┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
«به نام خدای مهربون»
#داستان
#جایزه_خدا
خورشید در حال غروب کردن بود که ابراهیم به مکه رسید. وقتی چشمانش به پسرش اسماعیل افتاد لبخند بر لبش نشست و چشمانش برق زد. او را در آغوش گرفت و با اینکه خسته بود، مثل همیشه شروع به بازی با پسرش اسماعیل کرد.🍃
هوا کم کم داشت تاریک می شد وقت اذان بود. ابراهیم پسرش را در آغوش گرفت و بوسید و باهم مشغول عبادت و خواندن نماز شدند.📿
آسمان صحرا پر از ستاره های کوچک و بزرگ شد و ابراهیم (ع) به رختخواب رفت تا نیمه شب برای خواندن نماز بیدار شود.🌙
ساعتی گذشت، ابراهیم (ع)خواب دیده بود. از جا بلند شد و به خوابی که دیده بود فکر کرد.
خدا او و پسرش اسماعیل را به یک مهمانی دعوت کرده بود و فرشته پیام آور خدا این پیام را برای سومین بار بود که در خواب برای ابراهیم از طرف خدا می آورد.⭐️
هاجر، مادر اسماعیل متوجه بیدار شدن ابراهیم (ع) شد و از او با تعجب پرسید: «چه شده ابراهیم؟! چرا این موقع شب بیداری؟!...»
ابراهیم علیه السلام در حالی که به خوابی که دیده بود فکر می کرد گفت: « خواب دیدم که خدا من و پسرم اسماعیل را به یک مهمانی دعوت کرده است.🌹
اسماعیل که از خواب بلند شد لباسی زیبا برایش آماده کن تا من به همراه او به مهمانی که فردا دعوت شده ایم برویم.»
هنوز خورشید در نیامده بود که اسماعیل از خواب بیدار شد به پدر و مادرش سلام کرد و کنار پدر نشست.
ابراهیم در حالی که اسماعیل را در بغل گرفته بود به او گفت:
«اسماعیل، عزیز پدر، دیشب خوابی دیدم.
که در آن فرشته پیام آور خدا من و تو را به یک مهمانی دعوت کرده که باید تا دیر نشده آماده رفتن شویم.»👌
اسماعیل با حرف پدر در فکر فرو رفت!
با خود گفت: «مهمانی از طرف خدا!!...»
اسماعیل خیلی دوست داشت بفهمد که چرا خدا او و پدرش ابراهیم را به این مهمانی که پدر گفت دعوت کرده است! از کنار پدر بلند شد و رفت تا خودش را برای رفتن به مهمانی خدا آماده کند.
موهایش را شانه کشید و قشنگترین لباسش را که پیراهن بلند و سفید ی بود پوشید.✨
رو به پدر کرد و گفت که آماده رفتن شده است.
بعد هم مادر را بغل کرد و بوسید و از او خداحافظی کرد.
خورشید طلوع کرده بود و گرمای آن کم کم داشت صحرا را گرم می کرد.☀️
ابراهیم و اسماعیل تا قبل از ظهر باید به صحرایی به اسم منا می رسیدند اسماعیل دستش را در دست پدر گذاشت و به راه افتادند.
پدر در راه رفتن با اسماعیل حرف های زیادی زد و به اسماعیل گفت: «پسرم میدانی که پدر خیلی زیاد دوستت دارد.❤️
این را هم میدانی که خدا هم ما را خیلی دوست دارد، حتی بیشتر از پدر و مادر»
اسماعیل گفت: «بله، پدر می دانم که خدای مهربان از همه بیشتر ما را دوست دارد و همه چیزهای خوب را به ما داده مثل نعمت زیبای پدر و مادر و...»
ابراهیم (ع) گفت: «آفرین پسرم، درسته، خدا به ما همه چیز داده و ما هم همیشه باید به خاطر مهربانی هایش از او تشکر کنیم و هر چه به ما گفت گوش کنیم.💕
امروز هم خدا من و تو را به این مهمانی دعوت کرده و دوست دارد تا حرفش را گوش کنیم تا مثل همیشه او از ما راضی باشد و ما او را خوشحال کنیم.»
