¨‘°ºO✰┈•✦⚘﷽⚘✦•┈✰Oº°‘¨
#داستان_کودکانه
#آرزوی_زنجیرک
زنجیرک با زحمت خودش را از زیر طبل بیرون کشید.
دانه های زنجیرش را تکانی داد و گفت:
«وای! وای! خسته شدم. دست و پاهام درد گرفت. طبل گنده خودت را انداختی روی دست و پاهام.»
طبل ابروهایش را به همنزدیک کرد و گفت: «والا من الان یک سالی هست که اینجایم. معلوم هم نیست تا کی قرار هست اینجا باشم!»
زنجیرک از خستگی کنار طبل ولو شد و گفت: «وای خداجون، همه ی بدنم درد می کنه!»
بعد با زحمت سرش را بلند کرد، نوری که از پنجره داخل می آمد، چشم هایش را اذیت کرد!
«واای چشمم کورشد!»
دستش را مثل سایبان بالای چشم هایش گذاشت.
کتیبه ها هنوز سر جایشان بودند؛ همانجا روی دیوارهای زیرزمین.
سر علم ها و نشانه ها تا سقف می رسید!
زنجیرک رو به طبل کرد و گفت: «تا کی باید اینجا بمونیم؟ حوصله ام سر رفته! می خوام برم بیرون!»
طبل گفت: «من خودمم خیلی وقته خسته شدم! فقط کاشکی عمو رضا حالش خوب باشه.»
زنجیرک گفت: «من نوه ی عمو رضا را می خوام، چرا با باباش نمیاد منو ببره بیرون؟!»
در همین وقت کبوتر کوچولو آمد و نشست جلوی پنجره و گفت:
«بغو، بغو، بغ، بغ، بغو، سلااام، سلااام!»
همه از دیدن کبوتر کوچولو خوشحال شدند و جیغ و هورا کشیدند.
زنجیرک گفت: «وای بغ بغو خودتی؟! از مشهد میای؟!» بغ بغو بالش را با نوکش تمیز کرد و گفت: «بله زنجیرک از مشهد اومدم و دارم می رم کربلا!»
طبل صدایش را صاف کرد و گفت: «خب چه خبر از بیرون؟!»
بغ بغو با ناراحتی گفت: «ترسناکه، خیلی از آدم ها حالشون بدِ»
زنجیرک گفت: «خب بِرَن پیش دکتر!»
بغ بغو گفت: «عجیبه، آدما از هم فرار می کنن!»
طبل گفت: «من هم شنیده ام حتی می ترسند همدیگه رو بغل کنند!»
بغ بغو گفت: «شنیدم کربلا اینطوری نیست! اونجا همه حالشون خوبه!»
بعد کمی استراحت کرد، آب و دانه خورد و پرواز کرد و رفت.
زنجیرک داد زد: «کاشکی ما هم بلد بودیم پرواز کنیم!»
طبل هم ادامه داد: «دلم می خواهد بروم کربلا! »
زنجیرک گوشه ای نشست و حسابی گریه کرد، غصّه خورد و غصّه خورد، یادش آمد که عمو رضا هر وقت غصّه ای داشت دعا می کرد. دست های کوچولویش را رو به آسمان بلند کرد و گفت: «خدا جون مهربونم، خواهش می کنم به نوه ی عمورضا، به محمدحسین بگو بیاد منو با خودش ببرِ!»
بالاخره بعد از چند روز، در زیرزمین باز شد و عمورضا و پسرانش، آمدند توی زیرزمین.
با باز شدن در زیرزمین یک دفعه همه جا روشن شد. عمو رضا رفت به طرف صندوقچه ای که گوشه ی زیرزمین بود، بقچه ای را از توی صندوقچه برداشت، گره اش را بازکرد، یک کتیبه ی مشکی داخل بقچه بود، دستش را روی آن کشید.
بعد کتیبه را گذاشت روی چشم هایش و یک عالمه گریه کرد. عمو رضا هر سال این کتیبه را بالای در خانه اش می زد.
پسرهای عمو رضا کتیبه ها را از روی دیوارکندند تا ببرند روی دیوارهای حیاط و اتاق ها بزنند.
یک دفعه پسرک بازیگوشی با سر و صدای زیاد از پله های زیرزمین دوید و پائین آمد.
بلند بلند گفت: «بابابزرگ جونم! آخ جونمی پس امسال می تونم زنجیرمو با خودم بیارم؟!»
پدربزرگ لبخندی زد و گفت: «ان شاالله، به امید خدا!»
زنجیرک اشک هایش را با پشت دست های سرد و کوچکش پاک کرد و با خودش گفت: «خودشه! محمدحسین خودمونه، آخ جونمی جون!!!»
محمدحسین بلند گفت: «زنجیرک؟! زنجیرک؟! کجائی؟!»
زنجیر کوچولو دلش می خواست داد بزند و بگوید:«من اینجام! اینجا! این پائین! روی زمین!»
نزدیک بود محمدحسین زنجیرک را لگد کند! با خوشحالی از روی زمین برش داشت و داد زد: «ایناهاش بابابزرگ، پیداش کردم!»
زنجیرک با خوشحالی زیادی محمدحسین را نگاه کرد، سر بند سیاهی دور سرش بسته بود. زنجیرک نوشته ی روی آن را خواند: «یا علی اصغر علیه السلام» چشم های روشن محمدحسین پر از ذوق بود.
ماسک مشکی کوچولویش را از روی بینی و دهان کوچکش به زیر چانه اش کشید و گفت: «سلام زنجیرک، دیدی بالاخره اومدم! از فردا با باباجون و بابابزرگ می ریم تو حیاط امامزاده وحسابی خوش می گذرونیم!»
