eitaa logo
میوه دل من
10.8هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
23 فایل
بسم الله النور انجام کارهای روزمره والدین در کنار بچه ها بازی های مناسب طبایع مختلف شعر و قصه های کاربردی بازی و خلاقیت و... ویژه کودکان زیر۷سال👶 ارتباط با ما:👈 @Rahnama_Javaher زیر نظر کانال طبیبِ جان: @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
🎈🌸🎈🌸🎈 به نام خداوند رنگین کمان خداوند بخشنده ی مهربان خداوند سنجاقک رنگ رنگ خداوند پروانه های قشنگ خدایی که آب و هوا آفرید درخت و گل و سبزه را آفرید خدایی که از بوی گل بهتر است صمیمی تر از خنده ی مادر است خدایا به ما مهربانی بده دلی ساده و آسمانی بده دلی صاف و بی کینه مانند آب دلی روشن و گرم چون آفتاب 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙5‌5🔜
🎈🌸🎈🌸🎈 یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود پسری بود به اسم مملی . مملی بچه ها خیلی پسر خوبی بود. خیلی باهوش بود. خیلی تو کار خونه به پدر و مادرش کمک می کرد. ولی تنها یه عادت بدی داشت. و اونم این بود که سلام نمی کرد. بلد نبود سلام کنه. یه روز ظهر که از مدرسه بر می گشت. به بقال مش رضا که سر کوچشون بود رفت و گفت مشتی رضا پفک می خوام. آلوچه و بادکنک می خوام. مشتی رضا نگاهی به مملی کرد وگفت مملی سلامت چی شد. ادب کلامت چی شد تو دیگه بزرگی و مرد شدی پس چرا سلام نکردی برای بچه های بی ادب نداریم آلوچه و پفک وای مملی ناراحت شد و از مغازه بقالی بیرون اومدو رفت خونه. وقتی عصر شد و هوا خنک شد، مملی از خونه بیرون آمد و به خونه دوستش هادی رفت و در زد. مادر هادی در را باز کرد. مملی گفت: هادی خوابه یا بیداره؟ بگید توپشو بیاره. مادر هادی ناراحت شد و گفت: کسی که سلام بلد نیست، رفیق پسر من نیست. و به خانه رفت و در را بست. مملی خیلی ناراحت شد و به خانه برگشت و جریان را برای مادرش تعریف کرد. مادر مملی گفت: مملی سلام یادت نره، تا همه بگن گل پسره. غروب مادر مملی به او پول داد و گفت: دوتا نون بخر، نون داغ و کنجدی بخر. مملی سلام یادت نره. مملی وقتی به مغازه نونوایی رسید به یاد حرف مادرش افتاد و گفت: شاطر آقا سلام سلام، من نون میخوام، دو تا نون داغ کنجدی میخوام. شاطر آقا جواب داد: برای بچه های با ادب، نون داغ و کنجدی می اره مشت رجب. و دو تا نون تازه به مملی داد.مملی یاد گرفت که از این به بعد به همه سلام کنه و احترام بگذاره 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙56🔜
🎈🌸🎈🌸🎈 پارسا پسری باهوش و زرنگ بود ولی بعضی وقت‌ها که از خواب بیدار میشد میدید که اتفاق بدی برای لباس‌ها و تشکش افتاده 😢 مامان با مهربانی می‌گفت؛ ای آقا خرگوشِ ناقلا چرا دوباره لباسای پسر من رو کثیف کردی؟ 😠 آن روز که پارسا داشت نقاشی میکشید صدای تلفن بلند شد پارسا تلفن را برداشت و جواب داد مادربزرگ بود پارسا مادربزرگ را خیلی دوست داشت کمی که حرف زد مادرش را صدا کرد تا با مادربزرگ حرف بزند مادربزرگ از مادرش خواست تا یک روز هم به خانه‌ی آنها بروند پدرِ پارسا که از سر کار آمد مهیا و علی هم از مدرسه آمده بودند همگی دور هم نشسته بودند که مادرش به بابا گفت مادربزرگ زنگ زده بود و میخواست تا به آنجا برویم بابا قبول کرد و قرار شد فردا به آنجا بروند به خانه‌ی مادربزرگ که رسیدند پارسا خیلی خوشحال بود همه‌اش بازی میکرد و مادربزرگ قربان صدقه‌اش میرفت شب که شد مادربزرگ یک تشک برای خودش و پارسا آورد و گفت پارسا امشب کنار من میخوابد پارسا هم با خوشحالی سرش را روی بالشت کوچک و گل‌گلی گذاشت کمی بعد همه خوابیده بودند ولی پارسا هنوز بیدار بود مهیا بلند شد تا آب بخورد پارسا هم آرام به دنبالش رفت مهیا با دیدن پارسا در تاریکی کمی ترسید و گفت ؛ چرا نخوابیدی؟ پارسا گفت؛ میترسم بخوابم و جایم خیس شود... مهیا با مهربانی خندید و دست پارسا را گرفت و به گوشه‌ی خانه برد چراغ دستشویی را روشن کرد و گفت اگر هر شب قبل از خواب به اینجا بیایی دیگه جایت خیس نمیشود پارسا کمی خجالت میکشید ولی به حرف آبجی گوش کرد از دستشویی که بیرون آمد به سر جایش رفت و با خیال راحت خوابید نزدیک صبح صدای اذان می‌آمد پارسا چشمانش را باز کرد همه آرام آرام داشتند بیدار میشدند تا وضو بگیرند پارسا یک‌هو بلند شد و سر جایش نشست دستش را به لباسش کشید و با خوشحالی لبخند زد 😃 مادربزرگ که از چیزی خبر نداشت گفت به‌به پسر گلم هم بیدار شده برای نماز، پارسا با خوشحالی بلند شد و به کمک مادربزرگ وضو گرفت و کنار پدرش ایستاد تا نماز بخواند. پارسا آن روز خیلی خوشحال بود دلش میخواست وقتی که به خانه برگشتند به خرگوش هم یاد بدهد که شبها قبل از خوابیدن حتما به دستشویی برود و صبح‌ها هم که از خواب بیدار شد دوباره این‌کار را بکند تا هیچ‌وقت هیچوقت لباسش کثیف نشود..ـ مناسب برای سه تا شش سال 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙57🔜
میوه دل من
🎈🌸🎈🌸🎈
🎈🌸🎈🌸🎈 (۵تا۹سالگی) بابا و مامان نازی كوچولو كارمند بودند. آنهاهر روز نازی را به مهد كودك می بردند و خودشان سر كار می رفتند. مامان نازی همیشه خوراكیهای خوشمزه توی كیفش می گذاشت تا توی مهد بخورد و با دوستانش بازی كند. یك روز بابای نازی كوچولو یك كیف خوشگل برای او خرید، یك كیف كه روی آن یك جوجه اردك بامزه دوخته شده بود. یك جوجه اردك با چشمهای آبی، نوك نارنجی و بالهای زرد و پاهای قرمز. جوجه اردك می خندید و خوشحال بود و چشمهایش برق می زدند. نازی كوچولو از آن كیف خیلی خوشش آمد. بابا را بوسید و از او تشكر كرد. فردای آن روز مامان نازی، یك بسته بیسكویت، دوتا سیب و دوتا شكلات و یك ظرف غذا توی كیف نازی گذاشت. نازی كیف جوجه اردكیش را برداشت و به مهد كودك رفت. توی مهد، نازی جوجه اردك را به دوستش شادی نشان داد. شادی وقتی كیف نازی را دیدگفت: «چه جوجه ی قشنگی! داره می خنده. » نازی گفت: «آره همیشه می خنده، آخه می دونه كه من خیلی دوستش دارم. » آن روز بچه ها توی مهد كودك با هم بازی می كردند. نازی خیلی زود گرسنه اش شد. او شكلاتهایش را خورد و كاغذهایش را داخل كیف انداخت. بعد چند تا بیسكویت خورد و بسته ی آنرا داخل كیفش گذاشت. سیبها را هم گاز زد و آشغالهایشان را توی كیف ریخت و رفت و با بچه ها بازی كرد. خوب كه خسته شد به سراغ كیفش آمد تا غذایش را بردارد و ببرد و بخورد. دید اردك روی كیفش اخم كرده و ناراحت است و نمی خندد. نگران شد، خاله مژگان را صدا كرد. خاله مژگان مربی او بود؛ پرسید: «چی شده نازی جون؟ چكارم داشتی؟» نازی گفت: «خاله مژگان، صبح كه آمدم، جوجه اردكم خوشحال بود و می خندید، اما حالا اخم كرده ونمی خنده. . » خاله مژگان كیف را برداشت، جوجه اردك را نگاه كرد و گفت: «چه جوجه ی قشنگی! اما راست میگی، انگار ناراحته. باید ببینیم از چی ناراحته. » داخل كیف را نگاه كرد. آشغالهای خوراكیها، كیف نو و تمیز را كثیف كرده بودند. خاله آشغالها را بیرون ریخت. ظرف غذا را هم در آورد و به نازی گفت: «عزیزم چرا آشغال خوراكیها را توی كیف ریختی؟ كیفت كثیف و به هم ریخته شده و جوجه اردكت را ناراحت كرده، چرا صبر نكردی تا خودم بیام و سیبها را برات پوست بكنم و بیسكویتت را بازكنم؟ چرا كاغذ شكلاتها را توش انداختی؟ تازه به من نگفتی كه غذا آوردی تا برات داخل یخچال بذارمش كه خراب نشه. تمام اینها كیف خوشگلت را كثیف كرده و جوجه كوچولو را ناراحت كرده واسه همین دیگه نمی خنده. » نازی گریه اش گرفته بود ؛ نزدیك بود بزند زیر گریه كه خاله مژگان گفت: «غصه نخور عزیزم الان كاری می كنم تا جوجه ات بخنده. » بعد كیف نازی كوچولو را خالی كرد، آنرا تكاند و تمیزش كرد وبه جوجه اردك گفت: «جوجه كوچولو اخماتو واكن، نازی جون دیگه كیفش را كثیف نمی كنه، دیگه آشغال توی كیفش نمی ریزه، قول میده كه از تو خوب مواظبت كنه. تو را خدا بخند تا نازی جون هم خوشحال بشه. » حرفهای خاله كه تمام شد، جوجه اردك دوباره خندید و چشمهای آبی رنگش برق زدند. نازی خیلی خوشحال شد. جوجه اردكش را بوسید و گفت: «من دیگه آشغالها را توی سطل آشغال می ریزم. دیگه كیفم را كثیف نمی كنم تا تو ناراحت نشی و همیشه واسم بخندی. » خاله مژگان هم نازی كوچولو را بوسید و به او كه قول داده بود همیشه تمیز و مرتب باشد، آفرین گفت. 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙58🔜
🎈🌸🎈🌸🎈 ؟ دوستم با دستت دوستم با مویت می‌زنی من را گاه به سرت، بر رویت کوچکم من، اما قدرتم زیاد است درد و بیماری از کار من بیزار است می‌شناسی من را؟ اسم من «صابون» است دل بیماری از دست من پرخون است 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙59🔜
🎈🌸🎈🌸🎈 سنین3تا5سال بازی برای این سن نیاز زیادی به تحرک داره . پون بچه ها پر از انرژی اند تو این سن . بنظرم تو این دوران بازی های و به شدت کمبودش حس میشه بازی پیشنهادی من که البته قبلا هم در قالب های مختلف دیده شده . ولی بنظرم خوبه که به بازی ها رنگ و لعاب اسلامی داده بشه . لوازم بازی : تعدادی کودک سن 3 تا 5 سال یک عدد توپ یا بادکنک با طرح تبریک عید غدیر ( مناسب با هر مناسبتی ) شعر رو با بچه ها تمرین میکنیم یا حتی میشه در حین بازی هم باهاشون تمرین کرد . هرموقع کامل حفظ کردند کلیپ یا صوت شعر پخش بشه و بچه ها بخونن و بادکنک دیت هرکسی بود یه خط از شعر رو بخونه و در حین خوندن دو بار بشینه و پاشه . بعد بادکنک رو بده به نفر بعدی . یک دور اینجوری بخونن . دور بعدی هرکسی اشتباه خوند یا موقع تموم شدن شعر توپ دستش بود از بازی بیرون میره . این روش رو میشه برای قرآن و قرانی هم استفاده کرد . اهداف : 1) آشنایی کودکان با جو شاد و اسلامی 2) حرکت جسمانی کودکان و سلامت آنها 3 ) بودن در جمع هم سالان و ایجاد روحیه ای شاد 👏👏 ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙60🔜
🎈🌸🎈🌸🎈 سنین3تا5سال روزی پیامبر ما یه جا به نام غدیر گفت به همه آدما هرکسی من بوده ام بزرگ و رهبر او از این به بعد علی هست امام و سرور او *** از اون به بعد علی شد امام ما شیعیان جشن میگیریم اون روزو هر سال تو کوچه هامون علی امام ما هست اینو همه میدونیم ما علی رو دوست داریم شیعه ی اون میمونیم ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙61🔜