ابراهیم وقتی داشت با اسماعیل درباره مهربانی و گوش دادن به حرف خدا صحبت می کرد، شیطان که همیشه دوست دارد ما آدم ها کارهای بد انجام بدهیم به ابراهیم (ع) گفت:«ابراهیم این چه حرف هاییست که به اسماعیل میزنی؟ به مهمانی خدا نرو و حرف خدا را گوش نکن...»
اما ابراهیم(ع) که شیطان را می شناخت و می دانست او همیشه دوست دارد آدم ها بد باشند؛ به او نگاه نکرد و حرف هایش را گوش نداد.
بالاخره ابراهیم (ع) و اسماعیل به صحرای منا رسیدند.
ابراهیم رو به اسماعیل کرد و به او گفت:«پسرم خدا دوست دارد که تو به پیش او بروی و در خوابی که دیشب دیدم فرشته ی خدا به من گفت که به اینجا بیاییم و از هم خداحافظی کنیم و تو بروی پیش خدا...»☘
اسماعیل که می دانست خدا هر کسی را دوست دارد پیش خودش می برد و قرار است که پدر و مادرش هم یک روز پیش او بروند؛ به پدرش گفت: «خوشحالم که خدا من را خیلی دوست دارد و می خواهد که من پیش او بروم، من آماده ام پدر جان...»
شیطان که خیلی ناراحت و عصبانی بود و دوست داشت کاری کند که ابراهیم (ع) حرفش را گوش کند دوباره پیش ابراهیم (ع) آمد و به او گفت: «ابراهیم یعنی می خواهی از اسماعیل خداحافظی کنی؟ چطوری می توانی از اسماعیل جدا بشوی؟حرف خدا را گوش نکن و بگذار اسماعیل پیشت بماند. به خانه برگرد و از اینجا برو...»
حضرت ابراهیم (ع) با اینکه خیلی برایش جدا شدن از اسماعیل سخت بود و او را خیلی دوست داشت؛ اصلاً دوست نداشت که حرف های شیطان را بشنود و هیچ وقت حرف او را گوش نمی داد هفت تا سنگ برداشت و به طرف شیطان انداخت و به او گفت: «برو...برو... من با تو کاری ندارم و به حرفت گوش نمی کنم...»⏬
اما شیطان حرف ابراهیم (ع) را گوش نداد و همان جا ماند و دو بار دیگر هم وقتی اسماعیل می خواست با پدرش خداحافظی کند پیش حضرت ابراهیم(ع) رفت و به او همان حرف ها را زد.
حضرت ابراهیم (ع) هم هر دو بار دیگر هفت سنگ برداشت و به طرف شیطان پرت کرد.🗻
لحظه خدا حافظی شد، اسماعیل می خواست از پدرش خداحافظی کند و پیش خدا برود که یک دفعه، یکی از فرشته های خدای مهربان که یک گوسفند سفید و قشنگ را با خودش از آسمان آورده بود به پیش ابراهیم و پسرش آمد و گوسفند را به آن ها داد و گفت: «آفرین به شما! که این بار هم حرف خدا را گوش دادید...خدای مهربان برای اینکه شما همیشه حرف هایش راگوش دادید و امروز هم به اینجا آمدید، این گوسفند را به شما جایزه داده و گفته که اسماعیل میتواند باز هم پیش پدرش بماند؛ حالا با هم این گوسفند را قربانی کنید و گوشتش را به آدم های فقیر بدهید تا آنها هم خوشحال بشوند و بعد این روز را با هم جشن بگیرید و شادی کنید.»🐑
حضرت ابراهیم و پسرش اسماعیل خیلی خوشحال شدند که باز هم مثل همیشه حرف خدا را گوش داده بودند و خدا از آن ها راضی شده است و حالا هم گوسفند قشنگی را به آن ها جایزه داده است که می توانند گوشتش را به آدمهای فقیر بدهند و آن ها را خوشحال کنند.😍
خیلی زود گوسفند را قربانی کردند و گوشتش را به آدمهای فقیر دادند و بعد هم جشن بزرگ عید را گرفتند؛ عیدی که اسم آن را عید قربان گذاشتند.
از آن به بعد ما هم هر سال عید قربان را جشن می گیریم و می توانیم در این روز مثل حضرت ابراهیم (ع) و پسرش اسماعیل گوسفندی را قربانی کنیم و به آدمهای فقیر بدهیم و آن ها را خوشحال کنیم.
