مامعمولیااینطوریهستیمکہ:
یہدفعهیہغممیادمیشینہتوقلبمون!
بعدپمپاژمیشہتوکلبدنمون
وسرازیرمیشہازچشممون!(꧇💔
مثلاغمدورۍازکربلا:🥀)
˼#اربعین
#امامحسین
میدونـۍاستـٰادپَناهیـٰانچۍمیگِہ؟!-
میگہڪهگیرتُـوگناهـٰاتنیست🚶🏿♂..!
گیرتُـوڪاراۍِخوبیہِڪِهاَنجـٰاممیدۍ
وَلۍنَمیگۍخدایـٰابِہخاطِـرتـو🍂..!
اَخـلاصیَعنۍخدایـٰافقطتـُوبِبین👀🖐🏽..!
حَتۍمَـلائڪِههَـمنَہ!
¦🌻¦⇢ #استادپناهیان
25.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از ‹ مـیثـٰاق ›
همسنگریهایبشریٰ!
میشه ما هم460بشیم...؟🤚🏽🕶
#فور🙂🌿
@doghtaraneh88
هدایت شده از ماهشبتارم!☽
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتچهلوهشتم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
با بغض به چشمای مهربونش که حالا نگران بود نگاه کردم...
پریدم بغلشو از نگاه های تهدید آمیز ارمین به زهرا گفتم...
به اینکه نگران خانوادمم...
قلبم طاقت نیاورد و پاشدم رفتم اتاق ارمین...
در زدم...
-بیا تو...
رفتم داخل...
-میدونستم میای...
بالاخره دیر یا زود با زور یا با میل باید باهام معامله کنی...
+چی میخوای؟
-خودت خوب میدونی...
+اره...فردا بریم محضر...همرو میزنم به نامت...فقط بیخیال خانوادم شو
-فکر نمیکردم انقدر زود جا بزنی...فکر میکردم میگی عمرا دستم به اون اموال برسه و زحمات چند ده ساله ی عمو رو حفظ میکنی... ولی حالا میبینم که بره کوچولو جا زده...
قطره های اشک فوری دویدن پشت چشمام...
نمیتونستم نفس بکشم...
داشتم چیکار میکردم؟
باید...باید زحمات پدرو حفظ میکردم یا به بادشون میدادم...معلوم نبود ارمین چه بلایی سر اون اموال بیاره...حتی ممکنه بعد از گرفتن اموال بابا و مامانو اذیت کنه عذاب بده... وای آیه وای...داری چیکار میکنی؟ دشمنت خودش باید لو بده که تو داری اشتباه میکنی؟؟؟
ولی... ولی پس خانوادم؟ اگر اسیبی به اونا بزنه؟ وای خدایا خودت کمکم کن...
-هوی...دخترجون...با توعما
+ب...له
-خب؟معامله میکنی؟
خب قبل از جواب دادن باید بگم شما دوتا مادر پدر داری... حواست به جفتشون باشه...
بعدم با تمسخر پوزخند زد
+این اموالو میخوای چیکار؟ چجوری انقدر با خیال راحت دم از کشتن ادما میزنی؟ اصلا این همه ادم برای کشتن و تهدید کردن ادما چرا باید دور تو باشن؟
تو از اون شرکت میخوای چه استفاده ای بکنی؟
ارمین متعجب با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد...
خودمم از حرفام تعجب کردم...
انگار اختیار زبونم دستم نبود...
ولی...حقیقت داشت...
واقعا چرا؟؟؟
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
هدایت شده از ماهشبتارم!☽
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتچهلونهم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
ارمین فوری خودشو جمع و جور کرد و گفت
-زیادی داری سوال میپرسی...
بهتره جواب منو بدی؟
هیچی نمیگم...
زل میزنم به پنجره و ساکت میمونم...
تا اینکه خودش به حرف میاد...
-تو اگر عادی بخوای اون اموالو بزنی به نامم عمو عمرا اجازه بده...
میره دنبال راهیه اموالو ازم پس بگیره
منم حوصله ی دادگاه بازی و... ندارم
پس منو تو باهم ازدواج میکنیم البته صوری...
بعد اموالو میزنی به نامم و میگی که شوهرم بود دوست داشتم بزنم به نامش...
بعدم هرکی میره پی زندگی خودش...
+پی زندگی خودش؟ اونوقت بابا بازم میفته دنبال اینکه بخواد اموالو ازت بگیره...
-نه...منظورم طلاق نبود...در واقع اونا فکر میکنن ما باهم زندگی میکنیم...
ولی در واقع ما جدا از هم برای خودمون زندگی میکنیم و تو کارای همم دخالت نمیکنیم...
چطوره؟
+یعنی رسما گند بزنم تو زندگیم؟
پوزخند میزنه و میگه
-دقیقا...البته من از دور از لحاظ مالی تامینت میکنم...
