میوه دل من
❀ೋ❀💕═ ﷽ ═💕❀ೋ❀ 🔹خانهداری یعنی «تربیتِ انسان» فریفتگان غافل، خانهداریِ زن را تحقیر میکنند؛ در
❀ೋ❀💕═ ﷽ ═💕❀ೋ❀
🔹 دور کردن زن از «خصوصیات زنانه» افتخار نیست.
زن بودن، برای زن یک نقطهی امتیاز است، یک نقطهی افتخار است. این افتخاری نیست برای زن که او را از محیط زنانه، از خصوصیات زنانه، از اخلاق زنانه دور کنیم. خانهداری را، فرزندداری را، شوهرداری را ننگ او به حساب بیاوریم. فرهنگ غربی خانواده را متلاشی کرد. ۱۳۹۱/۰۴/۲۱
🔹 «مسؤولیّت اجتماعى» زن با انجام مسؤولیّت خانوادگى نفی نمیشود.
خانمها اگر گفته میشود که مسؤولیّتهاى خانوادگى دارند، یعنى مسؤولیّت امور داخلى خانه این به معناى این نیست که مسؤولیّت اجتماعى از دوش اینها برداشته است. بایستى این مسؤولیّت را هم حفظ کنند و هر مقدارى که با وجود حفظ این مسؤولیّت توانایى دارند، آن توانایى را به مسؤولیّتهاى اجتماعى و سیاسى هم ضرب کنند. ۱۳۶۳/۱۲/۰۴
#تولد_تا_هفت_سالگی
#مادرانه
#نقش_مادری
#خانه_داری
#میوه_ی_دل_من
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
❀ೋ❀💕═══💕❀ೋ❀
┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄
❁❃ انجام همه ی کارهای خانه، مرتب کردن خانه و ریخت و پاش بچه ها، شستشو، آشپزی و ... همراه با کودک
❁❃انجام بازی های هیجان انگیز و هدفمند با بچه ها
❁❃خواندن شعر و قصه حین بازی و ...
❁❃رفع ایرادات رفتاری و بهانه گیری کودکان در قالب بازی (مثلا علاقه مند کردن کودک به خوردن غذای خاص، میوه و ...)
❁❃بازی محور کردن محیط منزل
❁❃انجام بازی های خاص، برای افزایش خلاقیت کودک
همه ی این ها در کانال👇
میوه دل من
با ما همراه باشید😉🔜
در ایتا، تلگرام و روبیکا با همین آیدی👇
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
ما را دنبال کنید و به دوستان خود معرفی کنید.
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
#طبع_و_مزاج
┄━━━•●❥-🌹❀🌹-❥●•━━━┄
¨‘°ºO✰┈•✦⚘﷽⚘✦•┈✰Oº°‘¨
بچه ها زیاد کدو دوست ندارند، چه حلوایی چه خورشتی😒😐
امروز یه کدو حلوایی کوچولو آوردم و سرش را جدا کردم، یه برش ازش برداشتم و دورتادورش را درآوردم مثل تایر ماشین شد.🚙🚗
(این تزئین را مخصوصا آقاپسرها خیلی دوست دارند، من سیب مدرسه ی بچه ها را هم همینطوری برش می دم.)🍎😊
بعد داخل سر کدو را درآوردم و کمی از دمپختک ماش که پخته بودم ریختم و گذاشتم داخل غذا تا دم بکشه.
