#حکایت_اخلاقی
💯 قضاوت خود را به تأخیر بیندازید
🔰پسرکی دو سیب در دست داشت🍎🍃
مادرش گفت:
یکی از سیبهاتو به من میدی؟
پسرک یک گاز بر این سیب زد
و گازی به آن سیب!
لبخند روی لبان مادر خشکید!
اما سیمایش داد میزد که چقدر از پسرکش ناامید شده است.
در این حال پسرک یکی از سیبهای گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت:
بیا مامان!
این یکی، شیرین تره!
مادر، خشکش زد
چه اندیشهای با ذهن خود کرده بود.
هر قدر هم که با تجربه باشید
قضاوت خود را به تأخیر بیاندازید
و بگذارید طرف، فرصتی برای توضیح داشته باشد.
#داستانهای_آموزنده
💝 با #معلم_تراز_اول همراه باشید:
📲ایتا و بله @moalemtaraze
📲اینستاگرام @moalemtaraze
#حکایت_اخلاقی
💯 حضرت سلیمان و مورچه عاشق
روزی حضرت سلیمان (ع) مورچهای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاکهای پایین کوه بود.
از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل میشوی؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او میخواهم این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان (ع) فرمود: تو اگر عمر نوح (ع) هم داشته باشی نمیتوانی این کار را انجام بدهی.
مورچه گفت: تمام سعیام را میکنم!!
حضرت سلیمان (ع) که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر میگویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در میآورد...
#داستانهای_آموزنده
💝 با #معلم_تراز_اول همراه باشید:
📲ایتا و بله @moalemtaraze
📲اینستاگرام @moalemtaraze
#حکایت_اخلاقی
📚هر چه کنی به خود کنی
✍️زمانی که نجار پیری بازنشستگی خود را اعلام کرد صاحب کارش ناراحت شد وسعی کرد او را منصرف کند! اما نجار تصمیمش را گرفته بود…
🏠سرانجام صاحبکار در حالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد، از او خواست تا بعنوان آخرین کار ساخت خانهای را به عهده بگیرد.
💵 نجار نیز چون دلش چندان به این کار راضی نبود به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و با بی دقتی به ساختن خانه مشغول شد و کار را تمام کرد.
🔑 زمان تحویل کلید، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیهایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری! نجار یکه خورد و بسیار شرمنده شد.
💰نجار اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار میبرد و تمام دقت خود را می کرد.
🤫"این داستان زندگی ماست"
‼️گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که هرروز میسازیم نداریم، پس در اثر یک اتفاق میفهمیم که مجبوریم در همین ساختهها زندگی کنیم، اما فرصتها از دست میروند و گاهی شاید، بازسازی آنچه ساختهایم ممکن نباشد.
🚻 شما نجار زندگی خود هستید و روزها، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشوند!
#داستانهای_آموزنده
💝 با #معلم_تراز_اول همراه باشید:
📲ایتا و بله @moalemtaraze
📲اینستاگرام @moalemtaraze
#حکایت_اخلاقی
📚ریزش گناهان همانند ریزش برگ درختان🍃
ابوعثمان مىگوید: من با سلمان فارسى زیر درختى نشسته بودم، او شاخه خشكى را گرفت و تكان داد همه برگهایش فرو ریخت. آنگاه به من گفت: نمىپرسى چرا چنین كردم؟
گفتم: چرا این كار را كردى؟
در پاسخ گفت: یك وقت زیر درختى در محضر پیامبر (ص) نشسته بودم، حضرت شاخه خشك درخت را گرفت و تكان داد تمام برگهایش فرو ریخت. سپس فرمود: سلمان! سۆ ال نكردى چرا این كار را انجام دادم؟
گفتم: منظورتان از این كار چه بود؟
فرمود: وقتى كه مسلمان وضویش را به خوبى گرفت، سپس #نمازهاى_پنچگانه را بجا آورد، گناهان او فرو مىریزد، همچنان كه برگهاى این درخت فرو ریخت.
