شهید مدافع حــــــ🌸☘ــــرم مصطفی شیخ الاسلامی
شهادت۱۳۹۴/۹/۱۶ 💔
مکان #حلب
#وصیــــــــــت_نامه
اینجانب مصطفی شیخ الاسلامی فرزند و سرباز کوچک حضرت زینب وظیفه خود دیدم که به کسانی که به حضرت زینب بی احترامی کردند، جواب دندان شکنی دهم و به جهادی که رهبر انقلاب اسلامی اعلام کرده اند لبیک گویم و برای دفاع از حرم به عنوان مدافع حرم به سوریه بروم. ✅
از شما مردم عزیز میخواهم که همیشه کنار رهبر انقلاب بوده و هیچوقت نگذارید تنها باشد و اجازه ندهید کسی به این انقلاب با چشمان بد نگاه اندازد. همیشه کنار دین و قرآن باشید و هرگز آن را ترک نکنید که تمام شیعیان امیدشان به خدا و ائمه اطهار می باشد. امیدوارم روزی برسد که تمام مستکبران نابود و اسلام پیروز شود. 🌹
مصطفی شیخ الاسلامی94/8/22
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سوم 💠 دلم میلرزید و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهارم
💠 انگار گناه #ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندشآور پرخاش کرد :«هر وقت این #رافضی رو طلاق دادی، برگرد!»
در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر میشد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین میکوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از #مبارزه پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید.
💠 سعد زیر لب به ولید ناسزا میگفت و من نمیدانستم چرا در ایام #نوروز آواره اینجا شدهایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمیبری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟»
صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر میدانست که بهجای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید #شیعه هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو #کافر میدونن!»
💠 از روز نخست میدانستم سعد #سُنی است، او هم از #تشیّع من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند #مذهبمان نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه میکردیم.
حالا باور نمیکردم وقتی برای آزادی #سوریه به این کشور آمدهام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرتزده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدمهای احمقی کار میکنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگیام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمیکنیم! ما فقط از این احمقها استفاده میکنیم!»
💠 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم میرسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز #مستانه خندید و گفت :«همین احمقها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!»
سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمقهای وحشی میتونیم حکومت #بشار_اسد رو به زانو دربیاریم!»
💠 او میگفت و من تازه میفهمیدم تمام شبهایی که خانه نوعروسانهام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا میکردم و او فقط در شبکههای #العریبه و #الجزیره میچرخید، چه خوابی برای نوروزمان میدیده که دیگر این #جنگ بود، نه مبارزه!
ترسیده بودم، از نگاه مرد #وهابی که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من میترسم!»
در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانهام صورتش از عرق پُر شده و نمیخواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمیشد به هوای #عشقش هم که شده برمیگشت.
از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریههایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد.
💠 قدمهایم را دنبالش میکشیدم و هنوز سوالم بیپاسخ مانده بود که #معصومانه پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من #حلب زندگی میکنن! من بهت دروغ گفتم چون باید میاومدیم #درعا!»
باورم نمیشد مردی که #عاشقش بودم فریبم دهد و او نمیفهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد #العُمَری میمونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از #محبت نمیدیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من میخوام برگردم!»
💠 چند قدم بینمان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکمتر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد.
طعم گرم #خون را در دهانم حس میکردم و سردی نگاه سعد سختتر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای #تیراندازی را میشنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله میکشید و از پشت شیشه گریه میدیدم جمعیت به داخل کوچه میدوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم.
💠 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانهام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین میرفت و #گلوله طوری شانهام را شکافته بود که از شدت درد ضجه میزدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_هفتم 💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه نگاه
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_هشتم
💠 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشهای دیگر جعبههای #گلوله؛ نمیدانستم اینهمه ساز و برگ #جنگی از کجا جمع شده و مصطفی میخواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :«سریعتر بیاید!»
تا رسیدن به خانه، در کوچههای سرد و ساکت شهری که #آشوب از در و دیوارش میپاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم میدیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر میچرخد تا کسی دنبالم نباشد.
💠 به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بیهوشی روی همان بستر سپید افتادم.
در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک میدید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمیرفت و همین حال خرابم #خون مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
💠 شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی #جنگ به این شهر آمدهایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید :«چرا نرفتید بیمارستان؟»
صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه میخواست #مهمانداری کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید :«اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!»
