eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
33.7هزار دنبال‌کننده
30.7هزار عکس
12.5هزار ویدیو
291 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب: مردم مؤمن و مسجدی ما بیشتر از دیگران به قواعد ضد عمل می‌کنند @Modafeaneharaam
🚩 #بچه_شیعه_باس همه #شهدای_کربلا رو بشناسه.. و راز و رمز حسینی شدنشونو یاد بگیره.. #زهیر کیست؟ #فرمانده سپاه راست #امام_حسین(ع) چگونه حسینی شد؟👆 🔶 #همسر ت که حسینی باشد، ترا حسینی خواهد کرد.. @Modafeaneharaam
CQACAgQAAx0CUyYOlAACHTVhF8V9nNvjj6COp-UEL3LwDKpheAACwAsAAmrJqVAuFzlifi8VaiAE.mp3
8.6M
#تلنگری #بوی_پیراهن_حسین 3 رسیدن به عشق بی توقع، به مهرورزی بی دریغ، در کلام آسان است ... نمی‌توان به چنین مقامی رسید، و بی توقع عاشق دیگران شد؛ مگر در بطنِ امام ! عاشورا ؛ مکتب مهرورزی بی‌توقع است! 🔺 این جمله یعنی چه؟ #استاد_شجاعی 🎤 #استاد_پناهیان @Modafeaneharaam
🔺صهیونیسم لرزید و ترسید 🔹واکنش صفحه توییتر وزارت خارجه رژیم جعلی اسرائیل به فارسی علیه معرفی دکتر احمد وحیدی فرمانده سابق سپاه قدس بعنوان وزیر کشور در دولت رئیسی 🔹وقتی دشمنان از انتخاب ایشان میترسند حتما بهترین گزینه برای خدمت به مردم است.. @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹مادر افغانستانی: طالبان به خانه‌ام آمدند، دست دخترانم را گرفتند و به زور با خود بردند. پسرم که نامزد داشت در برابر آنها مقاومت کرد، در مقابل چشمانم‌ پسرم را کشتند و سپس دخترانم را با دوا بی‌هوش کردند و به تابوت‌هایی‌که در دست داشتند انداخته و با خود بردند😞 @Modafeaneharaam
چه مردمانی که شهرشان سقوط کرده و از شب تا صبح خوابشان نمی‌بره که فردا قراره چه اتفاقی بیوفته😭 و چه پدرانی که نگران زن و بچه ها و نوامیسشان هستند. اگر در این روز ها زمین و آسمان به هم چسبید تعجب نکنید. آه و ناله های زیادی در سحرها بلند است. #افغانستان ✍حدادپور جهرمی @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| روضه های مصور ‌‌ ◽️قسمت پنجم: مدافع کوچک، عبدالله بن الحسن... ‌‌ ▫️محصول خانه‌ی طراحان انقلاب اسلامی ▫️تصویرساز: فاطمه طیوب ▫️کامپوزیت و صداگذاری: گروه هنری هشت | @Modafeaneharaam
CQACAgQAAx0CUyYOlAACHTphF-hnmHs7D-KbS1hdFxlTW7zXEgACtgcAApxxwVAzyzYpgpNTCCAE.mp3
15.8M
🖤 السلام علیک یا اباعبدالله شب 6 #محرم (قاسم بن الحسن) @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖥 روایت سفر جانبازان به کربلا و نجف یکشنبه ساعت ۸:۳۰ شبکه دو سیما @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
❤️(هوالعشق)❤️ #رمان_تنها_میان_داعش 🌹 #قِسمَت_یازدهم 🌺 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بل
❤️(هوالعشق)❤️ 🌹 🌺 نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست.😥 لرزش چانه‌ام را روی انگشتانش حس می‌کرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیام‌گیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.😰 رد تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم می‌رسید که صدای گریه زن‌عمو فرشته نجاتم شد.😭 حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زن‌عمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بی‌قراری گریه می‌کند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداری‌اش می‌داد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟» هنوز بدنم سست بود و به‌سختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کنند.😭 دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانه‌ای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد.😰 عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :موصل سقوط کرده! داعش امشب شهر رو گرفت!» 😱😰من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پله‌های ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :«تلعفر چی؟»😨 با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم. بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از ترکمن‌های شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی می‌کرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمی‌دانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است. عباس سری تکان داد و در جواب دل‌نگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ می‌زنیم جواب نمی‌دن.»😥 گریه زن‌عمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزاده‌ها به تلعفر برسن یه شیعه رو زنده نمی‌ذارن!»حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت. دیگر نفس کسی بالا نمی‌آمد که در تاریک و روشن هوا، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَ عَلِیاً وَلِیُّ اللّه»که رسید، حیدر از جا بلند شد. همه نگاهش می‌کردند و من از خون غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریه‌ام گرفت. 😭رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا می‌آمد، مردانگی‌اش را نشانداد :«من میرم میارمشون.» زن‌عمو ناباورانه نگاهش کرد، 😟 عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم می‌زنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن می‌دی!» اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زن‌عمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریه‌اش به وضوح شنیده می‌شد. زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرین‌زبان ترین‌شان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» 😭 و طوری معصومانه تمنا می‌کرد که شکیبایی‌ام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد. حیدر حال همه را می‌دید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمی‌بینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی می‌کنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر داعشی‌ها بشه؟»😠 و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه می‌خوای بری، زودتر برو بابا!» انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زن‌عمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را می‌بوسید و با مهربانی دلداری‌اش می‌داد :«مامان غصه نخور! انشاءاللّه تا فردا با فاطمه و بچه‌هاش برمی‌گردم!» حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد. عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.» نمی‌توانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدم‌هایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم.کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا می‌زدم که تا عروسی‌مان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به قتلگاه می‌رفت.😭😔 تا می‌توانستم سرم را در حلقه دستانم فرو می‌بردم تا کسی گریه‌ام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانه‌هایم حس کردم. سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمی‌آمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفه‌های اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد 😢:«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! تلعفر تا آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!» 😥 ...🌸 @Modafeaneharaam