📜بحار، ج ۸۲، ص ۳۱۹
#داستانهای_آموزنده
💝 با #معلم_تراز_اول همراه باشید:
📲ایتا و بله @moalemtaraze
📲اینستاگرام @moalemtaraze
#حکایت_اخلاقی
🌹مردی به پیامبر خدا، حضرت سلیمان، مراجعه کرد و گفت:
ای پیامبر میخواهم، به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی.
سلیمان گفت: توان تحمل آن را نداری.
اما مرد اصرار کرد
سلیمان پرسید، کدام زبان؟
جواب داد زبان گربهها، چرا که در محله ما فراوان یافت می شوند.
سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربهها را آموخت
روزی دید دو گربه باهم سخن میگفتند. یکی گفت غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم.
دومی گفت،نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد،
آنگاه آن را میخوریم.
مرد شنید و گفت: به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید، آنرا خواهم فروخت، و فردا صبح زود آنرا فروخت.
گربه امد و از دیگری پرسید
آیا خروس مرد؟ گفت نه، صاحبش فروختش، اما، گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.
گربه گرسنه آمد و پرسید: ایا گوسفند مرد؟
گفت: نه! صاحبش آن را فروخت.
اما صاحب خانه خواهد مرد، و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم!
مرد شنید و به شدت برآشفت
نزد پیامبر رفت و گفت گربهها میگویند امروز خواهم مرد!
خواهش میکنم کاری بکن!
🍂پیامبر پاسخ داد:
خداوند خروس را فدای تو کرد اما
آنرا فروختی، سپس گوسفند را
فدای تو کرد آن را هم فروختی،
پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن!
🍥حکمت این داستان:
خداوند الطاف مخفی دارد،
ما انسانها آن را درک نمیکنیم.
او بلا را از ما دور میکند،
و ما با اشتباه خود آن را باز پس میخوانیم!
#داستانهای_آموزنده
💝 با #معلم_تراز_اول همراه باشید:
📲ایتا و بله @moalemtaraze
📲اینستاگرام @moalemtaraze
#حکایت_اخلاقی
🌼آراستگی ظاهر و لباس مناسب زن و شوهر در خانه
✍️ابوخالد کابلی از اصحاب خاص امام سجاد علیه السلام نقل میکند که: یحیی ابن ام طویل دستم را گرفت و مرا خدمت امام سجاد علیه السلام برد. دیدم امام علیه السلام در خانهای با فرشهای مجلل نشسته و لباسهای گران قیمت به تن دارد. پس از مدتی برخاستیم. امام علیه السلام به من فرمود:
فردا هم نزد من بیایید!
وقتی بیرون رفتیم، سرزنشکنان به یحیی گفتم: (مرا نزد کسی بردی که لباسهای پر زرق و برق میپوشد.) و قصدم این بود که دیگر به نزد ایشان برنگردم؛ اما روز بعد، پیش خودم فکر کردم که رفتنم نزد او بی ضرر است؛ برای همین دوباره به خانه او رفتم. دیدم درِ خانه باز است. هیچ کس را ندیدم و تصمیم گرفتم برگردم. در این هنگام امام علیه السلام از داخل خانه، مرا به اسمم صدا زد و گفت: (ای کنکر، داخل شو) این اسمی بود که مادرم من را به آن نامیده بود و هیچکس جز خودم از آن خبر نداشت!
داخل شدم و دیدم دیوارهای خانه گلی است و امام علیه السلام بر روی حصیری از درخت خرما نشسته و لباسی از کرباس پوشیده است. یحیی هم نزد ایشان بود. امام علیه السلام فرمودند:
ای اباخالد، من در آستانه ازدواج هستم و آنچه دیروز دیدی، خواسته زنان بود و من نمیخواستم با آنها مخالفت کنم.
📚بحارالانوار، ج46، ص105_106
#داستانهای_آموزنده
💝 با #معلم_تراز_اول همراه باشید:
📲ایتا و بله @moalemtaraze
📲اینستاگرام @moalemtaraze
#حکایت_اخلاقی
🍃شهری که که مردمش اصلاً فیل ندیده بودند...
🐘 از هند فیلی آوردند و به خانه تاریکی بردند و مردم را به تماشای آن دعوت کردند؛
🌚 مردم در آن تاریکی نمیتوانستند فیل را با چشم ببینید. ناچار بودند با دست آن را لمس کنند.
