eitaa logo
روشنا(مبین)
1.3هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
23.3هزار ویدیو
785 فایل
"روشنا(مبین)" محفلی برای رشد فرهنگی، تشکیلاتی و بصیرتی نیروهای انقلابی https://eitaa.com/Mobin_rfm ارتباط با ادمین:👇 @roshana_mazandaran
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 (اختصاصی جهاد تبیین) قسمت بیست و دوم بلند شدم و دیدم که یه مرد درشت هیکل و قد بلند و خوش تیپ اومد داخل... باهام دست داد و نشست صندلی روبه روی من _ بشین... اسم من رضاست ایرانیم .. مسئول آموزشتم....نمی‌ترسی که؟ _ نه فقط یه خورده هیجان زدم _ اولین چیزی که باید بدونی اینه که نترسی.. دشمنت به اندازه‌ای که بترسی بزرگ‌تر می‌شه و به اندازه‌ی اعتماد به نفس و شجاعتت کوچیک‌تر... _ میشه چند تا سوال بپرسم _ بپرس _ به نظرت شدنیه؟ هر چی فکر می‌کنم برا اونا کار سختی نیست که بتونن یه آدم تقلبی رو تشخیص بدن _ طوری آموزشت می‌دم که خود ابو هاجرم خودشو از تو تشخیص نده، از این گذشته ما از قبل به همه‌ی چالشایی که قراره باهاش مواجه بشی فکر کردیم و برا هر کدوم نقشه‌ای داریم... تمرکزتو بذار رو یادگیری... _ صدام چی؟ _ یه مربی دیگه هر روز باهات برا تقلید صدا تمرین می‌کنه که بتونی مثل ابوهاجر حرف بزنی، البته یه راه دومم داره که خودت می‌فهمی. _ چرا دارین برا این عملیات مهم از یه آدمی که قبلا آموزش ندیده استفاده می‌کنین؟ _ خب اون وقت کارمون چند برابر میشد که! باید هم ابوهاجر بودن، رو یادش می‌دادیم هم یه سال باید منتظر نتیجه عمل‌های جراحی صورت طرف می‌موندیم، اونم اگه راضی می‌شد تغییر کنه... اصلا به ایناش کاری نداشته باش، بهترین راهو انتخاب کردن ... . خب فقط یه چیزی.... من عادت ندارم یه چیزو دو بار تکرار کنم. وقتی هم برا کشیدن ناز مهارت آموز تنبلم ندارم، هر اشتباهی که مرتکب شدی، تو کوتاه‌ترین زمان تنبیه میشی. کیفشو باز کرد و چند تا کاغذ گذاشت روی میز _ تو باید اسم و اطلاعات 150 نفر بدونی تا شناخت لازم رو از اطرافیانت داشته باشی و خودتو گم نکنی. هر روز ٣٠ تاشونو باید حفظ کنی و به خاطر بسپاری... سعی کن صورتاشون کامل تو ذهنت هک بشه... البته این کارو بعد از جلسه‌ی امروز انجام می‌دی. قسمت اول آموزشت مربوط به اخلاقیات ابوهاجره... اون آدم خیلی خشکیه، زیاد حرف نمی زنه، به هیچ وجه نباید با بقیه بگو بخند داشته باشی.. موقعیت اون تو داعش به حدیه که به جز ابوبکر البغدادی همه گوش به فرمانشن برا همین لازمه که خیلی مغرور باشی و خودتو دست بالا بگیری، اون تو ماموریتا معمولا تعداد زیادی رو دنبال خودش نمی‌بره و به نظرش هر چی که دور و بریاش زیاد تر باشن برا خودش خطرناک‌تره و در عوض سعی می‌کنه بهترین زمان، بهترین افراد و سریع‌ترین راه رو انتخاب کنه.. تقریبا بیشتر روزا رو بیرون از خونه تو ماموریته و این یه امکان بزرگی رو برات ایجاد می کنه که اصلا دور و بر خانوادش سبز نشی چون قطعا برا اونا تشخیص اینکه تو ابو هاجر نیستی اصلا سخت نیست...‌ راستی تا یادم نرفته اسم تو از همین الآن ابوهاجره... نکنه صدات کنم و سر برنگردونی که تنبیه می‌شی. کمی تنگی نفس داره و بهتره هر وقت می‌خوای حرف بزنی هر چند دقیقه یه بار خودتو به تنگی نفس بزنی. بین بعضی از فرمانده‌های داعش رسمه که برای فرمانده با درجه ی بالاتر پیش کشی تقدیم کنن مثل اسیر... نکنه رد کنی، قطعا باید بپذیری اما اینو هم باید بدونی که ممکنه اون اسیر یه جاسوس از طرف رقبای ابو هاجر برای گرفتن مقام و موقعیتش باشن پس باید با تدبیر و هوشیار باشی و بعد اینکه