💢 صدف هایی بدبو با ثروت نهفته
#حکایت
#موفقیت
🔹 شغل مردی تمیز کردن ساحل بود. او هر روز مقدار زیادی از صدف های شکسته و بدبو را از کنار دریا جمع آوری می کرد و مدام به صدف ها لعنت می فرستاد چون کارش را خیلی زیاد می کردند.
🔸 او باید هر روز آن ها را روی هم انباشته می کرد و همیشه این کار را با بداخلاقی انجام می داد.
🔹 روزی، یکی از دوستانش به او پیشنهاد کرد که خودش را از شر این کوه بزرگی که با صدف های بدبو درست کرده بود، خلاص کند. او با قدرشناسی و اشتیاق فراوان این پیشنهاد را پذیرفت. یک سال بعد، آن دو مرد، در جایی یکدیگر را دیدند. آن دوست قدیمی از او دعوت کرد تا به دیدن قصرش برود.
🔸 وقتی به آنجا رسیدند مرد نظافتچی نمی توانست آن همه ثروت را باور کند و از او پرسید چطور توانسته چنین ثروتی را بدست بیاورد.
🔹 مرد ثروتمند پاسخ داد: «من هدیه ای را پذیرفتم که خداوند هر روز به تو می داد و تو قبول نمی کردی! در تمام صدف های نفرت انگیز تو، مرواریدی نهفته بود!»
✅ نکته: بیشتر وقت ها هدیه ها و موهبت های الهی در بطن خستگی ها و رنج ها نهفته اند، این ما هستیم که موهبت هایی را که خدا عاشقانه در اختیار ما قرار می دهد، ندانسته رد می کنیم!
💝 #معلم_تراز_اول را در ایتا، بله یا اینستاگرام دنبال کنید:
@moalemtaraze
💢 کوزه ترک خورده
#حکایت
#موفقیت
🔹 در افسانهای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی میبست… چوب را روی شانهاش میگذاشت و برای خانه اش آب میبرد.
🔸 یکی از کوزهها کهنهتر بود و ترکهای کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانهاش را میپیمود نصف آب کوزه میریخت.
🔹 مرد دو سال تمام همین کار را میکرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفهای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام میدهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط میتواند نصف وظیفهاش را انجام دهد.
🔸 هر چند میدانست آن ترکها حاصل سالها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده میشد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : “از تو معذرت میخواهم. تمام مدتی که از من استفاده کردهای فقط از نصف حجم من سود بردهای… فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانهات منتظرند فرو نشاندهای. ”
🔹 مرد خندید و گفت: “وقتی برمیگردیم با دقت به مسیر نگاه کن.” موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده… سمت خودش… گل ها و گیاهان زیبایی روییدهاند.
🔸 مرد گفت: “میبینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه میدانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم.
🔹 این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب میدادی. به خانهام گل بردهام و به بچههایم کلم و کاهو دادهام. اگر تو ترک نداشتی چطور میتوانستی این کار را بکنی؟
💝 #معلم_تراز_اول را در ایتا، بله یا اینستاگرام دنبال کنید:
@moalemtaraze
💢 مقام خودپسند
#حکایت
#موفقیت
🔹 مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:
🔸 باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم.”
🔹 دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:
🔸 “باشه، ولی اونجا نرو.”.
🔹 مامور فریاد می زنه: آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم. بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:
🔸 “اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی…
🔹 بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟”
🔸 دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود…
🔹 کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که مامور از ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.
🔸 به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند و از ته دل فریاد می کشد: «نشان. نشانت را نشانش بده!»
💝 #معلم_تراز_اول را در ایتا، بله یا اینستاگرام دنبال کنید:
@moalemtaraze
💢 حکایتهای پندآموز
✅ ثروتمند یا فقیر!
🔹 روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.
🔸 آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟ پسر پاسخ داد:
🔹 عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟ پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
🔸 پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.