💠 سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد :«دکتر تو #مسجد بود...» و مصطفی منتظر همین #اعتراف بود که با قاطعیت کلامش را شکست :«کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟»
برادرش اهل #درعا بود و میدانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیهاش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :«دو هفته پیش #عربستان یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمیخواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :«البته قبلش #وهابیها خودشون رو از مرز #اردن رسونده بودن درعا و اسلحهها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!»
💠 سپس از روی تأسف سری تکان داد و از #حسرت آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد :«دو ماه پیش که اعتراضات تو #سوریه شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!»
از چشمان وحشتزده سعد میفهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش میجنبید و مصطفی امانش نمیداد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود :«اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو #دمشق و #حمص و #حلب تظاهرات میکنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش میکشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد :«میدونی کی به زنت #شلیک کرده؟»
💠 سعد نگاهش بین جمع میچرخید، دلش میخواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد :«نمیدونم، ما داشتیم میرفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی #ارتش دارن فرار میکنن سمت ما، همونجا تیر خورد.»
من نمیدانستم اما انگار خودش میدانست #دروغ میگوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس میزد و مصطفی میخواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :«اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، میدیدی چند تا پلیس و نیروی #امنیتی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟»
💠 سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج #آشوبگر پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه میکرد و او همچنان از #خنجری که روی حنجرهام دیده بود، #غیرتش زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :«فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون #شیعه، چه بلایی ممکنه سر #ناموست بیاد؟»
دلم برای سعد میتپید و این جوان از زبان دل شکستهام حرف میزد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بیحیایی صدایش را بلند کرد :«من زنم رو با خودم میبرم!»
💠 برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون #غیرت در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید :«پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینهتونه!»
برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :«این شبا شهر قُرق #وهابیهایی شده که خون شیعه رو حلال میدونن! بخصوص که زنت #ایرانیه و بهش رحم نمیکنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونهها کمین کردن و مردم و پلیس رو بیهدف میزنن!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✊ای قدس خواهیم آمد...
🔺صحبت های سردارشهید همدانی پیرامون آزادسازی قدس
شهیدهمدانی در #حلب به شهادت رسیدند
🕊سالروزشهادت مدافع حرم حاج حسین همدانی گرامی باد.
#صلوات
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_بیست_و_دوم 💠 نگاهش میدرخشید و دیگر نمیخواست احساسش را پنهان کند که #مردا
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_سوم
💠 صورت #خونی و گلوی پاره سعد یک لحظه از برابر چشمانم کنار نمیرفت، در تمام این مدت از حضورش متنفر بودم و باز دیدن جنازهاش دلم را زیر و رو کرده بود که روی تخت بیمارستان از درد و وحشت آن عکس، غریبانه گریه میکردم.
از همان مقابل در اتاق، #اشکهایم طاقتش را تمام کرده بود که کنار تختم آمد و از تمام حرف دلش تنها یک جمله گفت :«مسکّن اثر کنه، میبرمتون خونه!»
💠 میدانستم از حضور من در بیمارستان جان به لب شده و میترسید کسی سراغم بیاید که کنار تختم ایستاده و باز یک چشمش به در اتاق بود تا کسی داخل نشود.
از تنهایی این اتاق و خلوت با این زن #نامحرم خجالت میکشید که به سمت در برگشت، دوباره به طرفم چرخید و با صدایی آهسته عذرخواست :«مادرم زانو درد داره، وگرنه حتماً میومد پیشتون!» و دل من پیش جسد سعد جا مانده بود که با گریه پرسیدم :«باهاش چیکار کردن؟»
💠 لحظاتی نگاهم کرد و باورش نمیشد با اینهمه #بیرحمی سعد، دلم برایش بتپد که با لحنی گرفته پاسخ داد :«باید خانوادهاش رو پیدا کنن و به اونا تحویلش بدن.»
سعد تنها یکبار به من گفته بود خانوادهاش اهل #حلب هستند و خواستم بگویم که دلواپس من پیشدستی کرد :«خواهرم! دیگه نباید کسی بدونه شما باهاش ارتباط داشتید. اونا خودشون جسد رو به خانوادهاش تحویل میدن، نه خانوادهاش باید شما رو بشناسن نه کس دیگهای بفهمه شما همسرش بودید!»
💠 و زخم ابوجعده هنوز روی رگ #غیرتش مانده بود که با لحنی محکم اتمام حجت کرد :«اونی که به خاطر شما یکی از آدمای خودش رو کشته، دست از سرتون برنمیداره!» و دوباره صدایش پیشم شکست :«التماستون میکنم نذارید کسی شما رو بشناسه یا بفهمه همسر کی بودید، یا بدونه شما اونشب تو #حرم بودید!»
