eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
33.8هزار دنبال‌کننده
29.8هزار عکس
11.9هزار ویدیو
286 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
📋 جدول جزئیات برگزاری اجتماع عظیم مردمی با امام زمان 📆 مراسم عید بیعت همزمان با سالروز آغاز امامت امام زمان مصادف با شنبه ۲۴ مهرماه ۱۴۰۰ در هفت شهر تهران، شیراز، اصفهان، مشهد، اهواز، بیرجند، کرمان برگزار می‌شود. @Modafeaneharaam
📺 ⭕️ «مرزهای عاشقی» عنوان مجموعه مستندی است که زندگی شهدای مدافع حرم را به تصویر می‌کشد. 💠 این قسمت: شهید مدافع حرم علیرضا توسلی ✅ جمعه ٢٣ مهر ساعت ۲۰:۳۰ ❎ تکرار روز بعد ساعت ۰۶:٣٠ و ۱۲:۳۰ @Modafeaneharaam
📜 نامه امیدبخش امام عسکری علیه‌السلام ▪️حضرت آیت‌الله خامنه‌ای:«عده‌ای از شیعیان فکر میکردند که امام عسکری (علیه‌السّلام) از راه پدرانش منصرف شده. امام عسکری(علیه‌السّلام) در نامه‌ای به آنها میفرمایند: «نیّت و عزم ما همچنان مستحکم است. ما دلمان به خوش‌نیّتی و خوش‌فکری شما آرام است.»؛ ببینید چقدر این نیروبخش است برای شیعیان... این همان ارتباط مستحکم تشکیلاتی است میان امام و پیروانش.» - کتاب «همرزمان حسین(علیه‌السلام)، گفتار دهم، ص۳۴۶. @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📸تصویری کمتر دیده شده از حضور سردار سلیمانی در حرم امامین عسکریین علیهم السلام @Modafeaneharaam
CQACAgQAAx0CUyYOlAACIkdhabNtJfY1H5albrYuWEdNDICaAQAC7wgAAhfnUFO0WmynLgqbHSEE.mp3
6.09M
🔊 📝 «عهد با امام‌ زمان یعنی - ۱» 👤 استاد 🔅 باید دائم محیای ظهور باشیم... 🔹 @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «ظهور امرِ ناگهانی - قسمت اول» 👤 استاد #رائفی_پور 🔺 تشخیص حق از باطل 💠 آدم فطرت داشته باشه به حق میرسه 🗓 خلاصه سخنرانی #عید_بیعت ۱۳۹۹ @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_ام 💠 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده‌ام قرار گرفتم و
✍️ 💠 به نیمرخ صورتش نگاه می‌کردم که هر لحظه سرخ‌تر می‌شد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانی‌اش را گرفت و به‌شدت فشار داد. از اینهمه آشفتگی‌اش شدم، نمی‌فهمیدم از آن طرف خط چه می‌شنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» و ارتباط را قطع کرد. 💠 منتظر حرفی نگاهش می‌کردم و نمی‌دانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد می‌رسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد. زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیده‌ام، اما به‌خوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟» 💠 فقط نگاهم می‌کرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمی‌خواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم کرد :«مگه نمی‌خواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!» باورم نمی‌شد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او می‌دانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت :«برمی‌گردیم بیمارستان، این پسره رو می‌رسونیم .» 💠 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره می‌خواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرت‌زده نگاهش می‌کردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش می‌دویدم و بی‌خبر اصرار می‌کردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمی‌گردیم؟» 💠 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانی‌ام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و می‌دیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم می‌چرخد که شربت شیرین ماندن در به کام دلم تلخ شد. تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل می‌کرد و هر چه پاپیچش می‌شدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره می‌رفت تا پشت در اتاق مصطفی که هاله‌ای از اخم خنده‌اش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت. 💠 نمی‌دانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر می‌ترسد تنهایم بگذارد. همین که می‌توانستم در بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمی‌دانستم برادرم در گوشش چه می‌خواند. در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم. 💠 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بی‌صدا وارد شدم. سکوت اتاق روی دلم سنگینی می‌کرد و ظاهراً حرف‌های ابوالفضل دل مصطفی را سنگین‌تر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لب‌هایش بی‌حرکت مانده و همه از آسمان چشمان روشنش می‌بارید. 💠 روی گونه‌اش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانی‌اش پیدا بود قفسه سینه‌اش هم باند‌پیچی شده است که به سختی می کشید. زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از آتش گرفت. 💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرف‌هایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمان‌شون رو تو خونه باشن!» سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیص‌شون رو انجام میدم و می‌بریم‌شون داریا!» 