🌸 همیشه روی لبش لبخند بود. نه از این بابت که مشکلی ندارد. من خبر داشتم که او با کوهی از مشکلات در خانواده و... دست و پنجه نرم می کرد که اینجا نمی توانم به آنها بپردازم.
اما هادی مصداق واقعی همان حدیثی بود که می فرماید: مومن شادی هایش در چهره اش و حزن و اندوهش در درونش می باشد🌸
تمامی رفقای ما، او را به همین خصلت می شناختند. اولین چیزی که از هادی در ذهن دوستان نقش بسته، چهره ای بود که با لبخند آراسته شده.🌹
از طرفی بسیار هم بذله گو و اهل شوخی و خنده بود☺️. رفاقت با او هیچکس را خسته نمی کرد. در این شوخی ها نیز دقت می کرد که گناه از او سر نزند.
یادم هست هر وقت خسته می شدیم، هادی با کارها و شیطنت های مخصوص به خود، خستگی را از جمع ما خارج می کرد.👌
شهید هادی ذوالفقاری🌹
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
#شھید_محسن_حاجی_حسنی #قسمت_پنجاه_وپنجم 🌸 روزی که از مالزی برگشت خیلی خوشحال نبود. مامان حرصش گرف
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️
#شھید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_پنجاه_وششم
سرباز بود.
تازه از مرحله استانی مسابقات به مرحله کشوری صعود کرده بود.
قبل از مسابقات باید می رفت در سرما نگهبانی می داد.
به مسولان آن جا گفته بود :
_ من مسابقات در پیش دارم. حنجره ام آسیب می بینه توی سرما.
گفته بودند :
_ سربازی شما مهم تره!❗️
🔮 وقتی از مالزی برگشت گفتند :
_سریعا پاسپورتت رو بیار پادگان.
شما سرباز هستی و حق خروج از ایران رو نداری.
تحویل داد و مشغول سربازی اش شد.
برای حج آخر که دعوت شد، پادگان پاسپورتش را نمی داد.
محسن خودش را به هزار در زد تا بالاخره گرفت.
به چندین نفر نامه نوشت و تماس گرفت. آخر، نامه رهبر گره گشا شد. آقا به پادگان محل خدمتش نوشته بود که محسن را آزاد کنند.
🌹چهارشنبه بود. روز قبل از پرواز حجش.
با هادی رفته بود پادگان برای انجام کار های خروج از کشور.
به چندین اتاق سرزدند و چندتا امضا گرفتند.
😍😅 وقتی امضای آخر پای مدارکش زده شد، سر از پا نمی شناخت.
بدو بدو داشتند از پله ها پایین می رفتند که محسن یکدفعه از خوشحالی با همان کیف سامسونت و هیبتِ کت و شلواری،
از پله چهارم پرید پایین!
🌸 هادی گفت :
_تو الان اینقدر خوشحالی، عروسیت بشه خوشحالیت دیدن داره!
فورا زنگ زد به مامان :
❤️ _ خوش خبری! الان گذرنامه ام رو گرفتم و دارم میرم فرودگاه! می خوام برسونم دفتر آقا که برام ویزا بگیرن! من دو روز دیگه ان شاالله عازم عربستانم! مامان ساک منو ببندید! .... 💼
@Modafeaneharaam
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️
#شھید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_پنجاه_وهفتم
سفر حج نزدیک بود.
شب بود که محسن از در وارد شد.
دستش هم یک کیسه نایلونی بود.
مامان پرسید :
_ اینا چیه؟!
= لباس احرامه!
_ لباس احرامای قبلی ات که هنوز هست!
🍁🍂 محسن کیسه را کناری گذاشت :
= میخوام امسال لباسام نو باشه!
و بعد رفت کنار میز تلفن نشست.
یک چیزی ته دل مامان داشت می گفت که این سفر محسن با سفرهای دیگرش فرق دارد.
💓💕 محسن گوشی اش را از جیب پیراهنش درآورد.
شروع کرد یکی یکی شماره های فامیل و آشنا را گرفت و از تک تکشان حلالیت خواست.
🌺 مامان رو به روی محسن نشست به تماشایش.
هر طلب حلالیتی که می کرد انگار تیری بود که به قلب مامان فرو می رفت.
زیر لب گفت :
_ تو چه کردی که حلالیت می خوای محسن؟! همه که ازت راضین مادر!
🌹 چون زیاد مسافرت می کرد، وصیت هایش را به مامان کرده بود.
سپرده بود روزه هایی را که نگرفته بود برایش بگیرند.
مقداری خمس هم بدهکار بود که اوضاع مالی نگذاشته بود بپردازد.🌷
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
ختم #صلوات به نیت:⏬ شهید محمدرضا رحمانی🌹 هدیه به حضرت زهرا (سلام الله علیها) و برای سلامتی و تعجیل
جمع کل صلوات:
🌹13,850🌹
و ۲ عدد نماز
انشاءالله همگی حاجت روا بشین❤
التماس دعا✨
جمعی از شیعیان مستضعف از یکی از کشورهای منطقه برای آموزش پیش او آمده بودند. رفته بود حسابداری و گفته بود بابت ساعت هایی که به آنها آموزش می دهد حق التدریس روی حقوقش نزنند🍃، گفته بود چون اینها مستضعفند، آموزش آن ها را وظیفه خود می داند.😊
یکی از همسنگرهایش
می گفت: با اینکه بعضی از این مهمان ها گاهی موازین را رعایت نمیکردند، محمودرضا با رافت و محبت با آن ها برخورد می کرد.☺️
یک بار یکی از آن ها از عینک آفتابی محمودرضا خوشش آمد، محمودرضا آن را با اینکه قیمت زیادی هم داشت به او هدیه کرد، من اعتراض کردم که چرا اینقدر به این ها بها می دهی؟☹️
گفت:ما باید طوری با این ها برخورد کنیم که این ها به جمهوری اسلامی علاقه مند شوند.😇☝️
راوی: برادر شهید مدافعحرم
#محمودرضا_بیضایی🌹
@Modafeaneharaam
واسه سرکشی به پایگاه شهید رفتم، شهیدحجت را ندیدم ولی صدای من را شنیده بود و مثل همیشه من را صدا کرد🙄، دنبال صدا رفتم کنار ساختمان پایگاه که در حال ساخت بود ،با لباس نظامی سلاح به دوش داشت گچ به داخل ساختمان انتقال میداد،😳گفتم حجت جان مگر کارگران بنا نیامده اند؟؟
گفت بله همشون هستند من هم دارم کمکشون میکنم.😊
گفتم خدا قوتت بده خب اینا پول میگیرن کار میکنن شما چی؟؟ گفت منم کمکشون میکنم تا هم روحیه بگیرن، بالاخره اینا دارن برا ما ساختمان میسازن گناه دارن خسته هستند...👌
با استاد بنا که صحبت کردم
میگفت شهید روزها سهمیه غذاش رو به ما میده میگه من با نون خالی هم سیر میشم😔 شما کار میکنید و خسته میشید.☝️
بنا میگفت ما از اینکه دیگر بچه ها برای انجام کارها زیاد میان پیشش و خط میگیرن و میرن من تازه فهمیدیم فرمانده پایگاه هست❤️ وگرنه از خودش که سوال گرفتیم گفت من سربازم و جهت شستن ظرفها اومدم تو این پایگاه😊
شهادت بهمن۹۴
ارسالےهمسربزرگوارشهید
شهید مدافع حرم حجت باقری🌹
@Modafeaneharaam