قدمی را که به طرف در رفته بود دوباره به سمتم برگشت و قلبش برایم تپید :«والله اینا وحشیتر از اونی هستن که فکر میکنید!»
💠 صندلی کنار تختم را عقبتر کشید تا نزدیکم ننشیند و با تلخی خاطره #درعا خبر داد :«میدونید چند ماه پیش با مرکز پلیس شهر #نوی تو استان درعا چیکار کردن؟ تمام نیروها رو کشتن، ساختمون رو آتیش زدن و بعد همه کشتهها رو تیکه تیکه کردن!»
دوباره به پشت سرش چشم انداخت تا کسی نباشد و صدایش را آهستهتر کرد :«بیشتر دشمنیشون با شما #شیعههاست! به بهانه آزادی و #دموکراسی و اعتراض به حکومت #بشار_اسد شروع کردن، ولی الان چند وقته تو #حمص دارن شیعهها رو قتل عام میکنن! #سعودیهایی که چندسال پیش به بهانه توریستی بودن حمص اونجا خونه خریدن، حالا هر روز شیعهها رو سر میبرن و زن و دخترهای شیعه رو میدزدن!»
💠 شش ماه در آن خانه زندانی سعد بودم و تنها اخباری که از او میشنیدم در #انقلاب گسترده مردم و سرکوب وحشیانه رژیم خلاصه می شد و حالا آن روی سکه را از زبان مصطفی میشنیدم که از وحشت اشکم بند آمده و خیره نگاهش میکردم.
روی صندلی کمی به سمتم خم شد تا فقط من صدایش را بشنوم و این حرفها روی سینهاش سنگینی میکرد که جراحت جانش را نشان چشمان خیسم داد :«بعضی شیعههای حمص رو فقط بهخاطر اینکه تو خونهشون تربت #کربلا پیدا کردن، کشتن! مساجد و حسینیههای شیعه رو با هرچی #قرآن و کتاب دعا بوده، آتیش زدن! خونه شیعهها رو آتیش میزنن تا از حمص آوارهشون کنن! تا حالا سی تا دختر شیعه رو...»
💠 غبار #غیرت گلویش را گرفت و خجالت کشید از جنایت #تکفیریها در حق #ناموس شیعیان حرفی بزند و قلب کلماتش برای این دختر شیعه لرزید :«اگه دستشون بهتون برسه...»
باز هم نشد حرفش را تمام کند که دوباره به صندلی تکیه زد، نفس بلندی کشید که از حرارتش آتش گرفتم و حرف را به هوایی دیگر کشید :«دکتر گفت فعلاً تا دو سه ماه نباید تکون بخورید که شکستگی دندهتون جوش بخوره، خواهش میکنم این مدت به این برادر #سُنیتون اعتماد کنید تا بتونم ازتون مراقبت کنم!»
💠 و خودم نمیدانستم در دلم چهخبر شده که بیاختیار پرسیدم :«بعدش چی؟» هنوز در هوای نگرانیام نفس میکشید و داغ بیکسیام را حس نکرد که پلکی زد و با مهربانی پاسخ داد :«هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط میگیرم برگردید #ایران پیش خونوادهتون!»
نمیدید حالم چطور به هم ریخته که نگاهش در فضا چرخید و با سردی جملاتش حسرت روزهای آرام #سوریه را کشید :«ایران که باشید دیگه خیالم راحته! سوریه هم تا یک سال پیش هیچ خبری نبود، داشتیم زندگیمون رو میکردیم که همه چی به هم ریخت، اونم به بهانه #آزادی! حالا به بهانه همون آزادی دارن جون و مال و ناموس مردم رو #غارت میکنن!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@Modafeaneharaam
شهیدمدافع حـــــ🌸☘ـــــرم حجت اصغری
ولادت۱۳۶۷/۱/۱
#حلب
#اثابت_موشک_
شهیدی که تاسوعای۹۴دودستانش و سرش راتقدیم به عقیل بنی هاشم کردند
#قسمتی_از_خصوصیات_شهید_
🔷تأکید شهید به امر به معروف
حجت جوان آرام، با ادب و بسیار خوبی بود و همه اهالی از او راضی هستند. به امر به معروف تأکید داشت و اگر ما اشتباهی داشتیم فوراً تذکر میداد. هدیهای از سوی خداوند بود که روز تاسوعای امسال در جریان دفاع از حرم حضرت زینب(س) به شهادت رسید.
