از امروز ببعد هر چی از دهنم در بیاد می گم
ناراحتیتم برام مهم نیست چون ناراحتت کردم چون ناراحتم کردی مجددا چون چون
نمی دونم از پزشکیان ناراحتم یا از سگی که نمیذاره بخوابم ولی الان به اون حد از بلوغ رسیدم که بین هیچ موجودی تفاوت قائل نشم و بدون هیچ احساس شخصی و کاملاً حرفه ای همه رو به قتل برسونم
بیاد دارم فردای آن شب که مردم
جنازه ام چشم باز کرد و نفس کشید
لباس به تن کرد
در خیابان راه رفت
حرف زد
خندید
خندید
خندید
دیگر اشک نریخت
گمان کنم من اشکی بودم که ز تن جدا شدم
دیدم تو را ای رهگذر
خسته تن و بی همسفر
بارت زیاد راهت زیاد
دور از همه،آهت زیاد
پنهان شدم پشت سرت
پنهان شدی پشت غمت
دیدم خودم چشم ترت
گفتم که می خندانمت
اینگونه می رهانمت
خندیدی خندیدی
به من نه
به حرفم خندیدی
مات لبت خام لبت
آنجا شدم تشنه لبت
گفتم به بالا می روم
از جوی آب می گذرم
چشمت مرا همراه کرد
ویرانه ای گمراه کرد
گفتی که حالا میروم
بارم زیاد راهم زیاد
به این دلیل،عزت زیاد
گفتم که بارت مال من
بیشتر بمان همراه من
گفتی که من رهگذرم
تو نیستی در نظرم
رفتی ز من ای رهگذر
شدم سکون و بی گذر
تا که شدم همراه تو
دور از همه با یاد تو
شد آهم زیاد بارم زیاد
در گوشی، اشکم زیاد
بوی غمم مثل تو است
با چشم تر همسفر است
شاید تو هم مثل منی
عوارض یک گذری
می گذری از هر گذر
که بیایی آن رهگذر
گمان می کنی که از یاد رفتی؟
یاد شاید ز من برود ولی تو می مانی
خیره به سقف در انتهای پیری
چشم دوخته ام به تو تا شاید دستی ز من بگیری
نمی دانم کیستم و چیستم و اصلا خانه ای دارم؟
فقط برای آمدنت نامت در ذهن در انتظارم
ای که ندارم از تو نام و نشانی
خبرت هست که برای فشار خون من زیادی زیبایی؟