقع چنین رفتاری را از او نداشتم.
🍁🍁🍁🍁
🔹روی صندلی نشستم و کارم را گفتم، در سیستمی که داشت جستجو کرد و تمام مدارک را پرینت شده و آماده، تحویلم داد، برخاستم و حسابی از او تشکر کردم. وقتی میخواستم دفترش را ترک کنم به من گفت: راستی حاج آقا، شما با #سردار_سلیمانی چه نسبتی دارید؟
🍂🍂🍂🍂
🔸ابروهایم را درهم گره کردم و گفتم سردار سلیمانی؟ من با او نسبتی ندارم! تعجبی کرد و گفت: حتی او را نمیشناسید؟ فکری کردم و گفتم: نه، تا حالا او را ندیده ام و فقط اسمش و دلاوریهایش را شنیده ام. سردار کریمی لبخندی زد و گفت: این شخصی که با من تماس گرفت و سفارش شما را کرد سردار سلیمانی بود، چگونه او را نمیشناسید؟
🌾🌾🌾🌾
🔹زدم روی دستم و گفتم جدی میگی؟ من مقابل درب بنیاد بودم که از من پرسید: چه کار داری و مرا تا اینجا آورد، سردار کریمی گفت: اشکال ندارد این کارها از سردار بعید نیست. از او درخواست کردم شماره سردار بگیرد تا از او تشکر کنم، پشت میزش رفت و شماره سردار را گرفت اما تماس برقرار نشد.
🍁🍁🍁🍁
🔹گفت: قسمت نیست، خدا را شکر کارتان حل شد، از او خداحافظی کردم و برگشتم. در راه فکرم را مشغول خود کرده بود، مگر میشود ژنرالی با این همه محبت!؟
🍂🍂🍂🍂
🔸امیرالمومنین در نامهاش به مالک اشتر میفرماید: و قَدِ اسْتَكْفَاكَ أَمْرَهُمْ وَ ابْتَلَاكَ بِهِمْ وَ لَا تَنْصِبَنَّ نَفْسَكَ لِحَرْبِ اللَّهِ، فَإِنَّهُ لَا يَدَيْ لَكَ بِنِقْمَتِهِ وَ لَا غِنَى بِكَ عَنْ عَفْوِهِ وَ رَحْمَتِهِ؛ وَ لَا تَنْدَمَنَّ عَلَى عَفْوٍ، وَ لَا تَبْجَحَنَّ بِعُقُوبَةٍ
🌾🌾🌾🌾
🔹خداوند انجام امور مردم را از تو خواسته و به خاطر آنان تو را در عرصه آزمایش قرار داده. خود را در محل جنگ با خدا قرار مده، که تو را تحمل کیفر او نیست و از عفو و رحمتش بی نیاز نمیباشیم. از گذشتی که برای مردم کردهای پشیمان مشو و بر کیفری که دادهای شادمان مباش.
💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با #مسابقه و #جایزه
🔹بهرهبرداری از این مطالب با ذکر منبع @Mehremaandegar بلامانع است.
#مالک_زمان
#داستان_کوتاه
#سردار_سلیمانی
#حاج_قاسم
#اوقاف_کاشمر
#مهر_ماندگار
@Mehremaandegar
مهر ماندگار
📕📘📗📙📒📕 💠 آن پیرمرد(۲) #داستان_بیست_وششم #مالک_زمان راوی: سردار کریمی معاون نیروی انسانی سپاه 🔹مرد
📕📘📗📙📒📕
💠 کبوترها(۱)
#داستان_بیست_هفتم
#مالک_زمان
راوی: اکبر کشاورز شیرازی
🔹حدودا ده سال پیش یک روز صبح دلم گرفت و برای این که حالم بهتر شود تصمیم گرفتم به گلزار شهدای بهشت زهرا بروم، همیشه عادت دارم وقتی غصه دار می شوم سری به رفقایم در بهشت زهرا بزنم تا کمی آرامش بگیرم، شال و کلاه کردم و با غصه و ماتم از خانه بیرون زدم، کنار خیابان ایستادم تا ماشینی بگیرم و دربست تا گلزار شهدای بهشت زهرا بروم، بعد از چند دقیقه ماشینی پیدا شد و مرا سوار کرد، راننده هم تیپ خودم بود و انگار بعضی از تکه های وجودش در بهشت زهرا مدفون بودن.
🌾🌾🌾🌾
🔸ساعت حدود نه بود که به قطعه شهدا رسیدیم، بر سر مزار دوست شهیدم نشستم و از زمونه و مردم گله کردم، چند ساعتی مشغول حرف زدن و گریه کردن بودم که ناگهان متوجه صدایی از پشت سر شدم، از جایم بلند شدم و به عقب نگاه کردم، مردی با کیسه گندم در حال عبور از قطعه بود، کمی دقت کردم، درست می دیدم؟! او حاج #قاسم_سلیمانی بود!