💠 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش می‌کرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد. کنارم که رسید لحظه‌ای مکث کرد و دلش نیامد بی‌هیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :«همینجا بمون، زود برمی‌گردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد. 💠 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبه‌ای به سمت در می‌دوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پرده‌ای از پنهان شدم. ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لب‌هایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :« خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو پَرپَر شدن، از این نامسلمونا می‌گیریم!» 💠 نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم می‌لرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟» نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمی‌زند که به لکنت افتادم :«برا چی؟»... ✍️نویسنده: @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_و_یکم 💠 به نیمرخ صورتش نگاه می‌کردم که هر لحظه سرخ‌تر می‌شد و دیگر کم آ
✍️ 💠 باور نمی‌کردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان سوری سپرده باشد و او نمی‌خواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون می‌دونن...» و همین چند کلمه، زخم‌های قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظه‌ای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟» 💠 نمی‌دانست عطر شب‌بوهای حیاط و آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش می‌تپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمت‌تون نمیشه؟» برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم می‌خواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق شد :«رحمته خواهرم!» 💠 در قلب‌مان غوغایی شده و دیگر می‌ترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساس‌مان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم. ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا می‌خوای من برگردم اونجا؟» دلشوره‌اش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امن‌تره!» 💠 و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم. تا رسیدن به سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقه‌ای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبال‌مان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم. 💠 حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوش‌زبانی‌های ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت می‌کرد، آرامَش کنیم. صورت مصطفی به سفیدی ماه می‌زد، از شدت ضعف و درد، پیشانی‌اش خیس عرق شده بود و نمی‌توانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست. 💠 کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمی‌خواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد. همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمی‌آمد دیگر رهایم کند. با نگاه صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بی‌قراری تمنا کرد :«زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر می‌زنم!» 💠 دلم می‌خواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بی‌پرده حساب دلم را تسویه کرد :«خیلی اینجا نمی‌مونی، ان‌شاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم می‌برمت !» و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدی‌تر به مصطفی هم کرده بود که روی پرده‌ای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد. کمتر از اتاقش خارج می‌شد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچه‌ای نیاورد تا تمام روزنه‌های را به روی دلم ببندد. 💠 اگر گاهی با هم روبرو می‌شدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ می‌شد، به سختی سلام می‌کرد و آشکارا از معرکه می‌گریخت. ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر می‌زد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را می‌لرزاند و چشمان مصطفی را در هم می‌شکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زود‌ی‌ها تمام نمی‌شود که گره سوریه هر روز کورتر می‌شد. 💠 کشتار مردم و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد به‌زودی آغاز خواهد شد. در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله ارتش آزاد می‌لرزید، چند روزی می‌شد از ابوالفضل بی‌خبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بی‌قراری‌ام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق می‌چرخید و با هر کسی تماس می‌گرفت بلکه خبری از بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی کار دلم را تمام کرد. 💠 وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به رسیده و می‌دانستم برادرم از است که دیگر پیراهن صبوری‌ام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم... ✍️نویسنده: @Modafeaneharaam