اینطوری حتی اگر کودک کلا بد غذا باشه براش جالبه داخل کدو غذا بخوره، می تونید، کدو را جدا بخارپز کنید و بعد داخلش خورشت بریزید یا هر غذای دیگه🤗
بچه ها براشون جالبه و برای امتحان هم شده از کدو هم میل می کنند😋
می تونید، کدو را به شکل قایق🛶 هم برش بدین، قایقی که برای بچه ها غذا آورده و قاشق هم پاروی اونه🙂
می تونید هر غذائی را با مخلفات خودش(مخلفات خورشت) تزئین کنید.🥔🥕🍳
#تولد_تا_هفت_سالگی
#مادرانه
#مادر_خلاق
#بازی_سازی
#تشویق_کودک_به_غذا_خوردن
#میوه_ی_دل_من
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
¨‘°ºO✰┈•✦⚘⚘✦•┈✰Oº°‘¨
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
قایم موشک با اسباب بازی هااااا😳😉😍
💁♀ وسایل مورد نیاز ⏪
سطل برنج😃
اسباب بازی های کوچک کودک🤹♀
شرح بازی👇👇
کودک باید اسباب بازی هایش را از لابه لای برنج های داخل سطل پیدا کند.😂
مواقعی که مادر در حال آشپزی است، می تواند با کمک این بازی، کودکش را سرگرم کند.🤩🤓
❗️توجه داشته باشید که این بازی مناسب کودکانی است که از مرحله دهان بردن اشیا عبور کرده اند.👍✅
کم کم به فصل پاییز و پدیده ی خشک شدن برگ ها نزدیک می شویم.🍂🍁🍂🍁
این بازی را می توان با تشتی از برگ های پاییزی🍁🍂🍁🍂 نیز انجام داد. 🤩🤩
#تولد_تا_هفت_سالگی
#بازی
#بازی_سازی
#تقویت_حس_لامسه
#هماهنگی_عصب_عضله
#مادرانه
#مادر_خلاق
#میوه_ی_دل_من
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
•┈┈┈••✾🍃 ﷽ 🍃✾••┈┈┈•
جای سی دی ها رو گذاشتم جلوی فندق😄
و هیچی نگفتم، تا خودش تلاش کنه و سی دی ها رو بیاره بیرون😍
خودش با دستش تلاش کرد و بالاخره راهشو پیدا کرد😀😃😀😃
دوباره با کمک فندق سی دی ها رو جمع کردیم و گذاشتیم سر جاش 😄
حالا میله ی وسط سی دی ها که شکسته بود رو دادم و گفتم بزنه جا
که جاشو پیدا کرد و گذاشت 😍
برای این سن، ایجاد همین چالش های ساده، کافیه تا ذهنش رو به کار بگیره 👌✅
#تولد_تا_هفت_سالگی
#مادرانه
#مادر_خلاق
#بازی_سازی
#میوه_ی_دل_من
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
•┈┈┈••✾🍃🌺🍃✾••┈┈┈•
میوه دل من
╔═✿🌸﷽ 🌸✿══════╗ گفته به ترمه، بابا: «نمره ی دخترم بیست! طبع و مزاج داداش با تو و من یکی نیست!» طب
╔═✿❀🌸❀✿═══════╗
من صفراوی هستم، بچه ها بنظرتون کدوم مواد غذایی برام مناسبه؟🤔
می آیید با هم پیدا کنیم؟😃
#تولد_تا_هفت_سالگی
#طبع_و_مزاج
#ماز
#میوه_ی_دل_من
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
╚══════✿❀🌸❀✿══╝
¨‘°ºO✰┈•✦⚘﷽⚘✦•┈✰Oº°‘¨
#داستان_کودکانه
#آرزوی_زنجیرک
زنجیرک با زحمت خودش را از زیر طبل بیرون کشید.
دانه های زنجیرش را تکانی داد و گفت:
«وای! وای! خسته شدم. دست و پاهام درد گرفت. طبل گنده خودت را انداختی روی دست و پاهام.»
طبل ابروهایش را به همنزدیک کرد و گفت: «والا من الان یک سالی هست که اینجایم. معلوم هم نیست تا کی قرار هست اینجا باشم!»
زنجیرک از خستگی کنار طبل ولو شد و گفت: «وای خداجون، همه ی بدنم درد می کنه!»
بعد با زحمت سرش را بلند کرد، نوری که از پنجره داخل می آمد، چشم هایش را اذیت کرد!
«واای چشمم کورشد!»
دستش را مثل سایبان بالای چشم هایش گذاشت.
کتیبه ها هنوز سر جایشان بودند؛ همانجا روی دیوارهای زیرزمین.
سر علم ها و نشانه ها تا سقف می رسید!
زنجیرک رو به طبل کرد و گفت: «تا کی باید اینجا بمونیم؟ حوصله ام سر رفته! می خوام برم بیرون!»
طبل گفت: «من خودمم خیلی وقته خسته شدم! فقط کاشکی عمو رضا حالش خوب باشه.»
زنجیرک گفت: «من نوه ی عمو رضا را می خوام، چرا با باباش نمیاد منو ببره بیرون؟!»
در همین وقت کبوتر کوچولو آمد و نشست جلوی پنجره و گفت:
«بغو، بغو، بغ، بغ، بغو، سلااام، سلااام!»