🔹 ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.
🔸 حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم…!!
#حکایت #درس #نکته
💝 #معلم_تراز_اول را در ایتا، بله یا اینستاگرام دنبال کنید:
@moalemtaraze
#حکایت
🔻 کم خوردن و کم گفتن وکم خفتن
✍پادشاهی شکم گنده بیمار شد. حکیم را به بالین طلبید. پس از معاینه گفت: در پی تحقیقاتی که داشتیم سلطان پس از چهل روز از دنیا خواهد رفت.
شاه برآشفت و حکیم را در بند کشید و از ترس مرگ و غم و غصهی فراق لب به خوردنیها نزد و روز به روز لاغرتر شد. اما پادشاه روز چهلم بهبود یافت و حکیم را به گردن زدن فرا خواند، و با عتاب گفت: سخنت دروغ آمد. طبیب پاسخ داد: بهبودیات از تدبیر من است. بیماریات پرخوری بود، با ترس از مرگ و کم خوری، لاغر شدی و اندام ناهنجارت میزان شد. شاه خوشحال گشت و او را خلعت داد.
🔸مولوی میگوید: در وجود آدمی سه هزار مار هست و هر هزار مار به یک لقمهی غذا ،زنده میشوند. و اگر از سه لقمه یک لقمه کم کنی، هزار مارِ نفِس تو مرده میشود و اگر دو لقمه کم کنی، دو هزار مار مرده شود. اگر یک لقمه زیاده کنی، هزار مارِ نفس تو زنده شود.
🔸خدا ما را توفیق دهد به کم خوردن و کم گفتن و کم خفتن!
💝#معلم_تراز_اول را دنبال کنید!!
📲ایتا و بله @moalemtaraze
🔻حکایت_آموزنده
✍ درویشی تنگدست، به در خانه توانگری رفت و گفت:
شنیده ام مالی در راه خدا نذر کرده ای که به درویشان دهی، من نیز درویشم
🔸 خواجه گفت:
من نذر کوران کرده ام تو کور نیستی. پس درویش تاملی کرد وگفت:
ای خواجه کور حقیقی منم که درگاه خدای کریم را گذاشته به در خانه چون تو گدائی آمده ام. این را بگفت و روانه شد.
🔸خواجه متأثر گشته از دنبال وی شتافت و هر چه کوشید که چیزی به وی دهد قبول نکرد
از او بخواه که دارد
و میخواهد که از او بخواهی...
از او مخواه که ندارد
و می ترسد که از او بخواهی...!
#حکایت
💝#معلم_تراز_اول | کانال رسمی معاونت فرهنگی و تربیتی دانشگاه فرهنگیان
📲ایتا و بله @moalemtaraze
🔻حکایت_آموزنده
✍️ ذوالنون مصری پادشاهی را گفت: شنيدهام فلانی را به فلان ولايت فرستادهای و او به مال مردم دراز دستی میکند.
🔹شاه گفت: روزی سزای او را خواهم داد.
🔸گفت: بلی روزی سزای او را میدهی که تمام مال مردم را گرفته باشد. آن وقت تو به زور، از او میستانی و در خزانه مینهی، اين طرز سزا دادن به حال مردم چه سودی دارد؟ پادشاه خجل شد و آن حاکم را بر کنار کرد.
سرگرگ بايد هم اول بريد
نه چون گوسفندان مردم دريد
#حکایت
💝#معلم_تراز_اول | کانال رسمی معاونت فرهنگی و تربیتی دانشگاه فرهنگیان
📲ایتا و بله @moalemtaraze
#حکایت
✍ابن سیرین كسی را گفت: چگونه اي؟ گفت: چگونه است حال كسی كه پانصد درهم بدهكار است، عیالوار است و هیچ چیز ندارد؟
ابن سیرین به خانه خود رفت و هزار درهم آورد و به وی داد و گفت: پانصد درهم به طلبكار بده و باقی را خرج خانه كن و واى بر من اگر پس از این حال كسی را بپرسم!