🍁🍁🍁🍁
🔹متوجه حال خرابم شد و به سمتم آمد، او را در آغوش گرفتم و شروع کردم به درد و دل کردن.
چند ساعتی روی خاک ها نشستیم و صحبت کردیم تا اندکی دلم باز شد. حرفهایمان که تمام شد حاج قاسم گفت: بلند شو برویم، کار اصلی از یادم رفت، از او پرسیدم حاجی چکار داشتین؟
🍂🍂🍂🍂
🔸گفت: بلند شو تا به قطعه شهدای گمنام، آنجا به تو می گویم. ایستادم و با دستانم پشت لباس خودم و سردار را که خاکی بود مرتب کردم و راه افتادیم، خیلی دقت داشتیم از روی قبر شهدا عبور نکنیم، سریع به آنجا رسیدیم.
حاجی رو کرد و بمن گفت: چند وقت پیش سر قبر شهدا نشسته بودم که چند گنجشک و یاکریم خورده شیرینی روی قبر را به سختی جمع آوری میکردند و میخوردند، تصمیمم گرفتم هر هفته به اینجا بیایم و روی قبرها گندم و ارزن بریزم، به او گفتم شما با این همه مشغله این کار را به اشخاص دیگر بسپرید.
🌾🌾🌾🌾
🔹حاجی گفت: ای بابا، همین کارها آن دنیا دست ما را می گیرد، اندکی گندم و ارزن مشت کرد و گفت: میخواهی کمکم کنی؟ به او گفتم چرا که نه، حتما.
✅ادامه دارد ...
💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با #مسابقه و #جایزه
🔹بهرهبرداری از این مطالب با ذکر منبع @Mehremaandegar بلامانع است.
#مالک_زمان
#داستان_کوتاه
#سردار_سلیمانی
#حاج_قاسم
#اوقاف_کاشمر
#مهر_ماندگار
@Mehremaandegar
مهر ماندگار
📕📘📗📙📒📕 💠 کبوترها(۱) #داستان_بیست_هفتم #مالک_زمان راوی: اکبر کشاورز شیرازی 🔹حدودا ده سال پیش یک ر
📕📘📗📙📒📕
💠 کبوترها(۲)
#داستان_بیست_وهفتم
#مالک_زمان
راوی: اکبر کشاورز شیرازی
🔹چند مشت ارزن و گندم داخل کیسه کردم و به سمت چپ قطعه رفتم او هم به سمت راست قطعه رفت و بر سر هر مزار که میرسیدم مقداری ارزن و گندم میریختیم و نوبت بعدی میرسید، آنقدر ارزن و گندم ریختین تا جایی بدون ارزن و گندم در قطعه شهدا نبود.
🌾🌾🌾🌾
🔸رفتم جلو و به حاجی گفتم: مطمئن هستید اینجا گنجشک و کبوتر میآید؟
حاجی با دستش طرفی را نشان داد و گفت نگاه کن، برگشتم و دیدم در عرض چند دقیقه دهها گنجشک و کبوتر بر سر مزار شهدا جمع شده بود.
دوباره با #حاج_قاسم مشغول قدم زدن شدیم و به گنجشک هایی که در حال خوردن روزی خود بودند نگاه میکردیم.
🍁🍁🍁🍁
🔹حاجی، نفس عمیقی کشید و گفت: این کار برایم عادت شده و خوشحالم که روزی این مخلوقات خدا توسط من داده میشود.
خدا را به اندازه همین که توفیق داد ما شکم اینها را سیر کنیم راضیم. من هم به نشانه تایید سرم را تکان دادم و از او بابت این کار تشکر کردم.
چند ثانیه نگذشته بود که ساعت مچی اش را نگاه کرد و از من خداحافظی کرد.
