❤️ بسم رب الشھـدا ❤️
#شھید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_پنجاه_وهفتم
سفر حج نزدیک بود.
شب بود که محسن از در وارد شد.
دستش هم یک کیسه نایلونی بود.
مامان پرسید :
_ اینا چیه؟!
= لباس احرامه!
_ لباس احرامای قبلی ات که هنوز هست!
🍁🍂 محسن کیسه را کناری گذاشت :
= میخوام امسال لباسام نو باشه!
و بعد رفت کنار میز تلفن نشست.
یک چیزی ته دل مامان داشت می گفت که این سفر محسن با سفرهای دیگرش فرق دارد.
💓💕 محسن گوشی اش را از جیب پیراهنش درآورد.
شروع کرد یکی یکی شماره های فامیل و آشنا را گرفت و از تک تکشان حلالیت خواست.
🌺 مامان رو به روی محسن نشست به تماشایش.
هر طلب حلالیتی که می کرد انگار تیری بود که به قلب مامان فرو می رفت.
زیر لب گفت :
_ تو چه کردی که حلالیت می خوای محسن؟! همه که ازت راضین مادر!
🌹 چون زیاد مسافرت می کرد، وصیت هایش را به مامان کرده بود.
سپرده بود روزه هایی را که نگرفته بود برایش بگیرند.
مقداری خمس هم بدهکار بود که اوضاع مالی نگذاشته بود بپردازد.🌷
@Modafeaneharaam