🎈🌸🎈🌸🎈 توپ ها روی زمین است و بچه ها دارن باهاش بازی می کنن. یهو کسی که ماسک گرگ زده وارد می شود: کی بود کی بود صدا کرد باز گرگه رو بیدار کرد مربی به بچه ها می گوید: وای گرگ اومده بچه ها بیاید یه بازی گرگ: من گرگم و من گرگم /ببین چه قدر بزرگم گرگ مگه خنده داره / هرکی که نداره مربی : بچه ها به گرگه توپ بزنید و بگید: ما بچه شیعه هستیم عاشق مولا هستیم در یه سمت بازی هم پارچه ای پهن شده، دو تا مربی هم سرش وایسادن و دستاشونو به هم دارن و بالا گرفتم و یه جورایی برای قلعه ورودی درست کردن، بالای دستشون هم یه کاغذ گرفتن که روش نوشته "قلعه دوستان علی" اونها یهو میگن: تو قلبمون عشق علی/ بیاین تو قلعه علی مربی بچه ها رو به سمت قلعه هدایت می کند. فرار کنید تو قلعه ی دوستان علی، تا گرگ نتونه شمارو بگیره شعر « ما بچه شیعه هستیم عاشق مولا هستیم» رو هم هی تکرار میکنن 🌱🌱🌱🌹 گرگ میگه : این چیه این یه قلعس❓ بچه ها: شیعه کوچولو برندس چند بار این جمله رو تکرار میکنن، گرگ هم ناامید می شود و میگه اه رفتن که ، برم بخوابم و می خوابه مجری یکبار بچه ها نسبت به بازی پیش آمده توجیه می کند و می گوید خب حالا از اول، وقتی من گفتم دوباره برید و به گرگ توپ بزنید و بیدارش کنید ... و دوباره بازی از اول تکرار میشود.... ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙62🔜
🎈🌸🎈🌸🎈 یکی بود یکی نبود. سه پروانه ی کوچولو بودند که با هم برادر بودند. رنگ آن ها با هم فرق می کرد. یکی سفید بود و یکی قرمز و آخری هم زرد بود. آن ها همیشه زیر نور آفتاب بین گل های باغ می چرخیدند و بازی می کردند. آن ها هیچ وقت از بازی خسته نمی شدند، چون آن ها خیلی خوشحال و شاد بودند. یک روز باران شدیدی می بارید، پروانه های کوچولو که داشتند بازی می کردند، حسابی خیس شده بودند. آن ها تندی پرواز کردند تا زودتر به خانه شان برسند، اما وقتی به آن جا رسیدند، در خانه قفل بود و آن ها کلید نداشتند. آن ها باید یک پناهگاه پیدا می کردند، وگرنه خیس و خیس تر می شدند. کمی بعد آن ها پرواز کردند و به یک لاله ی زرد و قرمز رسیدند و گفتند: ”دوست عزیز، ما می توانیم بیایم بین گلبرگ هایت تا خیس نشویم؟” لاله جواب داد: ”من می توانم به پروانه ی زرد و قرمز اجازه بدهم، چون آن ها شبیه به من هستند، اما پروانه ی سفید نمی تواند این جا بماند.” اما پروانه ی زرد و قرمز گفتند: ”چون به برادرمان، پروانه ی سفید، اجازه نمی دهی ما هم این جا نمی مانیم و دنبال یک جای دیگر می گردیم.” باران شدید و شدیدتر شد و پروانه ها حسابی خیس شده بودند که ناگهان چشمشان به یک سوسن سفید افتاد. آن ها پیش سوسن سفید رفتند و گفتند: ”سوسن مهربان، اجازه می دهی تا و قتی باران بند بیاید ما بین گلبرگ هایت استراحت کنیم؟” سوسن جواب داد:” پروانه ی سفید چون شبیه به من است می تواند بیاید، اما پروانه ی زرد و قرمز اجازه ندارند.” بعد پروانه ی سفید گفت: ”اگر شما به برادرهای زرد و قرمز من اجازه ندهید، من هم نمی آیم و زیر باران با آن ها می مانم.” بعد سه برادر از آن جا پرواز کردند و دور شدند. اما خورشید که پشت ابر بود صدای آن ها را شنید و فهمید که این پروانه ها چقدر همدیگر را دوست دارند و حاضرند به خاطر هم زیر باران خیس شوند. به خاطر همین، خورشید از پشت ابرها بیرون آمد و به شدت تابید. خورشید بال های پروانه ها را خشک کرد و آن ها را خوب گرم کرد. دیگر آن ها ناراحت نبودند و تا شب بین گل ها در باغ بازی کردند، بعد پرواز کردند و به سمت خانه شان رفتند و دیدند که در خانه باز است و دیگر قفل نیست. ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙63🔜