❁م.سیاوشی «گل نرجس»
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
#داستان_کودکانه
#عید_قربان
#عید_سعید_قربان_مبارک
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
صدا ۰۰۲.m4a
9.23M
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
داستان جایزه خدا
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان_صوتی
#داستان
#عید_قربان
#جایزه_خدا
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
—✧✧🦋✧ ﷽ ✧🦋✧✧—
شعر سروده شده جهت تشویق به میوه خوردن برای هم خوانی والدین💁♀💁♂ با گل های خونه🏠🌺
مامان برام آورده
آلو، هلو، زردآلو
به به! چه رنگارنگن!
خوش طعم و خوش رنگ و بو!
❁بتول محمدی«رئوف»
#شعر_کودکانه
#تولد_تا_هفت_سالگی
#تشویق_کودک_به_میوه_خوردن
#میوه_خوردن
#هلو_زردآلو
#شعر
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄┅═══••✿🦋✿••═══┅┄
پسرم میوه نمی خوره با خودم گفتم اینطوری نمیشه باید یه فکری بکنم😇
دیدم داره با ماشینش بازی می کنه، گفتم نیاز به یه باغبان داریممممم! کی حاضره کمک کنه؟ اونم که عاشق خاک بازیه گفت من هستم.🙋♂
گفتم باااشه اول موز بخوریم تا قوی بشیم. 💪
موزی را آوردم و شروع کردم به خوردن؛ گفتم به به چقدر خوشمزه است، آدم یاد کیک تولد میافته، اووووم 😋
اومد طرفم، نصف دیگه موز را بهش دادم با اکراه تمام شروع کرد به خوردن من هم از مزه موز تعریف می کردم و اینکه الان چقدر انرژی میگیرم و ...
حواسم را تو آشپزخانه به وسایل دیگه بردم؛ اگه نگاهش می کردم او بیشتر اکراهش را نشون میداد!
قرار شد گوجه و سیب بکاریم.😊
آوردشون و شروع کرد به بریدن، خواستم بگم بگذار من برات ببرمش! گفتم بگذار حالا که خودش می خواد، انجام بده؛ اگر الان بگی احساس می کنه نمی تونه، اعتماد به نفسش پایین میاد، دفعه بعد هم میگه بیا برام این کار را بکن و اونوقت هر دفعه باید پیشش باشی، پس کی باید مستقل بشه؟!☺️
هر طور بود گوجه را برید.
دنبال دانه هاش می گشت گفت پس کو مامان دانه نداره که؟ خواستم بگم بده تا برات پیدا کنم، باز گفتم صبر کن!
یه دفعه گفت اینه پیداش کردم و شروع کرد به بریدن گوجه و جستجوی دانه های ریزش🧐
بعد از خوردن گوجه و سیب، رفتیم و آنها را کاشتیم و در عین اینکه کمک می داد، گذاشتم حسابی خاک بازی کند.
آخر کار گفتم چقدر اینجاها کثیف شد، گفت الان جارو می کنم، جارو را برداشت و اومد خودش تمیزشون کرد. 👏
#تولد_تا_هفت_سالگی
#تشویق_کودک_به_میوه_خوردن
#میوه_خوردن
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
━━━━━✤✤﷽✤✤━━━━
#روز شمار_عيد_غدير
جهت ايجاد شور و شوق و انتظار در کودکان برای رسيدن عيدبزرگ غدیر میتوانیم روز شمار عید غدیر تهیه کنیم.
روی تخته وایت برد و یا تخته سیاه و یا در دفتر نقاشی به تعداد روزهای مانده تا عید گل🌷 بکشیم و هر روز که میگذرد از کودک بخواهیم که یکی از گلها رو پاک کنه و بهش با هیجان بگیم وای یه روز دیگه به عید غدیر نزدیکتر شدیم.