حالا نوبت منه پوزخند بزنم...
+نه بابا؟ با پولای خودن سرم منت میزاری؟
-حالا...
تو اینطوری فکر کن...مهم نیست
بعدم لبخند حرص دراری بهم میزنه
و اگر قبول نکنم؟
-من میتونم واسه چهارتا سنگ قبر شعرای خوبی پیدا کنم که بدیم روشون بتراشن؟
دوتا شعر برای پدر و دوتام واسه مادر...
وَََََََ البتهههه شایدم یه دونه برای رفیق نازنینتتتت...
تنم میلرزه...
نمیخوام باور کنم...
ولی تو چشماش یه اطمینان خاصی هست...
و مطمئنم که پشتش حسابی به یه جا گرمه...
حتی تو شرکتم ادم داره...
شرکت که بودم دیدم و شنیدم چند نفر با حرص باهم حرف میزدن و میگفتن لیاقت ارباب بود که رییس این شرکت شه...
این دختره نقشه های اربابو بهم ریخت و...
از این جور حرفا...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
هدایت شده از ماهشبتارم!☽
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتپنجاهم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
یک آن فکری به سرم میزنه...
آره فهمیدم باید چیکار کنم...
+من فرصت میخوام...
فردا صبح جواب میدم...
سرشو تکون میده و میره میشینه رو تختش...
-باشه...
شب بخیر
چه پررو...
رسما داره منو بیرون میکنه....
هیچی نمیگم و فوری از اتاقش میام بیرون و میرم اتاق خودم...
فوری گوشیو برمیدارم و شماره ی داییمو میگیرم...
دایی سرهنگه...
اون میتونه کمکم کنه...
اور همینطوری میرفتم اداره پلیس مدرکی برای ثابتش نداشتم...
ولی دایی همینطوری بی مدرک بهم کمک میکنه...
عالی شد...
بعد از حرف زدن با دایی نفس عمیقی میکشم و میشینم رو تختم....
نمیتونم جلوی لبخندمو بگیرم
+دستتو رو میکنم اقای ارمین رادددد
بعدم شروع میکنم به خندیدن...
زهرا بازم بدون در زدم میاد تو و هزارتا سوال میپره که کجا رفتم و چیکار کردم و چی گفتم و....
همینطوری داشتم نگاش میکردم که محکم کوبید رو شونمو گفت
-د بگو دیگهههه کشتی منو
میخندم و ماجرارو براش تعریف میکنم...
به چشماش که حالا قدر دوتا توپ بولینگ شده خیره میشم...
-آ...آ...آیه...خطرناک نباشه؟
+هی...به کسی که عاشق خطره نزن این حرفو
بعدم چشمکی بهش میزنم و میگم
+همین خطرناک بودنش قشنگه
من با خطر مشکلی ندارم اگر برای خودم باشه...
ولی خانوادم خط قرمزمن...
حاضرم جونمم بدم ولی اونا تو خطر نباشن...
حالا من یه ماموریت دارم...
یه ماموریت خاص و پر هیجان...
زهرا پیشم میمونه و تا صبح خل بازی در میاریم و بعدم هرکسی یه طرف خوابش میبره...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
میانِ این همه نوکر ، به فکر من هم باش
منی که از همه جز تو ، عجیب خسته شدم ..
#یااباعبدالله
←شهدادعاداشتند
ادعانداشتند .. !
←نیایشداشتند
نمایشنداشتند ... !
←حیاداشتند(:"
ریانداشتند ... !
رسمداشتند🌱
اسمنداشتند ...!
✾••••••✾•🌿🕊🌿•✾••••••✾
زیاد بگویید:
-السلام علیک یا امیرالمؤمنین!
این روز ها دگر کسی در مدینه،
سلامش نمیکند...
بھمگفت:ڪھچۍ؟
هعۍشھیدجانباز....جانباز
خبمیخواستندڪھنرنڪسۍ
مجبورشونڪردھبود؟
گفتم:اتفاقاارھ؛مجبورشونمیڪرد
گفت:ڪۍمجبورشڪرد؟
گفتم:همونۍڪھتوامَثالتوندارے
گفت:من؟؟چیروندارم
گفتم:غیرتمشتۍفقطغیرت🌱:)
#شھداڪوھغیرتبودند🚶🏻♀!
•••━━━━━━━━━
هدایت شده از ناگفتـہهاےقلبمان...(:🌱
https://abzarek.ir/service-p/msg/703173🗝
میشنوم👀🎙
هدایت شده از {عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
همسنگری ها 5تا لف داشتیم
چند نفر میفرستید اینور؟
@ARARARAR0
#فوروارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الو...
میشه گوشی بدین امام رضا :)💔