🤪 کسی که دستش به خرطوم فیل رسید. گفت: فیل مانند یک لوله بزرگ است.
😔 دیگری که گوش فیل را با دست گرفت گفت: فیل مثل بادبزن است.
😎 یکی بر پای فیل دست کشید و گفت: فیل مثل ستون است.
🧐 و کسی دیگر پشت فیل را با دست لمس کرد
و فکر کرد که فیل مانند تخت خواب است.
😇 آنها وقتی نام فیل را میشنیدند هر کدام گمان میکردند که فیل همان است که تصور کردهاند.
🍃 فهم و تصور آنها از فیل مختلف بود و سخنانشان نیز متفاوت بود.
🕯 اگر در آن خانه شمعی میبود، اختلاف سخنان آنان از بین میرفت.
👀 ادراک حسی مانند ادراک کف دست، ناقص و نارسا است. نمیتوان همه چیز را با حس و عقل شناخت. گاهی دیدن هم لازم است.
🌟 نکته: همیشه قضاوت ما این چنین است. آنچه حس میکنیم ملاک قضاوت ماست.
اگرحتی به اندازه نور شمعی بینش و دانش در قضاوت ما باشد بهتر قضاوت میکنیم 🌟
#داستانهای_آموزنده
💝 با #معلم_تراز_اول همراه باشید:
📲ایتا و بله @moalemtaraze
📲اینستاگرام @moalemtaraze
#حکایت_اخلاقی
🍃🌼عاقبت پناه بردن به خداوند سبحان و اهل بیت (ع)
✍️صفوان بن یحیی میگوید: در محضرحضرت امام صادق (ع) از محلی میگذشتم، دیدم قصابی بزغالهای را خوابانده میخواهد ذبحش کند که بزغاله فریادی کرد.
امام (ع) نگاهی به قصاب نمودند، فرمودند: آن بزغاله را نکش.
قصاب: آقا! امری بود؟
امام: این بزغاله چند میارزد؟ - چهار درهم.
حضرت (ع) چهار درهم به قصاب داد و فرمودند: این حیوان را آزاد کن. قصاب هم بزغاله را آزاد کرد.
به راه افتادیم، کمی راه رفته بودیم به ناگاه دیدیم، باز شکاری دراجی را دنبال میکند و نزدیک است شکارش کند. امام (ع) نگاهی به آسمان کرد و دست به طرف باز شکاری نمود، باز شکاری برگشت، دیگر دراج را تعقیب نکرد.
من هم داشتم منظره را تماشا میکردم. پس از لحظهای عرض کردم: آقاجان! من امروز از شما امر عجیبی دیدم! بزغاله فریاد کشید، شما او را خریده و آزاد کردی. دراج در آسمان ناله کرد، با اشاره دستت باز شکاری از تعقیب او دست برداشت. اینها چه جریانی بود، من نفهمیدم؟
امام (ع) فرمودند: بلی، آن بزغاله که قصاب خواست ذبحش کند و آن پرندهای که در خطر مرگ قرار گرفته بود، مرا دیدند، هر دو گفتند:
☘️ استجیر بالله و بکم اهللبیت...
پناه میبرم به خدا و به شما خاندان پیغمبر از این بلایی که بر سر من میآید. به من پناه بردند، من هم بزغاله را از قصاب خریده و آزاد کردم و دراج را از چنگال باز شکاری نجات بخشیدم.
📙 بحارالانوار،ج 47. ص 99.
⁉️ دراج: پرندگانی از زیرتیره کبکیان
#داستانهای_آموزنده
💝 با #معلم_تراز_اول همراه باشید:
📲ایتا و بله @moalemtaraze
📲اینستاگرام @moalemtaraze
#حکایت_اخلاقی
✍️ قبل از حرف زدن، سخن را در مغزت هضم کن
🔹پسر جوانی بیمار شد. اشتهایش کور شد و معدهاش او را از خوردن هر چیزی معذور داشت.
🔸حکیم برایش عسل تجویز کرد. جوان میترسید باز از خوردن عسل دچار دلپیچه شود، لذا نمیخورد.
🔹حکیم گفت:
بخور و نترس که من کنار تو هستم.