🎈🌸🎈🌸🎈 🎄🌲🌳🌴🌺🌻🌹🌷🌼🌸💐🎄🌳 آی بچه ها، بزرگترا زباله هارو تو کیسه ها بریزید میون دشت و جنگل توی دریا نریزید جنگل وقتی قشنگه که پاکه و تمیزه محیط ما برامون خیلی خیلی عزیزه 🍭💞🍭💞🍭 زمین رو پاک نگه دار بچه ی خوب و باهوش وقتی میری به گردش اینو نکن فراموش 🌼🌻🌼🌻🌼 محیط زیست همیشه باید پاکیزه باشه اگه کثیفش کنی زشت و آلوده میشه 🌻🌷🌷 تمیز باشید تمیز باشید پیش خدا عزیز باشید. ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙64🔜
🎈🌸🎈🌸🎈 نگاره‌ای زیبا و آماده برای رنگ آمیزی 😍 هدیه به کوچولوهای علوی 😍 فقط به عشق علی عید غدیر مبارک ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🍃🌸 🌸🍃 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙65🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈🌸🎈🌸🎈 مهدی جان - شعر و سرود درباره امام زمان حضرت مهدی (عج) با صدای کودکان. حضرت مهدی ما ؛ رهبر آینده هست😍👌 ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙66🔜
آش غدیر.pdf
2.26M
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙67🔜
🎈🌸🎈🌸🎈 با نام خدا می گیرم وضو نیت می کنم از برای او دست و پاهایم صورت و مویم می کنم تمیز پیش از وضویم گردی صورت الان می شویم بالا به پایین از زیر مویم اکنون کار ما شستن دستهاست اول، کدام دست؟ اول، دست راست از روی آرنج، تا سر انگشت می شویم با آب یک مشت و دو مشت مثل دست راست دست چپم را بالا به پایین می شویم حالا می کشم یک بار مسح سرم را بر جلوی سر دست ترم را بعد از مسح سر مسح هر دو پاست اما به ترتیب اول، پای راست جای مسح پا انگشت تا مچ است پایین تا بالا می کشم با دست وقت مسح پاست می کشم حالا روی پای راست دست راستم را اکنون می کشم دست چپم را روی پای چپ پایین به بالا آماده هستم برای نماز با یاد خدا می کنم آغاز ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙68🔜
🎈🌸🎈🌸🎈 😰☺️ این بازی‌ها را می‌توانید با توجه به سن و توانمندی‌های کودکان در فرصت‌هایی که تمایل به بازی کردن دارند، انجام دهید. ▫️بازي مسابقه گویندگی ▫️بازی مصاحبه تلویزیونی ▫️ نقل خاطره، داستان، شعر، معما و لطیفه ▫️ بازی چه کسی می‌تواند دیگران را بخنداند❓ ▫️بازی کامل کردن یک داستان ▫️ بازی کامل کردن یک شعر ▫️ بازی تکمیل جملات ▫️ بازی پاسخ به پرسش‌ها ▫️ بازی داستان سازی با تصاویر ▫️بازی معلم بودن ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙69🔜
🎈🌸🎈🌸🎈 یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، خرگوش مهربانی بود که در روستای سرسبز و خوش آب و هوایی زندگی می‌کرد. یک روز صبح آقای خرگوش تصمیم گرفت که به مزرعه برود و برای ناهارش چند هویج بچیند و با آن یک سوپ خوشمزه بپزد. خرگوش مهربان چهار هویج را از زمین کند و به طرف خانه به راه افتاد. او در مسیر برگشتن به خانه آقای موش را دید، آقای موش به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت: “خرگوش مهربان، بچه‌هایم گرسنه هستند؛ ممکن است یکی از هویج‌هایت را به من بدهی❓” خرگوش هم یک هویج خوش‌رنگ را به آقای موش داد. موش از او تشکر کرد. سه هویج دیگر برای خرگوش مهربان باقی مانده بود. سپس خرگوش به خانم خوک رسید. خانم خوک به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت: “خرگوش مهربان، داشتم به بازار می‌رفتم تا برای بچه‌هایم هویج بخرم، خیلی خسته شده‌ام و هنوز هم به بازار نرسیده‌ام. ممکن است یکی از هویج‌هایت را به من بدهی❓ ” خرگوش یکی دیگر از هویج‌هایش را به خانم خوک داد. حالا دو هویج دیگر برای او باقی مانده بود. این بار خرگوش مهربان، اردک عینکی را دید. اردک به او سلام کرد و گفت: “خرگوش مهربان، آیا تو می‌دانی که هویج برای بینایی چشم مفید است؟ آیا یکی از هویج‌هایت را به من می‌دهی❓ ” خرگوش هم با خوشرویی یکی دیگر از هویج‌ها را به اردک عینکی داد و به راه افتاد. حالا آقای خرگوش فقط یک هویج در دست داشت. او از جلو خانه‌ی مرغی خانم عبور کرد. مرغی خانم او را صدا کرد و پس از سلام گفت: “خرگوش مهربان، زمستان در راه است. چند روز دیگر جوجه‌هایم به دنیا می‌آیند و من هنوز هیچ لباسی برای آن‌ها آماده نکرده‌ام. ممکن است این هویج را به من بدهی❓ اگر روی تخم‌هایم بنشینم حتما جوجه‌های بیشتری به دنیا خواهم آورد”. خرگوش مهربان هم یک هویج باقی مانده را به مرغی خانم داد و به سمت خانه به راه افتاد. آقای خرگوش خسته و گرسنه به خانه رسید. هیچ هویجی برای او باقی نمانده بود. او با خود فکر می‌کرد که برای ناهار چه غذایی بپزد، که ناگهان زنگ در خانه به صدا درآمد. خرگوش مهربان پرسید: “چه کسی پشت در است❓ ” صدایی شنید، “سلام، ما هستیم، آقای موش، خانم خوک، اردک عینکی، مرغی خانم ” خرگوش مهربان در را باز کرد. با تعجب به دوستانش نگاه کرد. آن‌ها گفتند: “امروز تو هویج‌هایت را به ما دادی؛ ما هم با هویج‌هایت غذا پختیم و برایت آورده‌ایم”. خرگوش که خیلی خوشحال شده بود، دوستانش را به داخل خانه دعوت کرد و پرسید: “چه غذایی پخته‌اید❓” همه با هم گفتند: ” سوپ هویج ” سپس همه با هم دور میز نشستند و سوپ هویج خوردند. ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙71🔜
🎈🌸🎈🌸🎈 دیشب یه سربند سبز بابام رو پیشونیم بست که روش نوشته بودند آقای من حسین است بابام منو با خودش به مجلس روضه بُرد خرما که دادن بهش با ذکر زیر لب خورد تو روضه خوندن دیدم گریه می‌کردن همه حسین حسین می‌گفتن با صدای زمزمه بلند شدیم وایسادیم تا بزنیم به سینه سینه‌زنی قشنگه ولی خیلی غمگینه وقتی تموم شد عزا غذای نذری دادن از بس که خوشمزه بود همه ،غذا رو خوردن از اون موقع تا حالا همش دارم می‌خونم حسین حسین حسین جان آقای مهربونم ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙72🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈🌸🎈🌸🎈 با مقوا، در فلزی بطری و آهنربا انواع خطوط را به کودک آموزش دهيد. ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙73🔜
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند. خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟... خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی. کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟ اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی. کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟ فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود . کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود. خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد. کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید: خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید.. خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ... * مـادر* صدا کنی ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85