#تولد_تا_هفت_سالگی
#عید_غدیر
#عید_سعید_غدیر_خم
#مولا_امیرالمومنین(ع)
#عید_ولایت
#علی_ولی_الله
#مادرانه
#مادر_خلاق
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
━━━━━✤✦✤✦✤━━━━
═════ ♥️ ⃟⃟ ⃟❀❀ ⃟⃟ ⃟♥️ ═════
سلااام😍
اولین روز هفته تون شاد و پر انرژی😃😍💪
این هفته رو با دو تا بازی برای از بین بردن ترس😨 کودک از تاریکی شروع می کنیم🤔☺️
امیدواریم که مفید باشه😊
خیلی مامانا تو این دوره سنی، ترسیدن کودکشون از یه صدای کوچیک، داد زدن و تاریکی و ...، براشون دغدغه است
معمولا این ترس ها در کودکان طبایع پایه سودا بیشتر دیده میشه 🚹
در درجه ی بعد، کودکانی که در طبعشون خلط سودا دارند و بعد در سایر کودکان با غلبه ی سودا و ...🚹🚺
کودکان صفراوی و دموی و کودکانی که خلط صفرا و دم در طبع دارند، شجاع ترند و غلبه های ساده به این راحتی باعث ایجاد ترس و نگرانیشون نمیشه ولی سرزنش ها و کنترل بیش از حد، در این طبایع، هم کاهش اعتماد به نفس و هم ترس رو به همراه داره
ولی بچه های سوداوی، سوداصفراوی و ...
بیشتر مستعد این مسئله هستند و کلا حساس ترند و نیاز به مراقبت بیشتری دارند😢🙃
مراقب باشین که کوچکترین سرزنش و یا تندی با این کودکان، اعتماد به نفسشون رو کمتر و کمتر می کنه و این ترس ها رو درشون نهادینه می کنه 😨😰😱
پس تو بحث شجاعت و دلیری و این دست رفتارها هم مقایسه ممنووووعه🔴⛔️
مراقب باشیم که خودمون با رفتار اشتباه باعث این مشکلات در میوه های دلمون نشیم
علاوه بر اصلاح تغذیه 🍗🍖🍳
این بازی ها هم برای درمان، کمک کنندست 👩⚕👨⚕
#میوه_ی_دل_من
#بازی
#بازی_سازی
#طبع_و_مزاج
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
═════ ♥️ ⃟⃟ ⃟❀❀ ⃟⃟ ⃟♥️ ═════
━━━━━✤✤﷽✤✤━━━━
چند وقتی بود پسرم از تاریکی می ترسید. می خواست بره دستشویی می گفت مامان بیا دنبالم، من می ترسم! یا توی اتاقش وقتی تاریک بود، نمی رفت. می گفت شما اول برید لامپ را روشن کنید بعد من میام! 😳
دیشب قبل از اینکه بخوابه گفتم می خوای با هم یه بازی بکنیم؟😉
خوشحال شد و گفت چه بازی؟ گفتم سایه بازی!🤩
گفت: سایه بازی چیه؟🤔 چطوریه؟🧐
گفتم با عروسکا و چراغ قوه و چراغای خاموش، خیلی قشنگه این بازی😍😃
خیلی خوشحال شد. خودش دوید عروسکش را آورد و لامپ ها را خاموش کرد. 😉
بعد هم با سایه ی عروسکاش یه نمایش جالب ترتیب دادیم و کلی خندیدیم.
خیلی براش جالب بود و دوست داشت خودش چراغ قوه رو جابه جا کنه و سایه ها رو بزرگ و کوچیک کنه😎
بعضی از حیوانات را هم با سایه دستمون روی دیوار شکل می دادیم.
انقدر بازی کرد که خسته شد و خوابش برد. 🙃
#تولد_تا_هفت_سالگی
#بازی
#بازی_سازی
#رفع_غلبه_سودا
#ترس_کودک
#مادرانه
#مادر_خلاق
#سایه_بازی
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
━━━━━✤✦✤✦✤━━━━
━━━━━✤✤﷽✤✤━━━━
این بازی هم با طراحی یک نمایش و دادن نقش بازرس، پلیس و ... به کودک👮♀🕵♂👨✈️
برای پیدا کردن وسایل گم شده در اتاق تاریک، می تونه برای از بین بردن ترس کودک مفید باشد.
مادر با یک چراغ قوه به همراه فرزندش وارد اتاق تاریکی میشه و به کشف و جستجوی وسایل داخل اتاق می پردازد.