زنجیرک داشت از خوشحالی بال در می آورد! با لبخند نگاهی به طبل کرد.
دانه هایش از شادی توی هوا می چرخیدند.
❁بتول محمدی«رئوف»
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان
#داستان_کودکانه
#محرم
#اربعین
#میوه_ی_دل_من
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
¨‘°ºO✰┈•✦⚘⚘✦•┈✰Oº°‘¨
❀ೋ❀💕💕═ ﷽ ═💕💕❀ೋ❀
جهت دسترسی راحت تر به همه ی داستان های کانال میوه ی دل من #داستان_کودکانه را جستجو کنید.
#فهرست_داستانها
1⃣#خرس_کوچولو
(تشویق کودک به میوه خوردن)
2⃣#جایزه_خدا
(عید قربان)
3⃣#ادب
(عید غدیر)
4⃣#دستان_پر_مهر
(عید غدیر)
5⃣#جغد_دانا_و_شیر_مغرور
(هنر حل مسئله با فکر جمعی و ...)
6⃣#جوجه_طلایی
(گوش دادن به حرف پدر و مادر و اجازه گرفتن برای انجام هر کاری)
7⃣#پشمالو_و_توپ_رنگارنگش
(به اشتراک گذاشتن اسباب بازی ها با دوستان و بازی دسته جمعی)
8⃣#جوجه_تیغی_کوچولو
(کنترل خشم و عذرخواهی و ...)
9⃣#شاهزاده_کوچولو
(حضرت رقیه س)
0⃣1⃣#خرگوش_بازیگوش
(تلاش و کار و زحمت و آینده نگری)
1⃣1⃣#شربت_قدرت
(تشویق کودک به خوردن میوه)
2⃣1⃣#برفی_حمام_را_دوست_دارد
(تشویق کودک به حمام کردن و نظافت و پاکیزگی)
3⃣1⃣#نوک_حنا_در_شهر
(دیدن نعمت ها و نیمه ی پر لیوان و شکرگزاری بخاطر اون)
4⃣1⃣#فرشته_ی_کوچولو
(حضرت علی اصغر علیه السلام )
5⃣1⃣#دوست_مهربون
(دوست یابی و مهربانی)
6⃣1⃣#آرزوی_زنجیرک
(اربعین حسینی ع)
7⃣1⃣#فرصت_جبران
(در مورد مسواک زدن و راستگویی)
8⃣1⃣#تبلت_خوابالو
(تشویق کودک به بازی های حرکتی و دوری از گوشی و تبلت و ...)
9⃣1⃣#وروجک
(شکلک درآوردن کار خوبی نیست)
0⃣2⃣#حلما_و_حنانه
(در مورد از پوشک گرفتن)
1⃣2⃣#اگر_مدادرنگی_هایم_غصه_بخورند؟!
(امانت داری)
2⃣2⃣#قایقو_و_جیک_جیکو
(مهارت های رفتاری مختلف)
3⃣2⃣#صندلی_کوچولو
(از پوشک گرفتن)
4⃣2⃣#در_کار_خوب_اول_بود🌹
(یکی از صفات نیکوی پیامبر اسلام(ص)، اول سلام کردن)
5⃣2⃣#چهارگوش_بازیگوش!
(در مورد آسیب های بازی زیاد با گوشی و تبلت)
6⃣2⃣#مهمانی
(در مورد لباس مناسب فصل پوشیدن)
7⃣2⃣#تنهایی_بازی_نکن!
(در مورد تنها بازی کردن کودک)
8⃣2⃣#شام
(صرفه جویی در مصرف آب)
9⃣2⃣#شکرپاش
(در مورد خوابیدن به موقع)
0⃣3⃣#فیل_های_دوقلو
(فداکاری و مهربانی)
1⃣3⃣#گل_قالی
(در مورد بخشش و انفاق)
2⃣3⃣#قارقاری
(در مورد مسخره کردن و عیب جویی)
3⃣3⃣#اگه_گوشی_دستم_نبود!
(مضرات استفاده از تلفن همراه)
4⃣3⃣#دوستان_تیغ_تیغی
(آشنایی با اورژانس)
5⃣3⃣#جوراب_راهراه
(در مورد نظافت و پاکیزگی)
6⃣3⃣#چی_بهتر_است؟
(بهداشت)
7⃣3⃣#ماشین_زرد
(اثرات بد بازی های رایانه ای)
8⃣3⃣#رود_پر_آب
(در مورد همکاری و همدلی)
9⃣3⃣#برادر_من_می_شوی؟
(فرزندآوری)
0⃣4⃣#بچه_آهو
(فداکاری)
1⃣4⃣#شیرین_ترین_عسل
(زندگی زنبور عسل و ...)
2⃣4⃣#پرواز
(خواب دیدن کودک)
3⃣4⃣#راز_مورچه
(در مورد زود قضاوت نکردن و کمک کردن به دیگران)
4⃣4⃣#علی_و_کفشدوزک_ها
(در مورد غذاخوردن کودک)
5⃣4⃣#اجاقی_و_یخچالی
(مسئولیتپذیری و قدردان نعمات بودن)
6⃣4⃣#دوست_مهربان
(شهید سلیمانی عزیز)
7⃣4⃣#فیل_کوچولو
(در مورد عفو و بخشش)
8⃣4⃣#هدیه_عید
(مضرات تک فرزندی)
9⃣4⃣#شکلات_مینا
(در مورد مسواک زدن)
0⃣5⃣#پرچم_های_نورانی
(دهه فجر)
1⃣5⃣#توپ_بافتنی
(تفکر خلاق و سازنده)
2⃣5⃣#شیشه
( در مورد عدم مخفی کاری از والدین)
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
❀ೋ❀💕💕══════💕💕❀ೋ❀