همه از دیدن کبوتر کوچولو خوشحال شدند و جیغ و هورا کشیدند.
زنجیرک گفت: «وای بغ بغو خودتی؟! از مشهد میای؟!» بغ بغو بالش را با نوکش تمیز کرد و گفت: «بله زنجیرک از مشهد اومدم و دارم می رم کربلا!»
طبل صدایش را صاف کرد و گفت: «خب چه خبر از بیرون؟!»
بغ بغو با ناراحتی گفت: «ترسناکه، خیلی از آدم ها حالشون بدِ»
زنجیرک گفت: «خب بِرَن پیش دکتر!»
بغ بغو گفت: «عجیبه، آدما از هم فرار می کنن!»
طبل گفت: «من هم شنیده ام حتی می ترسند همدیگه رو بغل کنند!»
بغ بغو گفت: «شنیدم کربلا اینطوری نیست! اونجا همه حالشون خوبه!»
بعد کمی استراحت کرد، آب و دانه خورد و پرواز کرد و رفت.
زنجیرک داد زد: «کاشکی ما هم بلد بودیم پرواز کنیم!»
طبل هم ادامه داد: «دلم می خواهد بروم کربلا! »
زنجیرک گوشه ای نشست و حسابی گریه کرد، غصّه خورد و غصّه خورد، یادش آمد که عمو رضا هر وقت غصّه ای داشت دعا می کرد. دست های کوچولویش را رو به آسمان بلند کرد و گفت: «خدا جون مهربونم، خواهش می کنم به نوه ی عمورضا، به محمدحسین بگو بیاد منو با خودش ببرِ!»
بالاخره بعد از چند روز، در زیرزمین باز شد و عمورضا و پسرانش، آمدند توی زیرزمین.
با باز شدن در زیرزمین یک دفعه همه جا روشن شد. عمو رضا رفت به طرف صندوقچه ای که گوشه ی زیرزمین بود، بقچه ای را از توی صندوقچه برداشت، گره اش را بازکرد، یک کتیبه ی مشکی داخل بقچه بود، دستش را روی آن کشید.
بعد کتیبه را گذاشت روی چشم هایش و یک عالمه گریه کرد. عمو رضا هر سال این کتیبه را بالای در خانه اش می زد.
پسرهای عمو رضا کتیبه ها را از روی دیوارکندند تا ببرند روی دیوارهای حیاط و اتاق ها بزنند.
یک دفعه پسرک بازیگوشی با سر و صدای زیاد از پله های زیرزمین دوید و پائین آمد.
بلند بلند گفت: «بابابزرگ جونم! آخ جونمی پس امسال می تونم زنجیرمو با خودم بیارم؟!»
پدربزرگ لبخندی زد و گفت: «ان شاالله، به امید خدا!»
زنجیرک اشک هایش را با پشت دست های سرد و کوچکش پاک کرد و با خودش گفت: «خودشه! محمدحسین خودمونه، آخ جونمی جون!!!»
محمدحسین بلند گفت: «زنجیرک؟! زنجیرک؟! کجائی؟!»
زنجیر کوچولو دلش می خواست داد بزند و بگوید:«من اینجام! اینجا! این پائین! روی زمین!»
نزدیک بود محمدحسین زنجیرک را لگد کند! با خوشحالی از روی زمین برش داشت و داد زد: «ایناهاش بابابزرگ، پیداش کردم!»
زنجیرک با خوشحالی زیادی محمدحسین را نگاه کرد، سر بند سیاهی دور سرش بسته بود. زنجیرک نوشته ی روی آن را خواند: «یا علی اصغر علیه السلام» چشم های روشن محمدحسین پر از ذوق بود.
ماسک مشکی کوچولویش را از روی بینی و دهان کوچکش به زیر چانه اش کشید و گفت: «سلام زنجیرک، دیدی بالاخره اومدم! از فردا با باباجون و بابابزرگ می ریم تو حیاط امامزاده وحسابی خوش می گذرونیم!»
زنجیرک داشت از خوشحالی بال در می آورد! با لبخند نگاهی به طبل کرد.
دانه هایش از شادی توی هوا می چرخیدند.
❁بتول محمدی«رئوف»
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان
#داستان_کودکانه
#محرم
#اربعین
#میوه_ی_دل_من
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
¨‘°ºO✰┈•✦⚘⚘✦•┈✰Oº°‘¨