قبول کردی یه جوری از سرت وا کنی و اصلا نذاری متوجه کارات بشن ... تو مدت عملیات بارها شاهد کشته شدن و خون و خونریزی می‌شی یادت باشه تو عامل انتحاری نیستی که بری برا کشتن داعشیا، تو نمی‌ری که کسی رو نجات بدی، چیزی رو عوض کنی تو فقط می‌ری که ابوهاجر باشی و یه کارایی رو به اسم ابوهاجر انجام بدی و یه کارایی رو که قرار بود اون انجام بده رو انجام ندی. جلسه‌ی اول بیشتر از دو ساعت طول کشید و نحوه ی رفتارم با فرماندهان، زیر دستام و اطرافیانم رو یاد گرفتم بعدش شروع کرد به یاد دادن کار با ویندوز قرمز، کار با چندین ابزار جاسوسی که تا به حال حتی اسمشونم به گوشم نخورده بود... پنهون کردن اجسام مختلف، ارتباط گیری صحیح و امن با نیرو های خودی و تشخیص تله هایی که ممکنه اونا تو موقعیت شَک به هویتم برا ایجاد اطمینان درست کنن و... ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
🍂🍁🍂 🍁 (اختصاصی جهاد تبیین) قسمت بیست و چهارم دوست داشتم با اون لباسا برم پیش بچه‌ها که می‌دونستم از عملیات برگشتن اما اجازه نداشتم در مورد عملیاتم با کسی حرف بزنم و قرار بود بگم دارم برمی‌گردم ایران... لباسا رو درآوردم و لباسای چریکی خودمو پوشیدم و رفتم سمت اتاق... درو وا کردم و دیدم کسی نیست در اتاق بغلی رو زدم... می‌دونستم بعد عملیات خسته و کوفته گرفتن خوابیدن اما درو که وا کردم همه شون تکیه داده بودن یه گوشه‌ی دیوار و زانو به بغل نشسته بودن... احمد.. پس بچه های اتاق ما کوشن؟ احمد سرشو از رو زانوش برداشت و دیدم که صورتش از گریهی زیادی خیسه و قرمز شده... کفشامو در اوردم و رفتم تو... _ احمد چی شده... احمد حرفی نمی‌زد و ساکت بود تا اینکه صدای شکستن بغض یاسر که روبه‌روی ما نشسته بود به گوشم رسید... _ بچه ها... بچه ها کجان... چرا هیچ کدوم نیستن؟ یاسر: پدرام رفت امید.... پدرام رفت... دیگه نمی‌بینیمش... انگار دنیا رو سرم خراب شد. رفتم بیرون تا پرس و جو کنم تا ببینم پیکرش الآن کجاست تا برا بار آخر ببینمش. چشام خیس بود و متوجه شدم یکی روبه رومه... نزدیک‌تر که شد دیدم رضاست. اومد طرفم کمی زل زد تو صورتم و حس کردم الآنه که برا هم دردی بغلم کنه که یه کشیده زد تو صورتم! _ آخه برا چ... جملم تموم نشده بود که یکی دیگه زد! _ تو ابوهاجری.. سه دیقه... سه دقیقه فقط زمان داری که خودتو جمع کنی و بیای اتاقم... باید قیافت مثل کسی باشه که دشمنشو کشته... دویدم و رفتم صورتمو شستم پاکش کردم و چن تا نفس عمیق کشیدم و تو دلم چن بار تکرار کردم که من باید انتقام پدرامو بگیرم... پشت در اتاق وایسادم و دوباره یه نفس عمیق کشیدم و در زدم _ بیا تو... _ چه خبر ابوهاجر؟! _ صدامو صاف کردم و گفتم: به کمک خدا یه نفر از مستشاران ایران به هلاکت رسید... گفتن این جمله از کشتن خودم برام سخت تر بود و برا اولین بار تجربه کردم که گاهی زمان حتی موقع گفتن یه جمله هم ممکنه چقدر کند بگذره... _ خدا شما رو برای اسلام حفظ کنه امیر... بلند شد و اومد جلوم ایستاد... اگه این جمله رو با صدای صاف و رسا نمی‌تونستی بگی، عملیات نفوذ به کلی منتفی می‌شد... کمی باهام حرف زد و از اهمیت عملیات و از زحماتی که برا انجامش کشیده شده گفت و نهایتا گفت مرخصی. *** لحافو گرفتم جلو دهنم تا صدای گریم بلند نشه... یاد متلکام افتادم که همش می‌گفتم پدراما شهید نمی‌شن. منو جا گذاشت و رفت و الٱن اونه که داره بهم می‌خنده... روز سوم وقتی بیدار شدم محمد امین بالا سرم بود و چشام تار می‌دید. _ کی برگشتی؟ _ چن ساعتی میشه. تب داشتی، دلم نیومد بیدارت کنم. نشست و در مورد اتفافات دیشب گفت و همزمان می‌زد تو سرش.. ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂 🍁 (اختصاصی جهاد تبیین) قسمت بیست و هفتم بعد از ظهر پزشک اومد و گوشی رو بهش نشون دادم و مدلشم که بلد بودم بهش گفتم ... اومد سمت راستم وایساد و داشت ضربان قلبمو چک می‌کرد اروم بهش گفتم: امشب تنها فرصت تخلیه‌ی اطلاعاتی گوشی هستش... ما نمی تونیم زیاد اینجا بمونیم، موندن من اینجا برا خودیا خطرناکه، هر چقدر من بیشتر اینجا بمونم احتمال لو رفتن اونا بیشتره ... بازرسیتون که نکردن اون بیرون؟ _ نه به جز من همه رو بازرسی می‌کنن و منم چون جونتو نجات دادم کاری باهام ندارن... کلا اوضاع بیمارستان خیلی امنیتیه... _ نگران بچه‌هام... _ نگران چی؟ از یه هفته قبل براشون کارت پزشکا رو درست کردیم.. تو حواست به خودت باشه. ابو خلیل اومد اتاق. _ حالش چطوره؟ _ خوشبختانه اوضاعش خوبه... خودش اصرار داره زودتر ترخیص بشه اما بهتره که چند روزی تحت کنترل بمونه به هر حال اگه تصمیمتون به رفتن بودم تا 24 ساعت آینده باید بمونه تا مطمئن شم خطر رفع شده. دکتر رفت بیرون. _ ابو خلیل... اومد نزدیک تر... _ ما باید فردا از اینجا بریم. تا الآن به گوش همه رسیده که من اینجام، به صلاح نیس که بمونیم... _ چشم امیر... مقدمات رفتنتونو آماده می‌کنم. البته ما اسم شما رو نگفتیم، می‌دونن که شخص مهمی اینجاست ولی نمی دونن شمایید. _ در هر صورت برای فردا آماده باش... خودمو به تنگی نفس زدم که ماسکو برداشت و گذاشت جلو دهنم. .. قبل غروب، میز شام اومد تو اتاقم و ابو خلیل هم اومد تو. _ یه نفر مواظب بوده که غذا سالم باشه و خود آشپز از این غذا خورده _ آفرین.. خودت شخصا برو و مواظب اوضاع بیمارستان و رفت و آمدا باش که رفت بیرون. همه جای میزو نگاه کردم... زیر برنج... کشوی میز اما گوشی توش نبود... غذا رو خوردم و یه نفر اومد برا بردن ظرفا... گوشی رو گذاشتم رو میز تا راحت تر جابه جایی رو انجام بده که تو یه چشم به هم زدن گوشیا رو جابه جا کرد. طبق آموزشایی که بهمون داده بودن می‌دونستم چون ردیابی میشه بهترین محل برا تخلیه‌ی اطلاعات طبقه‌ی پایین یا بالای همین اتاق بود و ابوهاجر اصلیم تو همین بیمارستان اسیر شده بود و میشد بدون نیاز به هیچ کار اضافی، قفل موبایل رو باز کنن. بعد از تخلیه‌ی اطلاعاتی موبایل اصلی باید بهم بر میگشت تا بتونم از رو شماره های ثبت شده تماس هامو بشناسم و الا حتما لو میرفتم پس اونا یه شب فرصت داشتن برا تخلیه‌ی اطلاعات که زمان کمی نبود... *** موندنمون اونجا خطرناک بود... چون علاوه بر من ابوهاجر اصلی و یه تیم از نیروهای خودی تو بیمارستان بودن و هر لحظه امکان داشت لو برن. به محض اینکه موبایل اصلی با تغلبی جابه جا شد و اثر انگشتو تغییر دادم و یه چرخی تو موبایل ابو هاجر زدم به ابو خلیل گفتم که باید بریم... دستمو گرفت و بلندم کرد و چن تا اسپری برای تنگی نفسم تو کیسه تو دستش بود. کش اسلحه رو انداختم رو دوشم و باهاش راه افتادم. ده نفر جلو تر از من و ده یازده نفر دیگه پشت سرم راه افتادن و به طبقه‌ی پایین که رسیدیم دایره مانند شدن و سمت راست و چپم راه افتادن.. آروم به ابو خلیل گفتم: اینجوری که بدتر انگشت نما میشیم... _ فدات بشم امیر.. اگه کسی صدمه‌ای بهتون می‌زد من چی جواب خلیفه رو می دادم؟ احساس می‌کردم خودمو راحت‌تر از اونی که فکر می کردم پیش نزدیکای ابوهاجر جا کردم البته دوره‌ی تفلید صدایی که تو این مدتم داشتم خیلی بهم کمک می‌کرد. ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