🍂🍂🍂🍂
🔸امیر المومنین علی علیه السلام در مورد حیوانات به مامور زکات در نامه ۲۵ نهج البلاغه فرمود: وَلْيُورِدْها ما تَمُرُّ بِهِ مِنَ الْغُدُرِ، وَ لا يَعْدِلْ بِها عَنْ نَبْتِ الاَْرْضِ اِلى جَوادِّ الطُّرُقِ، وَلْيُرَوِّحْها فِى السّاعاتِ، وَلْيُمْهِلْها عِنْدَ النِّطافِ وَ الاَْعْشابِ، حَتّى تَأْتِيَنا بِاِذْنِ اللّهِ بُدَّناً مُنْقِيات غَيْرَ مُتْعَبات وَ لا مَجْهُودات، لِنَقْسِمَها عَلى كِتابِ اللّهِ وَ سُنَّةِ نَبِيِّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ
🌾🌾🌾🌾
🔹وقتی حیوانات را به امین خود سپردی به او سفارش کن که میان حیوان و بچهاش جدایی نیفکند و همه شیرشان را ندوشد به طوری که به بچه آنها آسیب رسد و از آنها زیاد سواری نگیرد و خستهشان نکند و در سواری گرفتن از آنها عدالت را رعایت کند و چهارپایه خسته و مانده را استراحت دهد و با چهارپایی که سُمش آسیب دیده و از راه مانده است مدارا کند، و به هر آبگیری که میرسد آنها را آب دهد و از زمین های سرسبز و علفزار به جادههای خشک و خالی نماند و هر از چند گاهی آنها را استراحت دهد و در جاهایی که آب و علف دارد به آنها فرصتی دهد که آب بیاشامد و بچرخند تا به اذن خداوند با تنی فربه به دست ما رسند.
💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با #مسابقه و #جایزه
🔹بهرهبرداری از این مطالب با ذکر منبع @Mehremaandegar بلامانع است.
#مالک_زمان
#داستان_کوتاه
#سردار_سلیمانی
#حاج_قاسم
#اوقاف_کاشمر
#مهر_ماندگار
@Mehremaandegar
مهر ماندگار
📕📘📗📙📒📕 💠 کبوترها(۲) #داستان_بیست_وهفتم #مالک_زمان راوی: اکبر کشاورز شیرازی 🔹چند مشت ارزن و گندم د
📘📙📕📒📗📕
#مسابقه هفته دهم
#مالک_زمان
🔻۱- خانه سیلزده پیرمردی که عکس امام خمینی (ره) را در دست داشت،کجا واقع شده بود؟
۱-شوش
۲-دزفول
۳-اهواز
۴-شلمچه
🔻۲-در نامه امیرالمومنین(ع) به مالک اشتر، عرصه آزمایش مسئولان چه چیزی بیان شده است؟
۱-انجام امور مردم
۲-برقراری عدالت
۳-مساوات
۴-عزت و سربلندی اسلام
🔻۳-اولین جایی که سردار سلیمانی در سفر به خوزستان رفت، کجا بود؟
۱-منطقه های زیر آب رفته
۲-شهرداری دزفول
۳-استانداری
۴-فرمانداری
🔰سوال تشریحی
🔻۴- نظر سردار سلیمانی در خصوص سپردن وظیفه غذا دادن به پرندگان بهشت زهرا(س) چه بود؟
✅ پاسخ های خود را به ترتیب از سمت چپ به راست بصورت یک عدد ۳ رقمی و پاسخ سوال تشریحی را در ادامه به همراه #کد_ملی(شماره شناسایی) در یک پیام به ۱۰۰۰۰۱۱۴۵۱۱۲۶ ارسال کنید.
✅مثال: ۱۲۲
با ۵۰ نفر چگونه میخواهد شهر را نجات دهد، نکند شوخی اش گرفته؟!!و اگر موفق نشود خودش هم شهید میشود.
۰۱۲۳۴۵۶۷۸۹
🔰 مهلت شرکت در مسابقه تا روز یکشنبه دهم اسفند ماه ساعت ۲۴ می باشد.
💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با #مسابقه و #جایزه
🔹بهرهبرداری از این مطالب بدون ذکر منبع هم مجاز است.
#مالک_زمان
#داستان_کوتاه
#سردار_سلیمانی
#حاج_قاسم
#اوقاف_کاشمر
#مهر_ماندگار
@Mehremaandegar
📕📘📗📙📒📕
💠 مراسم عقد(۱)
#داستان_بیست_وهشتم
#مالک_زمان
راوی: سردار حسین کاجی
🔹دلشوره همه وجودم را گرفته بود. نمیدانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. آرام باشم یا مضطرب. با هر حالی که بود رسیدیم به خانه دختر خانم. زنگ را زدیم و وارد خانه شدیم. خواستگار معمولاً کمی خجالتی و کم حرف است. حالا من غیر از خجالتی بودن ناراحت هم بودم.
🌾🌾🌾🌾
🔸حال و احوال ها شروع شد تا اینکه پدر خانواده آنچه را که ساعتها منتظرش بودم و خودم را از قبل برایش آماده کرده بودم، پرسید.
خودم را جمع و جور کردم و با صدای غمگین گفتم: پدرم شهید شده، در سوریه مدافع حرم بود.
همین دو جمله را گفتم و خلاص. بغض آمد و گلوی همه را گرفت.
🍁🍁🍁🍁
🔹فقط این را یادم هست که در آن لحظات سخت و سنگین، خاطرات کودکی من و پدرم، شوخیها، خندهها و حتی آخرین نگاه خداحافظیاش در یک لحظه از جلوی چشمانم گذشت.
