#یڪروایتعاشقانہ
همسرِ شهید روح الله قربانی میگه :
وقتی روحالله شهید شد چند وقت بعد
خیلی دلم براش تنگ شده بود
به خونه خودمون رفتم ،
وقتی کتابی که روحالله به من
هدیه داده بود رو باز کردم دیدم روی
برگ گل رز برام نوشته بود:
عشق من !دلتنگ نباش (:
enc_16616002599936759521589.mp3
3.19M
-کرببلات واسه من داره حکم آرامش
تو همونی که من از ته قلبم میخواهمش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه گل دادی بهم دلم برات رفت ♥️ .
#عاشقانه_مذهبی🌸
#استوری
اگرمیخواهیدنذریڪنید،فقطگناهنڪنید!
مثلانذرڪنیدیڪروزگناهنمیڪنم،
هدیهبه #آقاصاحبالزمان'عج'ازطرفخودم!
یعنیازطرفِخودتانعملیرابرایسلامتی
وتعجیلدرفرجِآقاامامزمان'عج'انجاممیدهید
ڪهیڪیازمحبوبترینڪارهابرایآقااست.♥️
عرضی ندارم بانو ^_^
فقط یادت باشد امروز که دختری
در آینده مادر دختر دیگری هستی
و روزی می آید که مادر بزرگ می شوی
پس جدا از همه ناپاکی ها، تو پاک بمان!
روز دختر مبارک
#روز_دختر
"دختر" که باشی مهربانی ات دست خودت نیست.
خوب می شوی حتی با آنان که چندان با تو خوب نبوده اند.
دل رحم می شوی، حتی در مقابل آن هایی که چندان رحمی به تو نداشته اند
دختر که باشی:
زود می رنجی
زود می بخشی
زود می گریی
زود می خندی
تو مامور احساس روی زمین هستی!
-جهان بی تو می میرد-
-روزدختر بر تمام دختران سرزمینم مبارک🤍🌚
#روز_دختر
#ولادت_حضرت_معصومه
خوب خوب خوب 😁
سلام به رفیقای خوب خودم❤️🙂
روز دختر رو به بانوهای پاکدامن و عفیف جامعه اسلامی تبریک میگم
بخصوص دختران و مادران و مادربزرگان کانال مدافعان حرم🥺🌹
ان شاءالله همگی زیر سایه جمهوری اسلامی پاک و با حیا باشید 🌿🌱
خوب بریم؟ سر اصل مطلب
امشب میخوایم درباره هدیه هایی که قراره بخرید صحبت کنیم😂
بگید ببینم برای خواهرتون یا مادرتون یا همسرتان یا دخترتون چی گرفتید؟
بریم واسه ناشناس ها
مدافعان حـــرم
قسمت چهل و نهم خداحافظ زینب تازه می فهمیدم چرا علی گفت … من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رف
❤️بسم الله الرحمن الرحیم ❤️
#رمان_بدون_تو_هرگز
قسمت پنجاه
سرزمین غریب
نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه اومد … وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب… نگاهش رو پر کرد … چند لحظه موند … نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه…
سوار ماشین که شدیم … این تحیر رو به زبان آورد …
- شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید …
زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت …
- و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما … با چنین حجابی وارد خاک انگلستان شده …
نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم … یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن …ولی یه چیزی رو می دونستم … به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم … هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید … اما سکوت کردم … باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم … و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم …
من رو به خونه ای که گرفته بودن برد … یه خونه دوبلکس … بزرگ و دلباز … با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی… ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی … تمام وسایلش شیک و مرتب …
فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود … همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز … حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه … اما به شدت اشتباه می کردن …
هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود … برای مادرم … خواهر و برادرهام … من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم … قبل از رفتن … توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده … خودم اینجا بودم … دلم جا مونده بود … با یه علامت سوال بزرگ …
- بابا … چرا من رو فرستادی اینجا؟ …
قسمت پنجاه و یک
اتاق عمل
دوره تخصصی زبان تموم شد … و آغاز دوره تحصیل و کار در بیمارستان بود …
اگر دقت می کردی … مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هوای من رو داشته باشن … تا حدی که نماینده دانشگاه، شخصا یه دانشجوی تازه وارد رو به رئیس بیمارستان و رئیس تیم جراحی عمومی معرفی کرد …
جالب ترین بخش، ریز اطلاعات شخصی من بود … همه چیز، حتی علاقه رنگی من … این همه تطبیق شرایط و محیط با سلیقه و روحیات من غیرقابل باور و فراتر از تصادف و شانس بود …
از چینش و انتخاب وسائل منزل … تا ترکیب رنگی محیط و … گاهی ترس کوچیکی دلم رو پر می کرد …
حالا اطلاعات علمی و سابقه کاری … چیزی بود که با خبر بودنش جای تعجب زیادی نداشت …
هر چی جلوتر می رفتم … حدس هام از شک به یقین نزدیک تر می شد … فقط یه چیز از ذهنم می گذشت …
- چرا بابا؟ … چرا؟ …
توی دانشگاه و بخش … مرتب از سوی اساتید و دانشجوها تشویق می شدم … و همچنان با قدرت پیش می رفتم و برای کسب علم و تجربه تلاش می کردم … بالاخره زمان حضور رسمی من، در اولین عمل فرارسید … اون هم کنار یکی از بهترین جراح های بیمارستان …
همه چیز فوق العاده به نظر می رسید … تا اینکه وارد رختکن اتاق عمل شدم … رختکن جدا بود … اما
قسمت ۵۰ و ۵۱ رمان بدون تو هرگز ❤️
.
.