#تولد_تا_هفت_سالگی
#بازی
#بازی_سازی
#رفع_غلبه_سودا
#ترس_کودک
#بازرس_کوچولو
#مادرانه
#مادر_خلاق
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
━━━━━✤✦✤✦✤━━━━
┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄
❁❃ انجام همه ی کارهای خانه، مرتب کردن خانه و ریخت و پاش بچه ها، شستشو، آشپزی و ... همراه با کودک
❁❃انجام بازی های هیجان انگیز و هدفمند با بچه ها
❁❃خواندن شعر و قصه حین بازی و ...
❁❃رفع ایرادات رفتاری و بهانه گیری کودکان در قالب بازی (مثلا علاقه مند کردن کودک به خوردن غذای خاص، میوه و ...)
❁❃بازی محور کردن محیط منزل
❁❃انجام بازی های خاص، برای افزایش خلاقیت کودک
همه ی این ها در کانال👇
میوه دل من
با ما همراه باشید😉🔜
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
#طبع_و_مزاج
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━━•●❥-🌹❀🌹-❥●•━━━┄
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
#داستان_کودکانه
#ادب
🌹جشنِ عید
زینب، دستی به دامنِ تورتوری لباسش کشید. چرخی زد و در آینه، به لباس قشنگش نگاه کرد.
دامن پر چینش را با دو دست گرفت و به اتاق رفت. مادر درحالِ سر کردنِ چادرش بود. لبخندزنان آمد و گفت: "مامان جون دستت درد نکنه. پیرهنم خیلی قشنگ شده."👗
مادر با خوشحالی نگاهش کرد و گفت: "مبارکت باشه عزیزم. زودتر آماده شو. من هم الان میام زودتر بریم کمکِ خاله. تا مهمون ها نیومدند."
زینب گفت: "زود می رسیم خونه خاله نزدیکه."
کفش هایش را پوشید. دستِ مادرش را گرفت. به خانه خاله زهرا رفتند.❤️
هر سال، عیدِ غدیر، خاله زهرا جشن می گرفت. تمامِ فامیل و همسایه ها می آمدند.
به زینب و بچه ها خیلی خوش می گذشت. آن ها در پذیرایی از مهمان ها کمک می کردند.
وقتی واردِ حیاط شدند، بچه ها مشغول بازی بودند. سارا جلو آمد و با خوشحالی سلام داد و گفت: "چه خوب شد اومدید. یه یار کم داشتیم. بدو بریم بازی."
زینب به پیرهنش نگاهی کرد و گفت: "نه من نمی تونم بازی کنم. لباسم کثیف می شه."
بعد هم همراه مادرش به آشپزخانه رفت.
خاله زری و چند تا از همسایه ها داشتند لیوان های شربت و ظرف های میوه و شیرینی و شکلات را آماده می کردند.
زینب و مادرش به همه سلام دادند. مادر به کمک خاله رفت. زینب ایستاده بود و نگاه می کرد. مادرش گفت: "دخترم بیا این سینی شربت را ببر."🍹
زینب گفت: "نه مامان خودتون ببرید. می ریزه روی پیرهنم."
مادر با ناراحتی گفت: "اما ما اومدیم که به خاله کمک کنیم. پس برو کفش های جلوی در رو مرتب کن."👟
زینب چشمی گفت و رفت.
نگاهی به کفش ها انداخت. خم شد که مرتبشان کند. دامن لباسش به زمین کشیده شد. زود بلند شد. به داخل خانه برگشت.
روی یکی از صندلی ها نشست. دستی به دامن لباسش کشید و آن را روی پاهایش اندخت.
مهمان ها یکی یکی آمدند. سارا و بچه های دیگر هم به داخل آمدند.
سارا به کمکِ مادرش رفت و برای مهمان ها شربت می آورد. یک دفعه یکی از بچه ها با سرعت به سمتش رفت و به سینی شربت خورد. لیوانِ شربت روی لباسِ سارا ریخت. او هم خندید و گفت: "عیب نداره می رم لباسم را عوض می کنم."
زینب با خود گفت: "خوبه که من شربت نیاوردم وگرنه لباسِ من کثیف می شد."