آن شب حرفهایمان را زدیم. خدا رو شکر دو خانواده همدیگر را پسندیدند.
در تماس های تلفنی قرار عقد گذاشته شد. شب قبل عقد بود که آن حال متناقض به سراغم آمد.
🍂🍂🍂🍂
🔸چقدر خوب است که این کار دارد به جاهای خوب میرسد یا شاید چقدر بد که پدرم نیست.
وقتی پدر نباشد، انگار هیچ چیز سر جایش نیست. پشت و پناه نداری و کسی نیست که لبخند بزند و بگوید: پسرم بهت تبریک میگم. تو آبروی من هستی.
با خودم گفتم یعنی همه پسرها و دخترهای شهدای مدافع حرم مثل من هستن؟! احساس بی کس بودن وجودم را گرفت!
🌾🌾🌾🌾
🔹در همین احوال بودم که خوابم برد، صحنه شیرینی بود و پدرم را زیباتر و خوشحال تر از قبل میدیدم ...
✅ادامه دارد ...
💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با #مسابقه و #جایزه
💠بهره بهرداری بدون ذکر منبع هم آزاد است.
#مالک_زمان
#داستان_کوتاه
#سردار_سلیمانی
#حاج_قاسم
#مهر_ماندگار
@Mehremaandegar
مهر ماندگار
📕📘📗📙📒📕 💠 مراسم عقد(۱) #داستان_بیست_وهشتم #مالک_زمان راوی: سردار حسین کاجی 🔹دلشوره همه وجودم را گر
📕📘📗📙📒📕
💠 مراسم عقد(۲)
#داستان_بیست_وهشتم
#مالک_زمان
راوی: سردار حسین کاجی
🔹 پدرم بسیار زیباتر و خوشحالتر بود انگار میدانست فردا روز عقد است و من ناراحتم. خندید و گفت: من تو را میبینم و به یادت هستم و برای عقدت کسی را جای خودم میفرستم تا به دیدنت بیاید.
🌾🌾🌾🌾
🔸 از خواب پریدم و گفتم: چه رویایی بود؟! یعنی چه کسی میتواند جای پدرم را بگیرد؟! باکسی درباره این خواب حرفی نزدم.
تنها کاری که کردم این بود که جمله پدرم را در کاغذی نوشتم و داخل پاکت گذاشتم. باید میدادم به همان کسی که حکم پدرم را داشت. شب عقد شده بود و همه خوشحال بودند. عمو، عمه، دایی و خاله عروس همه بودند.
🍁🍁🍁🍁
🔹 جای خالی پدرم بیشتر از همیشه نمایان شد. پیش خودم گفتم: پس چرا کسی جای پدرم نیامد؟ نکند همش خواب و خیال باشد؟
در همین حالات، مهمان ها را زیر چشمی نگاه کردم. ناگهان تلفن مادرم زنگ خورد و بلند شد و ادامه صحبتش را به یک گوشهای برد. اولش جدی حرف زد بعد لبخندی زد و در آخر هم نشانی خانه را داد. خیلی خوشحال تر از قبل به نظر میرسید، انگار هر چه هست به این تماس مربوط میشد.
🍂🍂🍂🍂
🔸پرسیدم: مادر که بود؟ گفت هیچی خودت میفهمی. یکی از مهمان ها بود آدرس اینجا را میخواست، بهش آدرس دادم. حدس زدم که هر چی هست مربوط به همان خواب دیشب است. همان کسی که بناست بیاید و جای پدرم را بگیرد.
🌾🌾🌾🌾
🔹 جز انتظار مگر چاره ای داشتم. نه مادرم میگفت چه کسی است و نه من به خواب دیشب اطمینان کامل داشتم.
در سالن نشسته بودم که یک نفر با صدای بلند گفت: سلامتی سربازان اسلام صلوات! همه صلوات فرستادند. صدای صلوات را که شنیدم از جا برخاستم و خود را به درب رساندم تا ببینم چه کسی است.
🍁🍁🍁🍁
🔸 مگر میشود؟ خواب میدیدم یا حقیقت بود؟! همینطور که پله ها را بالا می آمد و به نگاهم خیره بود. #حاج_قاسم را بغل کردم و بغضم ترکید گریه کردم و بقیه هم گریه کردند
🍂🍂🍂🍂
🔹 حال و هوای مجلس دگرگون شد. بوی اسفند و صدای صلوات ترکیب زیبایی را پدید آورده بود، عجب غوغایی. مهمان ها تازه داشتند از صحبتهای سردار لذت می بردند که باید میرفت. رفتم کنارش و آن نامه را به دستش دادم باز کرد و خواند و چشمش تر شد. آهسته گفت برای کسی این ماجرا را بازگو نکن و رفت.
