May 11
آهو:))))
خندم میگیره خب.
میگه تو شبیه آهو هستی.
صداش تویِ گوشمه:
آهو خوشگله.... .
میدونی چیه؟
زمان خیلی چیزا رو عوض میکنه..
نه ، نه ، اینجوری نگم .
بزارین مثل آدم بگم .
نمیدونم کجای دنیا و در چه حالی هستی که اینو میخونی، اما یادت نره:
کلمه هایی که بقیه میگن به شما وخیلی رو قلبتون تاثیر میزاره ، فوق العاده اس اما این کلمه ها وقتی خاطراتو زنده کنن تو خودتو بیشتر پیدا میکنی و آدمای بیشتریو از درونت بیرون میکنی.
چقدر سخته نوشتن برای امام حسین.
چقدر سخته کلمه پیدا کنی براشون.
چقدر سردرگمم.
چقدر این بَده که کسی حالتو نفهمه.
میخوام به امام حسین فکر کنما.
میخوام بشینم براشون گریه کنما.
اما یه چیزی نمیزاره که خودمم خوب میدونم اونچیه.
تمام فکر و ذهنم شده این موضوع،طوری که شبامخوابِ این موضوع احمقانه رو میبینم.
خستم خب.
این موضوع مثل یه ورقه داره منو از امام حسین جدا میکنه.
محرم داره تموم میشه ها.
ببین دختر تو چیکار کردی تو این چند شبه؟؟
اگه تونستی اونقدر گریه کنی و دلتو بدی به امام حسین جوری که وقتی از مجلس میای بیرون لبخند بزنی،بهت میگم خیلیی پیش امام حسین عزیزی.
اما اگه مثل من گُم شدی تو سیاهی کائنات و بین چیزی که درسته و چیزی که مثلا خوشحالت میکنه گیر افتادی و اصلا نتونستی یه قطره اشک برای امام حسین بریزی که میتونم بگم:
تو فقط دلتو بده بهش.
امام حسین(ع) بهترین گزینه اس برای پناه...
تاسوعایِ به یاد موندنی ای بود ولی.
به حدی که شاید نشه توصیف کرد.
قبلا گفته بودم سخته نوشتن برایِ ارباب دلها؟
آره،گفته بودم.
ولی من هنوز پام گیره اینجا.
شاید اگه بطلبیم بتونم آزاد شم.
امام حسین تنها روزنهء امیدیه که بسته نمیشه:))
عاشوراعم تموم شد.
دهه اول محرمتم تموم شد.
ولی چقد خاطره های زیادی این چند شب ساخته شد.
دیشب، وقتی بهشون کادوشونو دادم و صدایی که تا آخرین لحضه تو گوشم پژواک میشد که تو اون شلوغیا داشت دستای کوچولوشو تکون میداد و بلند داد زد ، گفت:
ببینن من خیلییی دوست دارممم:))).
میدونید اون لحظه گفتم کاش اینو یکی دیگه میگفت بهم.
اما نه من هنوز نمیدونم اون نگاه یعنی چه.
من هنوز تو این مورد پُخته نشدم.
پس بازم بیخیال.
ولی چقد برای دوتاشون دلم تنگ میشه.
شاید تا محرم سال دیگه نبینمشون.
از حالا باید لحظه شماری بکنم برای دیدنت امام حسینم؟
شاید اینم قشنگ باشه.
ولی دمت گرم امام حسین که برای کسایی دریا بودی،که لیاقتشون مُرداب بود:))!
[ مِنهاج 🇵🇸 ] .
اولین قدم. چقدر این اولین قدمو مثلا محکم برداشتم. ببین من امروز رفتم برای دیدنت درخواست کردم. نمیدون
بیا ببین تا اومدیم بیایم مرزارو بستن :)
آخه این کجاش لبخند داره که لبخند میزاری دختر.
آره دیگه همه چی دست به دست هم میدن تا آدم نشم.
و خب اون اولین قدمی که برداشتم معلوم نیست تا آخرین قدمم میره یا که پشت مرزای بسته میمونه؟
امروزِ متفاوت:).
بعضی اوقات انگار نگاها و خاطراتِ اون لحظه بین آینه های کوچیکِ حرم گُم میشه و فقط اون نورای کوچیک و طلایی و قرمز مهمونِ چشمات میشن.
و فقط اون لحظه ای که از ذوق دیدن ،نمیدونی اول از کدوم کلمه شروع کنی.
یا همون لحظه ای که روی اون پله ها وایمیستی و به گنبدِ طلایی نگاه میکنی و میگی:میدونم مواظبِ قلبمی اما بازم منو دعوت میکنی بیام پیشت دیگه؟