خانم مداح جشن را شروع کرد. همه با خوشحالی کف می زدند. خاله زری ظرف شکلات را برداشت و برای همه شکلات پاشید🍬🍬
بچه ها همه به دنبال شکلات بودند. خاله زری یک مشت شکلات به سمت زینب پاشید. بچه ها همه به طرفش آمدند. زینب هول شد. تا خواست از جا بلند شود. که فهمید به صندلی گیر کرده.
خودش را به جلو کشید. ولی نتوانست حرکت کند. محکم تر خودش را به جلو کشید که صدای پاره شدنِ دامنش را شنید.
به پشتِ سرش نگاه کرد. بله دامنِ تور توری لباسش، پاره شده بود.
آنقدر ناراحت شد که زد زیر گریه
همه به او نگاه کردند. مادر و خاله آمدند و دلداریش دادند. ولی او فقط گریه می کرد. سارا و بچه های دیگر هم آمدند. سارا گفت: "گریه نکن. بریم توی اتاق من از لباس های خودم بهت می دم بپوش."
اما زینب گفت: "من ناراحتِ لباسم نیستم. ناراحتِ رفتارِ بدم هستم. آخه من هر سال توی جشن کمک می کردم. امسال به خاطرِ لباسم کمک نکردم. آخرش هم که لباسم این طوری شد."
سارا گفت: "عیب نداره. هنوز هم دیر نشده یه عالمه کار داریم. پاشو بریم.
پاشو دیگه."
بعد هم دست زینب را گرفت و به اتاق برد. از لباس های خودش به زینب داد تا لباسش را عوض کند.
بعد دوتایی به کمک خاله زری رفتند.
❁فرجام پور
#میوه_ی_دل_من
#جشن_عید
#عید_سعید_غدیر_خم
#عید_ولایت
#علی_ولی_الله
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
صدا ۰۱۱.m4a
5.46M
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
داستان جشن عید
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان_صوتی
#عید_سعید_غدیر_خم
#جشن_عید
#علی_ولی_الله
#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
━━━━━✤✤﷽✤✤━━━━
برای مامان گلائی که کودک #زیر_دو_سال دارند👶
دیروز کوچولوی من خیلی بی قراری می کرد😞 اشک هاش جاری شده بود 😭 باید حواسشو پرت می کردم 🤪 با تعجب بهش نگاه کردم 😳 یه لحظه برگشت نگاهم کرد، همونطور که اشک از چشماش پائین اومد، خنده اش گرفت😢
شروع کردم براش شعر خوندن:
اشکای ریزه میزه 😢
از چشم کی می ریزه؟!
بارونه یا مروارید؟!🌧
هر چی که هست، عزیزه😍
بعد بغلش کردم و با سرعت به سمت آینه بردمش✨، توی راه اشکاشو پاک کردمو، دوباره شعرو براش خوندم، لبخندش خنده شده بود، صدامو بالا و پائین آوردم و نازک و کلفتش کردم. به بغلم چسبوندمش و چند بار به آینه نزدیکش کردم و دوباره از #آینه با هم دور شدیم👌😉. صدای خنده های جیگرطلای مامان بلندتر شده بود، صورتم را چسبوندم به آینه، چشمامو گشاد کردم، انگار که داشت از حدقه در میومد، دهنمم کج و کوله😐
بعد همونطور که توی بغلم بود، رفتم کنار آینه ایستادم و یه دفعه پریدم جلوی آینه و با عکس خودش توی آینه #دالی کردم
دیگه صدای ناز خنده هاش، قهقهه شده بود، خدائیش خودم بیشتر انرژی گرفتم🤩 «قربون فرشته کوچولوم برم»
بعد هم وایستادم جلوی آینه و یکی یکی دست گذاشتم روی اجزای صورتمو و اسم بردم:
« اینا چشمامن👀، این چیه؟! دماغم👃اینم که لبامه👄عه گوشامو ببین👂وای وای زبونمو👅
حالا نوبت نی نی بود👶
گفتم: « دماغت کوو؟!» دست کوچولو و نازش را گذاشت روی دماغشو و خندید
خلاصه بقیه ی اجزای صورت را هم همینطوری با هم مرور کردیم.😀
خلاصه کلی وقت با نی نی سرگرم بودیم.👻🤡
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
━━━━━✤✦✤✦✤━━━━