گفتند: وادار نبودی كه قرض و خرج وی را بدهی. گفت: وقتی حال كسی را بپرسی و او حال خود بگوید و تو چاره اي برای او نیندیشی، در احوالپرسی منافق باشی…
🔸اينچنين است رسم انسانيت و مردانگى…
💝#معلم_تراز_اول را دنبال کنید!!
📲ایتا و بله @moalemtaraze
#حکایت
💢از حاتم پرسیدند: بخشندهتر از خود دیدهای؟گفت:آری! مردی که داراییاش تنها دو گوسفند بود. یکی را شب برایم ذبح کرد. از طعم جگرش تعریف کردم. صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد.
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم.
گفتند: پس تو بخشندهتری.
گفت: نه! چون او هرچه داشت به من داد، اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم.
💝#معلم_تراز_اول | کانال رسمی معاونت فرهنگی و تربیتی دانشگاه فرهنگیان
📲ایتا و بله @moalemtaraze
#حکایت
💢ابوبکر ربابی اکثر شبها به دزدی میرفت. شبی چندان که سعی کرد، چیزی نیافت. دستار خود را بدزدید و در بغل نهاد، چون به خانه رفت، زنش گفت: چه آوردهای؟
گفت: این دستار آوردهام.
زن گفت: این که دستار خود توست.
گفت: خاموش، تو ندانی، از بهر آن دزدیدهام تا آرمانِ دزدیام باطل نشود.
💝#معلم_تراز_اول | کانال رسمی معاونت فرهنگی و تربیتی دانشگاه فرهنگیان
📲ایتا و بله @moalemtaraze
#حکایت
✍مرد خسیسی، خربزهای خرید تا به خانه برای زنِ خود بِبَرد. در راه به وسوسه افتاد که قدری از آن بخورد، ولی شرم داشت که دست خالی به خانه رود ...
عاقبت فریب نَفس، بر وی چیره شد و با خود گفت، قاچی از خربزه را به رسم خانزادهها میخورم و باقی را در راه میگذارم، تا عابران گمان کنند که خانی از اینجا گذشته است و چنین کرد ...
البته به این اندک، آتش آزِ او فرو ننشست و گفت گوشت خربزه را نیز میخورم تا گویند خان را چاکرانی نیز در مُلازِمت بوده است و باقی خربزه را چاکران خوردهاند ...
سپس آهنگ خوردن پوست آن را کرد و گفت : این نیز میخورم تا گویند خان اسبی نیز داشته است ...
و در آخر تُخم خربزه و هر آن چیز که مانده بود را یکجا بلعید و گفت : " اکنون نَه خانی آمده و نَه خانی رفته است! "
📚 منبع : امثال و حکم؛ استاد علی اکبر دهخدا
💝#معلم_تراز_اول | کانال رسمی معاونت فرهنگی و تربیتی دانشگاه فرهنگیان
📲ایتا و بله @moalemtaraze
#حکایت
✍بهلول گروهى را ديد كه مسجدى مى سازند و ادعا مى كنند كه براى خداست.
او بر سنگى نوشت :
بانى اين مسجد بهلول است و آنرا شبانه بر در مسجد نصب كرد.
🔻روز بعد كه كارگران سنگ را ديدند،
به هارون الرشيد ماجرا را گفتند.
او بهلول را حاضر كرد و پرسيد :
چرا مسجدى را كه من مى سازم به نام خودت كرده اى؟
🔻بهلول گفت :
اگر تو مسجد را براى خدا مى سازى،
بگذار نام من بر آن باشد!
خدا كه مى داند بانى مسجد كيست،
او كه در پاداش دادن اشتباه نمى كند.
اگر براى خداست چه نام من باشد چه نام تو اين كه مهم نيست!!
💝#معلم_تراز_اول را دنبال کنید!!
📲ایتا و بله @moalemtaraze