🌾🌾🌾🌾
🔸امیرالمومنین علی علیه السلام در قسمتی از نامه اش به مالک می فرماید: فَافْسَحْ فِي آمَالِهِمْ، وَ وَاصِلْ فِي حُسْنِ الثَّنَاءِ عَلَيْهِمْ، وَتَعْدِيدِ مَا أَبْلَى ذَوُو الْبَلاَءِ مِنْهُمْ؛ فَإِنَّ کَثْرَةَ الذِّکْرِ لِحُسْنِ أَفْعَالِهِمْ
🍁🍁🍁🍁
🔹 پس آرزوهای مردم را برآورده کن و آنان را پیوسته با صفات نیکو بخوان، رنج و زحمت و کوشش آنان را در نظر داشته باش، چه این که بسیار یاد کردن کارهای نیک، کارهای نیک را افزایش می دهد ...
💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با #مسابقه و #جایزه
💠بهره برداری بدون ذکر منبع آزاد است.
#مالک_زمان
#داستان_کوتاه
#سردار_سلیمانی
#حاج_قاسم
#مهر_ماندگار
@Mehremaandegar
مهر ماندگار
📕📘📗📙📒📕 💠 مراسم عقد(۲) #داستان_بیست_وهشتم #مالک_زمان راوی: سردار حسین کاجی 🔹 پدرم بسیار زیباتر و
📕📘📗📙📒📕
💠 یک بسته انجیر(۱)
#داستان_بیست_ونهم
#مالک_زمان
راوی: امیر عبدالهیان
🔹 در اوج تحولات سوریه پیامی از بشار اسد به وزارت خارجه آمد، آنها برای تشکیل جلسهای از من دعوت کرده بودند تا به دمشق بروم، به مسئول دفترم گفتم برای امروز یا فردا بلیت تهیه کن میخواهم به دمشق بروم، نگاهی به لیست پرواز کرد و برای ساعت ۱۱ ظهر فردا بلیط گرفت؛ به طرف سوری خبر دادم که فردا می آیم.
🌾🌾🌾🌾
🔸 صبح روز بعد به دفتر کارم رفتم و مدارک لازم را برداشتم، انگار آخرین بار بود که ایران را میدیدم، نگاهی به دفتر کارم انداختم و از آنجا خارج شدم. یک ساعت مانده به پرواز به فرودگاه رسیدم از کیت مخصوص رد شدم و در سالن انتظار نشستم، طبق عادتی که داشتم به خانواده زنگ زدم و از آنها خداحافظی کردم.
🍁🍁🍁🍁
🔹 در حین صحبت از بلندگوهای فرودگاه شنیدم وقت پرواز است، گوشی را خاموش کردم و وارد هواپیما شدم، خدا را شکر صندلیام کنار پنجره بود و میتوانستم بیرون را تماشا کنم. هواپیما از زمین برخاست و کم کم از ایران خارج شد، عجب هوای صافی بود ابر را میتوانستم در چند متری هواپیما حس کنم، بعد از گذشت چند ساعت خبر دادند که در حال نزدیک شدن به فرودگاه دمشق هستیم.
🍂🍂🍂🍂
🔸 از دور حرم بیبی زینب(س) را دیدم و سلامی عرض کردم، کمربندم را بستم و سرم را زیر انداختم، هواپیما به خوبی نشست و از آن بیرون آمدم، نزدیک هواپیما شخصی ایستاده بود و اسم مرا در کاغذی نوشته بود، رفتم سمتش و کارت شناسایی ام را دادم و وارد ماشین شدم.
🌾🌾🌾🌾
🔹 مستقیم مرا به کاخ ریاست جمهوری برد، از او تشکر کردم و به دیدار اسد رفتم، چند ساعتی جلسه داشتم و پیرامون مسائل مختلف صحبت کردیم، بعد از جلسه بیرون آمدم و خواستم خدمت حضرت زینب(س) بروم در حال حرکت بودم که شخصی جلوی مرا گرفت ...
✅ ادامه دارد
💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با #مسابقه و #جایزه
💠بهره برداری بدون ذکر منبع آزاد است.