رسول خدا ( صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: هر کس یک نیاز مؤمنی را روا سازد، خداوند حاجت‌های فراوان او را روا سازد که کمترین آن بهشت باشد. ♦️فوری تامین بخشی از اقلام 《جهیزیه 》پسر نیازمند در یکی از اطراف از شهرک زندگی می کنید که از کودکی از نعمت پدر و مادر بی بهره بود است. مبلغ باقیمانده ای که با کمک شما عزیزان تامین خواهد شد : ۲۰/۵۵۰/۰۰۰تومان موفقیت در این طرح خدا پسندانه در گرو همراهی شما خیراندیشان می باشد. شماره کارت جهت مشارکت دراین طرح به نام هیئت حراس الحرم👇 5859837008685139 هیئت حراس الحرم شهرک طالقانی ماهشهر @Modafeaneharaam
ختم به نیت🔰 😍 ❤️ ❤️ 😍😍 هدیه به حضرت فاطمه زهرا سیدت النساءالعالمین (سلام الله علیها) و مولا الموحدین امیر المومنین علی ( علیه السلام ) و برای سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)🌺 مهلت: تا فردا شب ساعت۲۱ تعداد صلواتهای خود را به پی وی بفرستید @Ahmad_mashlab1115 دل پر زخم زمین گفته کسی می آید😍 زده فریاد که فریاد رسی می آید💫 ساقی از عهد و قراری ازلی برگشته🕊 پسر فاطمه با تیغ علی برگشته🌟 می رسد منتقم خون خدا بسم الله🦋 هر که دارد هوس کرببلا بسم الله🕋 بعد قدقامت مهدی چه نمازی بشود😍🤲🏻 دل و دلدار عجب راز و نیازی بشود🌍 ابد والله یا زهرا ما ننسی مهدیا✊🏻❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نماهنگ | آرزوی سامرا 🔺️ سخنرانی شهید حاج قاسم سلیمانی در ستاد بازسازی عتبات عالیات @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بر چهره پر ز نور مهدی صلوات بر جان و دل صبور مهدی صلوات تا امر فرج شود مهیا بفرست بهر فرج و ظهور مهدی صلوات 💐 سالروز با سعادت آغاز امامت حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف، که امتداد غدیر، بلکه خود غدیری دیگر است بر منتظران ظهورش مبارک💐 @Modafeaneharaam
💠 امام حسن عسکری(ع) فرمودند: شادی کردن در حضور غمگین از ادب به دور است. 📚 تحف العقول۴۸۹ #حدیث_روز @Modafeaneharaam
CQACAgQAAx0CUyYOlAACIk1hanhFJd67KcHYuOeTwS9_Hy47dgAC8AgAAhfnUFNrtP9fSKer6yEE.mp3
6.72M
🔊 #صوت_مهدوی 📝 #پادکست «عهد با امام‌ زمان یعنی - ۲» (پایانی) 👤 استاد #رائفی_پور ❌ یکی از اصلی‌ترین موانع ظهور گناهان ماست. 🇮🇷 حکومت زمینه‌ساز ظهور #عید_بیعت @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مصاحبه 📌 وقتی مردم ناخواسته، صادقانه جواب می‌دهند... ❓ تاحالا شده بهتون قول بدن بعد بزنن زیرش؟ چه حسی داشتین؟ 👌 این مصاحبه جالب که در واحد مهدویت موسسه مصاف تولید شده رو به هیچ وجه از دست ندین @Modafeaneharaam
#شهید_مدافع_حرم_عبدالمهدی_کاظمی 🕊🌺 #گوش_به_فرمان #الگو_برداری_از_شهدا 💠بسیار #ولایت_مدار بود و #عاشق_رهبری .از سوریه که تماس گرفته بود بعد از حال و احوال پرسی با برادرش درد دل های برادرنه ... از #رهبری نیز سراغ میگرفت که آیا جدیدا #حضرت_آقا صحبتی ،وسخنرانی جدید انجام داده اند ... موضوع سخنرانی چه بوده وخلاصه ی کلامشون رو از برادر جویا میشدند... همچنین از وضعیت فعلی کشور که مثلا رخداد جدیدی اتفاق افتاده و ... میپرسیدند... 💠آنان در جنگ با دشمن نیز خود را گوش به فرمانان #ولی_امر دانسته و در جایی که صدای #تیر_خمپاره_وموشک طنین انداز است باز هم به دنبال شنیدن #صداوحرف_ولی خود هستند قسمتی از از وصیت نامه شهید همواره گوشتان تیز و شنوا و چشمتان بصیر و بینا به امر #ولی_فقیه باشد که اگر این چنین شد هیچ وقت گمراه نخواهید شدو خیر دنیا و آخرت نصیبتان میگردد #شهادت_۹۴/۹/۲۹ مصادف با نهم ربیع الاول💔 #خان_طومان @Modafeaneharaam
CQACAgQAAx0CUyYOlAACIlBhapRECsaOrzqssBucz5wprg29EAAC-QgAAhfnUFPAuPzEWHkLiiEE.mp3
8.02M
🔥 دیندارانی که تصور می‌کنند، اوضاع دینداری‌شان عالی است، امــــا ؛ در روزی که با حقیقت روبرو می‌شوند؛ خود را در زمره‌ی بی‌دینان، و یا حتی دشمنان دین، می‌بینند! وضعیت شما الآن چگونه است؟ خود را در این ترازو وزن کنید! کدام ترازو؟ 🎤 @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ « عید بیعت، روز تذکر » 👤 استاد #رائفی_پور ❌ بود و نبود امام زمان رو توی زندگیمون حس می‌کنیم یا نه؟ 🔁 در برخی روایات نهم ربیع را غدیر‌ثانی نامیدند، این مسیر یه امیرالمؤمنین داره ابتداش و یه آقا صاحب الزمان داره اِنتهاش... #عید_بیعت @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ #شهید_مدافع_حرم_سید_مصطفی_موسوی 🕊🌺 #متولد۷۴ #اشتیاق_براے_کمک_به_مراسم_نیمه_شعبان ‌ایام نیمه شعبان برا انتظامات پارک سوار جمکران بچه های پایگاه را برده بودم جمکران #سید_مصطفی ، چون سنش خیلی کم بود گفتم شما اینجا وایسا چون خیلی اصرار کرده بود که کار کنه اسه امام زمان، گفت فرمانده میشه یه بیسیم هم به ما بدید؟ خیلی پسره #آروم و با #ادبی بود دلم واسش سوخت یه بیسیمم دادم دستش گفتم حرف بیخودی نزنی توش به مرکز وصله توگرمای تابستان قم تا 4عصر میخ کوب بدون چون و چرا سر جاش وایساده بود صورتش سرخ سرخ شده بود و دماغش سوخته بود وقتی خواستیم برگردیم گفت سال بعدهم منو با خودتون میارید، گفتم اگه جلسه های مسجد را منظم شرکت کنی میارمت سال بعد ایام #نیمه_شعبان گفتند خبری ازش نیست احتمالا دست داعش افتاده بله شهید شده بود ما فکر میکردیم به سن و ساله ......😔 #ما_مدعیان_صــــــــــف_اول_بودیم #از_آخر_مجلس_شهدا_را_چیدند💔 @Modafeaneharaam
تو میای و همه دردامون دوا میشه - حاج‌محمود کریمی.mp3
5.61M
🔊 | زیبا 📝 تو میای و همه دردامون دوا میشه 👤 حاج محمود 🔅 ویژه 👌 @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا