eitaa logo
ماه‌شب‌تارم!☽
7 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
﴾﷽﴿ رمان‌ماه‌شب‌تاࢪم...☽ ازڪپے‌‌وخواندن‌ࢪ‌مان‌بدون‌ذڪر‌منبع‌‌و‌در‌صورت‌عضو‌نبودن‌ࢪ‌اضے‌نیستم‌... رمان‌در‌زمان‌خاصی‌‌یابه‌صورت‌روزانه‌پار‌ت‌گذاری‌نمیشود‌(:
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 نشسته بودم داشتم به کارای دانشگاه رسیدگی میکردم که زهرا بدون در زدن اومد تو اتاقم... -چیشد؟ +هیچی -ناراحت شد؟ +نه... فقط حقیقتو گفتم... اعتقاداتم برام مهم تره زهرا اگر اینجامم بخاطر اعتقاداتمه... دوست نداشتم ناراحتشون کنم ولی حقیقتو باید میگفتم -میدونم... سرمو انداختم پایین و به بقیه کارا رسیدم... فردای اون روز میریم و پدر همه چیز و میزنه به ناممو منو میبره شرکت و تا منو با همه اشنا کنه... تا شب میمونیم تو شرکت و پدر تقریبا فوت و فن کارارو بهم یاد میده... تازه وکیل و معاونای دیگه ی شرکتم هستن که کمکم کنن، از دوستای قدیمی پدر هستن و خیلی ادمای درست و قابل اعتمادین... میریم خونه... من میرم اتاقم تا قبل شام کمی استراحت کنم... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 سر میز نشسته بودیم و مشغول خوردن شام بودیم که پدر گفت... -امشب قبل شام ارمین اومد اتاق من و یه مسئله ای رو باهام مطرح کرد... منم بهش گفتم خود آوا باید جوابشو بده... و هر تصمیمی آوا بگیره ما به اون احترام میزاریم... خب، آرمین پیش خود ما بزرگ شده و ما خوب میشناسیمش... پسر خوبیه... ولی حالا این پسر خوب عاشق شده... احساس کردم معدم داره به هم پیچ میخوره... وقتی میگه نظر اوا مهمه...یعنی؟ مامان با ذوق گفت -عاشق شدههه؟ اینکه خیلی خوبه، حالا این عروس خوشبخت کی هست؟ ارمین با خجالت ساختگی سرشو انداخت پایین پدر لبخندی زد و گفت -آوا... حس کردم نفسم بالا نمیاد... چطور ممکنه یه انسان تا این حد وقیح باشه... یعنی بخاطر پول حاضره با زندگی خودشم بازی کنه؟ مامان با تعجب به آرمین نگاه کرد بعد لبخندی زد و گفت -عشق که منطق سرش نیست... هرچی خود آوا بگه... حس میکردم داغ داغ شدم... قطره های عرقو رو تیغه ی کمرم حس میکردم... حالا همه ی نگاها سمت من بود... اب دهنمو قورت دادم و گفتم... +... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 +من... اولش میخواستم بگم من جوابم منفیه ولی وقتی نگاه تهدید آمیز ارمینو دیدم حس کردم ته قلبم لرزید و ترسیدم... برای همون گفتم +من...باید فکر...کنم تا این کلمات از دهانم خارج بشه هزار بار مردم و زنده شدم... زهرا که فهمید حالم خوب نیست فوری از پارچ یه لیوان اب خنک برام ریخت و داد دستم... منم سعی کردم لرزش دستامو مخفی کنم... ابو از زهرا بگیرم و بخورم... بابا لبخند زد و گفت -هرجور تو راحتی...جوابت هرچی باشه ما بهش احترام میزاریم... ارمین چاپلوسانه گفت -البته... ولی من خیلی امید دارم که آوا خانوم دل این مجنون رو نشکنن بعدم چشمکی تحویلم داد... سرمو انداختم پایین... هیچ خجالتم نمیکشه بی حیا... ولی چشمکش بیشتر منو ترسوند... نکنه تهدیدی باشه برای خانوادم... حالم اصلا خوب نبود... دیگه نتونستم شاممو تموم کنم... با یه عذرخواهی پاشدم رفتم اتاقم... دراز کشیده بودم رو تختم و تو فکر بودم که باید چیکار کنم... همونطور که تو حال و هوای خودم بودم زهرا بدون در زدن وارد شد و با عجله اومد کنارم... -دیوونه شدی دختر؟؟ فکر میکنم یعنی چی؟ باید میگفتی نههههه حس کردم یچیزی توی گلوم وول میخوره و میخواد بپره بیرون... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 با بغض به چشمای مهربونش که حالا نگران بود نگاه کردم... پریدم بغلشو از نگاه های تهدید آمیز ارمین به زهرا گفتم... به اینکه نگران خانوادمم... قلبم طاقت نیاورد و پاشدم رفتم اتاق ارمین... در زدم... -بیا تو... رفتم داخل... -میدونستم میای... بالاخره دیر یا زود با زور یا با میل باید باهام معامله کنی... +چی میخوای؟ -خودت خوب میدونی... +اره...فردا بریم محضر...همرو میزنم به‌ نامت...فقط بیخیال خانوادم شو -فکر نمیکردم انقدر زود جا بزنی...فکر میکردم میگی عمرا دستم به اون اموال برسه و زحمات چند ده ساله ی عمو رو حفظ میکنی... ولی حالا میبینم که بره کوچولو جا زده... قطره های اشک فوری دویدن پشت چشمام... نمیتونستم نفس بکشم... داشتم چیکار میکردم؟ باید...باید زحمات پدرو حفظ میکردم یا به بادشون میدادم...معلوم نبود ارمین چه بلایی سر اون اموال بیاره...حتی ممکنه بعد از گرفتن اموال بابا و مامانو اذیت کنه عذاب بده... وای آیه وای...داری چیکار میکنی؟ دشمنت خودش باید لو بده که تو داری اشتباه میکنی؟؟؟ ولی... ولی پس خانوادم؟ اگر اسیبی به اونا بزنه؟ وای خدایا خودت کمکم کن... -هوی...دخترجون...با توعما +ب...له -خب؟معامله میکنی؟ خب قبل از جواب دادن باید بگم شما دوتا مادر پدر داری... حواست به جفتشون باشه... بعدم با تمسخر پوزخند زد +این اموالو میخوای چیکار؟ چجوری انقدر با خیال راحت دم از کشتن ادما میزنی؟ اصلا این همه ادم برای کشتن و تهدید کردن ادما چرا باید دور تو باشن؟ تو از اون شرکت میخوای چه استفاده ای بکنی؟ ارمین متعجب با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد... خودمم از حرفام تعجب کردم... انگار اختیار زبونم دستم نبود... ولی...حقیقت داشت... واقعا چرا؟؟؟ ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 ارمین فوری خودشو جمع و جور کرد و گفت -زیادی داری سوال میپرسی... بهتره جواب منو بدی؟ هیچی نمیگم... زل میزنم به پنجره و ساکت میمونم... تا اینکه خودش به حرف میاد... -تو اگر عادی بخوای اون اموالو بزنی به نامم عمو عمرا اجازه بده... میره دنبال راهیه اموالو ازم پس بگیره منم حوصله ی دادگاه بازی و... ندارم پس منو تو باهم ازدواج میکنیم البته صوری... بعد اموالو میزنی به نامم و میگی که شوهرم بود دوست داشتم بزنم به نامش... بعدم هرکی میره پی زندگی خودش... +پی زندگی خودش؟ اونوقت بابا بازم میفته دنبال اینکه بخواد اموالو ازت بگیره... -نه...منظورم طلاق نبود...در واقع اونا فکر میکنن ما باهم زندگی میکنیم... ولی در واقع ما جدا از هم برای خودمون زندگی میکنیم و تو کارای همم دخالت نمیکنیم... چطوره؟ +یعنی رسما گند بزنم تو زندگیم؟ پوزخند میزنه و میگه -دقیقا...البته من از دور از لحاظ مالی تامینت میکنم... حالا نوبت منه پوزخند بزنم... +نه بابا؟ با پولای خودن سرم منت میزاری؟ -حالا... تو اینطوری فکر کن...مهم نیست بعدم لبخند حرص دراری بهم میزنه +و اگر قبول نکنم؟ -من میتونم واسه چهارتا سنگ قبر شعرای خوبی پیدا کنم که بدیم روشون بتراشن؟ دوتا شعر برای پدر و دوتام واسه مادر... وَََََََ البتهههه شایدم یه دونه برای رفیق نازنینتتتت... تنم میلرزه... نمیخوام باور کنم... ولی تو چشماش یه اطمینان خاصی هست... و مطمئنم که پشتش حسابی به یه جا گرمه... حتی تو شرکتم ادم داره... شرکت که بودم دیدم و شنیدم چند نفر با حرص باهم حرف میزدن و میگفتن لیاقت ارباب بود که رییس این شرکت شه... این دختره نقشه های اربابو بهم ریخت و... از این جور حرفا... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 یک آن فکری به سرم میزنه... آره فهمیدم باید چیکار کنم... +من فرصت میخوام... فردا صبح جواب میدم... سرشو تکون میده و میره میشینه رو تختش... -باشه... شب بخیر چه پررو... رسما داره منو بیرون میکنه.... هیچی نمیگم و فوری از اتاقش میام بیرون و میرم اتاق خودم... فوری گوشیو برمیدارم و شماره ی داییمو میگیرم... دایی سرهنگه... اون میتونه کمکم کنه... اور همینطوری میرفتم اداره پلیس مدرکی برای ثابتش نداشتم... ولی دایی همینطوری بی مدرک بهم کمک میکنه... عالی شد... بعد از حرف زدن با دایی نفس عمیقی میکشم و میشینم رو تختم.... نمیتونم جلوی لبخندمو بگیرم +دستتو رو میکنم اقای ارمین رادددد بعدم شروع میکنم به خندیدن... زهرا بازم بدون در زدم میاد تو و هزارتا سوال میپره که کجا رفتم و چیکار کردم و چی گفتم و.... همینطوری داشتم نگاش میکردم که محکم کوبید رو شونمو گفت -د بگو دیگهههه کشتی منو میخندم و ماجرارو براش تعریف میکنم... به چشماش که حالا قدر دوتا توپ بولینگ شده خیره میشم... -آ...آ...آیه...خطرناک نباشه؟ +هی...به کسی که عاشق خطره نزن این حرفو بعدم چشمکی بهش میزنم و میگم +همین خطرناک بودنش قشنگه من با خطر مشکلی ندارم اگر برای خودم باشه... ولی خانوادم خط قرمزمن... حاضرم جونمم بدم ولی اونا تو خطر نباشن... حالا من یه ماموریت دارم... یه ماموریت خاص و پر هیجان... زهرا پیشم میمونه و تا صبح خل بازی در میاریم و بعدم هرکسی یه طرف خوابش میبره... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 صبح بعد از صبحانه حاضر میشم و میرم اداره ی پلیسی که دایی توش کار میکنه... بعد از کمی معطلی که با دایی هماهنگ کنن وارد دفتر میشم... دایی میاد به سمتمو مهربون بغلم میکنه -سلام عزیز دل دایی +سلام دایی جونم -چخبرا... +هیچی... -من تازه الان باید بفهمم یه مامان بابای دیگم داری... +کسی جز خودمون نمیدونیم سرشو به نشونه ی تایید تکون داد... -خب... دوباره برام بگو... باید با دقت بیشتری حرفاتو بررسی کنم... من دوباره همه چیزو از اول جزء به جزء برای دایی تعریف میکنم... -خب... میدونی... من احتمال میدم که...ارمین رییس یه بانده... یه باند خلافکاری... ولی دقیقا چی کار میکنن رو نمیدونم شایدم رییس نباشه و فقط جزئی از اون باند باشه که ماموریتش گرفتن اون شرکته... میدونی...چون اون شرکت صادرات و واردات میکنه...یجورایی مورد خوبی برای لاپوشونیه قاچاقا و خلافاشونه... خب من خودم تنها به این نتیجه نرسیدم و تمام حرفای دیشبتو با همکارام در میون گذاشتم... ما همگی به این نتیجه رسیدیم... قلبم به شدت میکوبید... انگار میخواست قفسه ی سینمو بشکافه و بیاد بیرون... نفس عمیقی میکشم و میگم +خب حالا من باید چیکار کنم؟ ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 -تو فقط باید بفهمی که حدس ما درست بوده یا نه؟ نیروهای مام پوششش میدن و رفت و امداشو چک میکنن... ولی تو باید یجوری سرگرمش کنی که هم متوجه ما نشه هم خودت سرنخایی برامون پیدا کنی... با صدای گرفته ای گفتم... +منظورتون از سرگرم کردن اینه که درخواست ازدواجشو قبول کنم؟ دایی سرشو میندازه پایین و بعد از چند ثانیه نگاهم میکنه و میگه -نه... نقش اینکه درخواستشو قبول کردیو بازی کن... بعدم دستی به ریشاش میکشه و میگه... -نمیدونم فکر خوبیه یا نه... ولی بنظرم قضیه رو با خانوادت در میون بزار... اونا خیلی میتونن کمکت کنن... مخصوصا برای جور کردن بهونه که زودی ازدواج رسمی نکنید و یجورایی تو همین دواران نامزدی صوری ته تو قضیه رو دربیاریم +ولی دایی... شما که منو میشناسی... من تاحالا با نامحرم یه ثانیه هم تنها نبودم یا حرف نزدم جز موارد عادی... بعد الان بیام با پای خودم برم تو تله ی شیطون؟ -خب به والدینت بگو که تو دوران نامزدی صیغه بخونید...این که خیلی سادس +وایییی دایی من نمیتونم...من نمیخوام زنش بشم... رسمی و شرعی چه فرقی داره؟ من نمیتونم -خب معطلش کن... هی بگو باید فکر کنم... چمیدونم معطلش کننن فقط همین چشمامو میبندم و شقیقه ی سرمو فشار میدم... آخ خدا... خودت کمکم کن... نمیتونم ببینم خانوادم در خطرن... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 میرم اتاق زهرا... -کجا بودی تو؟ +هیچی نگو...فقط بگو ارمین کجاست؟ -نمیدونم...خونه نیست +خوبه...بجنب باید قبل اومدنش باهاتون حرف بزنم -چه حرفی؟ +حالا میگم بعد از اینکه من، زهرا، پدر و مادر توی پذیرایی جمع شدیم من تمام جریان رو براشون تعریف کردم... همه با تعجب بهم خیره شده بودن... +شما باید کمکم کنین پدر زودتر از بقیه به خودش اومد و گفت -باید چیکار کنیم؟ +باید تا میتونیم ارمین رو معطل کنیم و سر از کاراش و رفت و امداش در بیاریم، باید تا میتونیم مدرک و سرنخ جمع کنیم پدر سرشو به نشونه ی تایید تکون میده و میگه -اگر حرفایی که زدی ثابت بشه من میدونم با اون نمک نشناس چیکار کنم... +من مطمئنم یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 از دانشگاه تازه برگشتم و دارم کتاب میخونم.... همینطوری تو حال و هوای خودمم که صدای در زدن میاد +بله؟ در باز میشه... آرمین میاد تو سرمو میندازم پایین و وانمود میکنم که دارم هنوز کتاب میخونم... -خب؟ واکنشی نشون نمیدم -معاملمون میشه؟ بازم هیچی نمیگم -آواااا سرمو میارم بالا و با اخم نگاهش میکنم بعد از جام بلند میشم و میرم رو به روش وایمیستم و با عصبانیت میگم +ببخشید؟ اومدی تو اتاقم و مزاحمم شدی داری سرم دادم میکشی؟ برو بیرون همین حالا... بعدم در اتاقو باز میکنم و به سمت بیرون اشاره میکنم تا بره بیرون -آوا +هیچی نگو...بیرررووون با اخم نگاهم میکنه و بعدم لبخند شیطانی میزنه و میگه -این یعنی جوابت منفیه؟ +من فعلا تصمیمو نگرفتم، باید بیشتر فکر کنم...حالا برو بیرووون...داری اذیتم میکنی ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 -خیله خب بعدم دستشو کرد تو جیبای شلوارشو خیلی اروم رفت بیرون... درو بستم و نفس عمیقی کشیدم... گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن... مامان منیر بود که تماس تصویری گرفته بود... همه بودن... حسابی جمعشون جمع بود... دلم براشون حسابی تنگ شده... شروع میکنم به گریه کردن... اصلا دست خودم نیست... دلم گرفته... میرم اتاق زهرا... -آیه؟ چیشدی؟ خوبی؟ +زهرا...میای بریم بیرون؟بریم یکم بگردیم شامم بیرون بخوریم -آم...خب باشه... میرم اتاقم تا حاضر شم... بعدم میرم سراغ زهرا تا باهم بریم بیرون... سوار ماشین من میشیم و راه میفتیم... -خب؟ کجا بریم؟ +نمیدونم...بزن ببین جاهای گردشگری تهران کجاست؟ -آم...خب جا که زیاد داره...تو چجور جایی میخوای؟ +نمیدونم... اصلا ولش کن... خودم میرم همینطوری ببینیم تهش میریم کجا... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 ساعت حدود 2 نصفه شبه که من خوابم نمیبره و نشستم و دارم زیارت عاشورا میخونم که از حیاط صدای ماشین میاد... کیه این وقت شب؟ میرم لب پنجره و میبینم که صدا از ماشین آرمینه... یعنی این وقت شب میخواد بره بیرون؟ قبل از اینکه از ماشینشو ببره بیرون فوری روسری و چادر سرم میکنم و سوییچ و گوشیمو برمیدارم و میرم بیرون... برای اینکه منو نبینه از پشت بوته ها میرم سمت پارکینگ ماشینمو خیلی بی صدا میشینم توش... بعد از اینکه از پارکینگ خارج میشه منم خارج میشم... ولی با فاصله ای که متوجه نشه... _____ تقریبا 30 دقیقس که تو راهیم... از شهر خارج شدیم و الان تو بر و بیابونیم... تا اینکه ارمین به یه فرعی میپیچه و تقریبا بعد از 10 دقیقه میرسیم به یه کاخ خیلی بزرگ... که دور تا دورش سر سبز و قشنگه... من با فاصله ی زیادی از کاخ وایمیستم ولی آرمین به راهش ادامه میده و وارد کاخ میشه... من ماشینو یجایی پشت یه تپه پارک میکنم بعدم راه میفتم سمت کاخ... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