#مالک_زمان
#داستان_کوتاه
#سردار_سلیمانی
#حاج_قاسم
#مهر_ماندگار
@Mehremaandegar
مهر ماندگار
📕📘📗📙📒📕 💠 یک بسته انجیر(۱) #داستان_بیست_ونهم #مالک_زمان راوی: امیر عبدالهیان 🔹 در اوج تحولات سوریه
📕📘📗📙📒📕
💠 یک بسته انجیر(۲)
#داستان_بیست_نهم
#مالک_زمان
راوی: امیر عبدالهیان
🔹 در حال حرکت بودم که شخصی جلوی مرا گرفت. پرسید آقای عبداللهیان؟ گفتم:بله. گفت: #سردار_سلیمانی می خواهند شما را ببینند. نگاهی به ساعتم انداختم و دیدم چند ساعتی وقت دارم. سوار ماشین شدم و حرکت کرد، وسط راه با خود گفتم: این که بود که بدون هیچ معطلی سوار ماشینش شدم، نه کارتی خواستم نه چیزی، نکند میخواهد مرا خفت کند.
🌾🌾🌾🌾
🔸 همزمان از کوچه و خیابانهای خراب و سوخته اطراف دمشق حرکت میکردیم و این استرس مرا افزایش میداد. هر لحظه منتظر بودم داعش ماشین را محاصره کند و گردنم را بزند، چند دقیقهای در این استرس فرو رفته بودم که جلوی ساختمانی نیمه خراب ایستادیم، راننده نگاهی به عقب کرد و گفت سردار در طبقه اول منتظر شماست.
🍁🍁🍁🍁
🔹 از ماشین پیاده شدم و از ترس تک تیراندازها خودم را دوان دوان به طبقه اول رساندم، درب را که باز کردم چند سردار سوری و عراقی و #سردار_سلیمانی را مشاهده کردم، بلند شد و مرا در آغوش گرفت و کنار میزشان نشاند.
🍂🍂🍂🍂
🔸 روی میزشان انواع و اقسام میوههای منطقه شامات بود، انجیر و توت و ... از بچگی عاشق انجیر بودم و هر جا که انجیر میدیدم به آن رحم نمیکردم. دانه دانه انجیر روی میز سردار را در دهان گذاشتم و خوردم. سردار که از آنجا عملیاتی را فرماندهی میکرد نگاهی به من انداخت و دستور داد دوباره انجیر بیاورند، از این کار سردار شرمسار شدم و این دفعه جلوی خودم را گرفتم.
🌾🌾🌾🌾
🔹 چند دقیقهای با هم صحبت کردیم، اما من ساعت ۸ شب بلیط داشتم و باید باز میگشتم، سریع با سردار خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم، به سمت فرودگاه دمشق در حال حرکت بودیم که نگاهم به بارگاه حضرت زینب(س) افتاد و از دور برای سلامتی سردار دعا کردم.
🍁🍁🍁🍁
🔸 به فرودگاه رسیدم و سوار هواپیما شدم، روی صندلی نشسته بودم و مشغول مطالعه بودم که مهماندار پشت میکروفون گفت: آقای عبداللهیان به اتاق مهماندار بیایند، من که فکر کردم من را شناختهاند و کاری با من دارند به آنجا رفتم و خودم را معرفی کردم.
مهماندار بستهای را به من داد و گفت: این از طرف شخصی به نام سلیمانی آمده. پرسیدم سلیمانی؟ فکری کردم و فهمیدم سردار این بسته را فرستاده. با خود گفتم یعنی چه چیزی فرستاده است. وقتی بسته را باز کردم با صحنه عجیبی روبرو شدم، یک بسته پر از انجیرهای درشت شامی.
🌾🌾🌾🌾
🔹نگاهی به اطرافم انداختم و دیدم بیشتر مسافران از مدافعین حرم هستند، از مهماندار اجازه گرفتم و همه را بین مسافران تقسیم کردم، سردار در بحبوحه جنگ حواسش به من که انجیر دوست دارم بود، من حواسم به بقیه نباشد؟ ... همه را تقسیم کردم و سر جایم نشستم با خود گفتم: عجب محبت عمیقی ...
🍁🍁🍁🍁
🔸امیرالمومنین علی علیه السلام در قسمتی از نامهاش به مالک میفرماید: لَيْسَ شَيْءٌ بِأَدْعَى إِلَى حُسْنِ ظَنِّ رَاع بِرَعِيَّتِهِ مِنْ إِحْسَانِهِ إِلَيْهِمْ؛ فَلْيَکُنْ مِنْکَ فِي ذَلِکَ أَمْرٌ يَجْتَمِعُ لَکَ بِهِ حُسْنُ الظَّنِّ بِرَعِيَّتِکَ، فَإِنَّ حُسْنَ
🍂🍂🍂🍂
🔹چیزی برای جلب خوشبینی حاکم بر رعیت بهتر از نیکی به آنان نیست. به صورتی باید رفتار کنی که خوشگمانی بر رعیتت را در کمک همه جانبه به حاکم فراهم آوری، که این خوش گمانی رنجی طولانی را از تو برمیدارد، و به خوشگمانی تو کسی شایستهتر است که از تو احسان دیده باشد.
💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با #مسابقه و #جایزه
💠بهره برداری بدون ذکر منبع آزاد است.
#مالک_زمان
#داستان_کوتاه
#سردار_سلیمانی
#حاج_قاسم
#مهر_ماندگار
@Mehremaandegar
مهر ماندگار
📕📘📗📙📒📕 💠 یک بسته انجیر(۲) #داستان_بیست_نهم #مالک_زمان راوی: امیر عبدالهیان 🔹 در حال حرکت بودم که
📕📘📗📙📒📕
💠 جانشین سردار(۱)
#داستان_سی_ام
#مالک_زمان
برگرفته از کتاب حسین پسر غلامحسین
🔹 یک بخش از نامه امیرالمومنین علی علیه السلام به مالک اشتر مربوط به کارگزاران و فرماندهانی است که مالک به آنها ماموریت و فرماندهی میدهد. در اینجا میخواهیم یادی کنیم از رفیق شفیق و جانشین اطلاعات لشکر ثارالله شهید محمدحسین یوسفالهی. همان که #حاج_قاسم وصیت کرد در کنار او دفن شود.
🌾🌾🌾🌾
🔸 یادم هست تازه با آقامحمدحسین آشنا شدم. هنوز شناخت زیادی از ایشان نداشتم، فقط میدانستم در اطلاعات عملیات، معاون برادر راجی است. یک شب تازه از راه رسیده بود و وقتی وارد سنگر شد، دیدم خیلی خسته است.
🍁🍁🍁🍁
🔹 موقع خواب اولین برخوردم با ایشان بود. با خودم فکر کردم چون ایشان معاون واحد هستند حتماً باید امکانات بهتری برایشان فراهم کنم. برای همین رفتم دوتا از بهترین پتوهایمان را آوردم، اما در کمال تعجب دیدم دوتا پتوی خاکی را از کنار سنگر برداشت و خوب تکاند، بعد یکی را زیر سر گذاشت و دیگری را روی خود کشید.
🍂🍂🍂🍂
🔸 با این صحنه حالم دگرگون شد. خیلی ناراحت شدم و با خودم گفتم: ببین چه کسانی در جنگ مسئولیت دارند و زحمت می کشند. من حداقل یک پتوی ساده توی خانهام دارم. اما این بنده خدا از رفتارش مشخص است که خانوادهاش حتی همین پتوی کهنه ساده را هم ندارند.
این فکر ذهن مرا مشغول کرده بود تا بعد از مدتی به مرخصی رفتم.
🌾🌾🌾🌾
🔹 فرصت خوبی بود تا در مورد خانواده ایشان تحقیق کنم و ....
✅ادامه دارد ...
💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با #مسابقه و #جایزه
💠بهره برداری بدون ذکر منبع آزاد است.
#مالک_زمان
#داستان_کوتاه
#سردار_سلیمانی
#حاج_قاسم
#مهر_ماندگار
@Mehremaandegar
مهر ماندگار
📕📘📗📙📒📕 💠 جانشین سردار(۱) #داستان_سی_ام #مالک_زمان برگرفته از کتاب حسین پسر غلامحسین 🔹 یک بخش از
📕📘📗📙📒📕
💠 جانشین سردار(۲)
#داستان_سی_ام
#مالک_زمان
برگرفته از کتاب حسین پسر غلامحسین
🔹فرصت خوبی بود تا در مورد خانواده ایشان تحقیق کنم و در صورتی که در توانم بود کمکشان کنم. آمدم شهرستان و از بچه ها آدرس خانه را گرفتم، وقتی داخل کوچه شدم و آن خانه را دیدم خیلی تعجب کردم.
🌾🌾🌾🌾
🔸 خانه به آن بزرگی و زندگی به آن سادگی؟!!! برگشتم و ماجرا را به دوستان گفتم. تازه فهمیدم که وضع مالی ایشان نه تنها بد نیست، بلکه خیلی خوب است.
🍁🍁🍁🍁
🔹 آنجا متوجه شدم رفتار آقا محمدحسین برای چیست. در واقع بیاعتنایی به دنیا کاملاً در رفتارش مشخص بود. سرداران امیرالمومنین علی علیه السلام در انتخاب جانشین و فرمانده برای لشکرشان از دستورات مولایشان پیروی میکنند.
🍂🍂🍂🍂
🔸 امیرالمومنین علی علیه السلام در قسمتی از نامه مالک اشتر میفرماید: وَ اجْعَلْ لِرَأْسِ کُلِّ أَمْرٍ مِنْ أُمُورِکَ رَأْساً مِنْهُمْ لَا یَقْهَرُهُ کَبِیرُهَا وَ لَا یَتَشَتَّتُ عَلَیْهِ کَثِیرُهَا وَمَهْمَا کَانَ فِي کُتَّابِکَ مِنْ عَيْب، فَتَغَابَيْتَ عَنْهُ أُلْزِمْتَه.