🔸جوان خورد و بدون هیچ دردی، معدهاش عسل را پذیرفت.
🔹حکیم گفت:
میدانی چرا معده تو عسل را قبول کرد و پس نزد و زود هضم شد؟
🔸جوان گفت:
نمیدانم.
🔹حکیم گفت:
عسل تنها خوراکی در جهان طبیعت است که قبل از هضم کردن تو، یک بار در معده زنبور هضم شده است.
🔸پس بدان که عسل غذای معده تو و سخن غذای روح توست.
🔻اگر میخواهی حرف تو را بپذیرند و پس نزنند و زود هضم شود، سعی کن مانند زنبور که عسل را در معدهاش هضم میکند، تو نیز قبل از سخن گفتن، سخنانت را در مغزت سبک و سنگین و هضم کنی سپس بر زبان بیاوری!
#داستانهای_آموزنده
💝 با #معلم_تراز_اول همراه باشید:
📲ایتا و بله @moalemtaraze
📲اینستاگرام @moalemtaraze
#حکایت_اخلاقی
📚 برای دیگران مثل سایه باش
🔹مردی همراه پسر خود بر سر مزار پدرش رفت. درختی بر بالای مزار سایه انداخته بود.
🔸پدر گفت:
پسرم! میدانی چرا درختان در بهار با شروعشدن گرما برگ درمیآورند و با سردشدن هوا در پاییز برگهای خود میریزند؟!
🔹چون برگ درخت برای فصول گرم سال است که سایهای برای زیرنشین خود داشته باشد. با شروع فصل سرما، آفتاب را هم حرارتی برای آزار نیست که برگی در روی درختی باشد.
🔸اگر برگ درختان را در تابستان از شاخههای آنان جدا کنی، شاخه درختان خشک خواهد شد، چون حق تعالی حیات یک درخت را به برگ آن منوط کرده است و هیچ درختی را سودی از سایه خود چندان نیست.
📖 بدان خداوند تو را عافیت و قدرت بدن فقط برای استفادۀ خودت نداده است، بلکه باید برای نیازمندان و ضعفا هم سایه داشته باشی.
🔆 سعی کن در زمان سختی و حرارت تابستان، کسی را سایه شوی.
#داستانهای_آموزنده
💝 با #معلم_تراز_اول همراه باشید:
📲ایتا و بله @moalemtaraze
📲اینستاگرام @moalemtaraze
#حکایت_اخلاقی
📚 در خانه اگر کس است، یک حرف بس است!
🔹مرد عربى خدمت پيامبر (ص) آمد و گفت: علِّمنى ممّا علّمك اللّه؛ یعنی از آنچه خدا به تو آموخته به من بياموز.
🔸پيامبر او را به يكى از يارانش سپرد تا آيات قرآن را به او تعليم دهد، آن صحابی سوره «زلزال» را تا آخر به آن مرد تعليم داد.
📖 هنگامی که به آیه «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّة خَيْراً يَرَه...» (یعنی «پس هر کس ذرهای کار خوب انجام دهد میبیند» رسیدند؛ تازه وارد به فکر فرو رفت و از معلم خود پرسید: آیا این جمله از جانب خداست؟!
معلم پاسخ داد: آری❗️
🔹آن مرد ایستاد و گفت: همين آیه مرا كافى است! من درس خود را از این آیه فرا گرفتم؛ اکنون که خدا ریز و درشت کارهای ما را میداند و همه اعمال ما حساب دارد، تکلیفم روشن شد؛ این جمله برای زندگی من کافی است؛ او پس از این سخن خداحافظی کرد و از مسجد خارج شد.
🔸صحابی نزد پیامبر بازگشت و با تعجب گفت: این شاگرد امروز خیلی کم حوصله بود و حتی نگذاشت من بیش از یک سوره کوچک برایش بخوانم و سخنی به این مضمون بر زبان آورد: «در خانه اگر کس است، یک حرف بس است!»
🔆 پيامبر اكرم(ص) فرمود: «او را به حال خود واگذاريد كه مرد فقيهى شد».
#داستانهای_آموزنده
💝 با #معلم_تراز_اول همراه باشید:
📲ایتا و بله @moalemtaraze
📲اینستاگرام @moalemtaraze