🌾🌾🌾🌾
🔹 و بر سر هر کاری از کارهای خود از میان ایشان، رئیسی قرار بده. کسی که بزرگی کار مقهورش نسازد و بسیاری آنها سبب پراکندگی خاطرش نشود.
اگر در دبیران تو عیبی یافت شود و تو از آن غفلت کرده باشی، تو را به آن بازخواست کنند.
💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با #مسابقه و #جایزه
💠بهره برداری بدون ذکر منبع آزاد است.
#مالک_زمان
#داستان_کوتاه
#سردار_سلیمانی
#حاج_قاسم
#مهر_ماندگار
@Mehremaandegar
مهر ماندگار
📕📘📗📙📒📕 💠 جانشین سردار(۲) #داستان_سی_ام #مالک_زمان برگرفته از کتاب حسین پسر غلامحسین 🔹فرصت خوبی ب
📘📙📕📒📗📕
#مسابقه هفته یازدهم
#مالک_زمان
🔻۱- جانشین اطلاعات لشکر ثارالله که حاج قاسم وصیت کرد در کنار او دفن شود، چه کسی بود؟
۱-محمد حسین یوسف اللهی
۲-حسین راجی
۳-حسین دهباشی
۴-محمد حسین خدادادی
🔻۲- آقای عبداللهیان به دعوت چه کسی به سوریه رفت؟
۱-سردار سلیمانی
۲-بشار اسد
۳-فرماندهان سوری
۴- فرمانده سپاه قدس
🔻۳-بیشتر مسافران هواپیمایی سوریه ایران چه کسانی بودند؟
۱-مسافران ایرانی
۲-مسافران سوریه
۳-مدافعین حرم
۴- تاجران ایرانی
🔰سوال تشریحی
🔻۴- چرا مهماندار هواپیما آقای عبدالهیان را صدا زد؟
✅ پاسخ های خود را به ترتیب از سمت چپ به راست بصورت یک عدد ۳ رقمی و پاسخ سوال تشریحی را در ادامه به همراه #کد_ملی(شماره شناسایی) در یک پیام به ۱۰۰۰۰۱۱۴۵۱۱۲۶ ارسال کنید.
✅مثال: ۱۲۲
با ۵۰ نفر چگونه میخواهد شهر را نجات دهد، نکند شوخی اش گرفته؟!!و اگر موفق نشود خودش هم شهید میشود.
۰۱۲۳۴۵۶۷۸۹
🔰 مهلت شرکت در مسابقه تا روز یکشنبه ۱۷ اسفند ماه ساعت ۲۴ می باشد.
💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با #مسابقه و #جایزه
🔹بهرهبرداری از این مطالب با ذکر منبع @Mehremaandegar بلامانع است.
#مالک_زمان
#داستان_کوتاه
#سردار_سلیمانی
#حاج_قاسم
#مهر_ماندگار
@Mehremaandegar
📕📗📘📙📕
💠 رمان و مسابقه مالک زمان پایان یافت/منتظر رمان و مسابقه جدید ما باشید
🔰۷۷ شب در کانال مهر ماندگار با کتاب مالک زمان و یاد سردار دلها، شهید حاج #قاسم_سلیمانی همراه هم بودیم، که ۳۰ داستان کوتاه و ۱۱ مسابقه از کتاب مالک زمان رو خوندیم و در مسابقه شرکت کردید.
✅جوایز نقدی برای برندگان تا هفته نهم واریز شد و برندگان این دو هفته باقیمانده هم پس از مشخص شدن نفرات، واریز میشود.
🌀 نحوه خرید کتاب مالک زمان
✅۱۲ داستان دیگر از کتاب باقیمانده و کسانی که مایل هستند بقیه داستان ها را بخوانند و کتاب را داشته باشند، میتوانند کتاب را از سایت انتشارات هادی از طریق سایت زیر با تخفیف خریداری کنید:
http://nashrhadi.com
🌀رمان و مسابقه جدید با نظر شما انتخاب می شود همراه با 🎁#جایزه
🔻میخواهیم داستان جدیدی رو با نظر شما همراهان عزیز کانال شروع کنیم. شما می توانید کتاب و داستان های زیبایتان را معرفی و بخشهایی از آن را برای شناسه زیر در ایتا یا تلگرام ارسال نمایید تا انتخاب و انتشار یابد:
@khrazaviadmin
🌀 به بهترین پیشنهاد #جایزه ارزنده ای اهدا می شود.
#مالک_زمان
#داستان_کوتاه
#سردار_سلیمانی
#حاج_قاسم
#مهر_ماندگار
@Mehremaandegar