🔷شهادت در روز تاسوعا
🔷چندی پیش به او پیشنهاد کردیم که ازدواج کند، حتی گویا او کسی را هم در نظر داشت اما تصمیم گرفت که به سوریه برود زیرا عقیده داشت روا نیست ما اینجا در آرامش باشیم و مسلمانان سوریه در عذاب باشند. مادرش را راضی کرد از من هم اجازه گرفت و رفت. یک شب قبل از شهادت از حرم حضرت زینب(س) با منزل تماس گرفته بود و فردای آن روز و در روز تاسوعا به شهادت رسید.💔
@Modafeaneharaam
شهید مدافع حــــــ🌸☘ــــرم مصطفی شیخ الاسلامی🌹
شهادت۱۳۹۴/۹/۱۶
مکان #حلب
#وصیــــــــــت_نامه
اینجانب مصطفی شیخ الاسلامی فرزند و سرباز کوچک حضرت زینب وظیفه خود دیدم که به کسانی که به حضرت زینب بی احترامی کردند، جواب دندان شکنی دهم و به جهادی که رهبر انقلاب اسلامی اعلام کرده اند لبیک گویم و برای دفاع از حرم به عنوان مدافع حرم به سوریه بروم.
از شما مردم عزیز میخواهم که همیشه کنار رهبر انقلاب بوده و هیچوقت نگذارید تنها باشد و اجازه ندهید کسی به این انقلاب با چشمان بد نگاه اندازد. همیشه کنار دین و قرآن باشید و هرگز آن را ترک نکنید که تمام شیعیان امیدشان به خدا و ایمه اطهار می باشد. امیدوارم روزی برسد که تمام مستکبران نابود و اسلام پیروز شود.
مصطفی شیخ الاسلامی94/8/2
@Modafeaneharaam
#پایاننامه_شهادت
سردار شهید #رضا_بخشی دروس حوزوی را تا مقطع کارشناسی ارشد در «جامعه المصطفی العالمیه» ادامه داد و پیش از شهادتش در حال تدوین پایاننامهاش با محور تحولات #سوریه بود.
او در دانشگاه پیام نور فریمان نیز در مقطع کارشناسی رشته حقوق تحصیل کرد
این مدافع حرم، به جز فارسی به زبانهای انگلیسی و عربی نیز کاملا مسلط بود.
اما مهمترین بخش داستان این سردار اسلام در جملاتی روایت میشود که پس از این خواهیم گفت
خیلی از رزمندههای ایرانی و عراقی و سوری و دیگر مدافعان حرم او را به نام « #فاتح » میشناختند و میدانستند هرجا که فاتح پا بگذارد عملیات حتما با پیروزی همراه است
نبردهای رودررویش با تکفیریها و رشادتها و دلیریهای شهید بخشی همچنان در #عتیبه و #ملیحه و #درعا و #غوطه_شرقی و #حلب بر زبان رزمندههای مقاومت جاری است
سرانجام اسفند سال ١٣٩٣ و در حال و هوای ایام #فاطمیه در درگیری با تروریستهای تکفیری #جبهه_النصره در جریان آزادسازی #تپه_تلقرین در #حومه_درعا به #شهادت رسید
﴿سردار شھید«رضابخشی(فاتح)» جانشین فرمانده«فاطمیون»﴾
#ولادت؛ 1365/07/09
#شھادت؛ 1393/12/09
#محل_شھادت؛ سوریه - تل قرین
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🗓 #تقویم_شهدایی ✅سالروز ولادت 🌷 پاسدار #شهید_محمدحسین_بشیری 🌷 دلتنگی یعنی: جاذبه برعکس شود ؛ وزن
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊
📜خلاصه ی زندگینامه ی فرمانده و استاد نمونه تخریب و انفجارات...
#شهید_مدافع_حرم_سرهنگ_پاسدار_محمد_حسین_بشیری.
👈شهید محمد حسین بشیری در سال ۱۳۶۰/۴/۲۹ در یک خانواده ی مذهبی و متدین با پدری سخت کو ش و فداکار و مادری مهربان و دلسوز در شهر #همدان چشم به جهان گشود و دوران دبستان خود را در مدرسه ی شهید جلال سنایی و پس از فارغ التحصیل شدن از دبیرستان صدر در ✍دانشگاه پیام نور استان همدان و کارشناسی #فقه و حقوق و کارشناسی ارشد در یکی از شهرستانهای استان #مازندران مدرک تحصیلی خود را کسب کرد.🎓
در سن۱۹سالگی به خدمت سپاه پاسداران قدس همدان در آمد، در ورزش #تکواندو دارای مهارت زیادی شده و دارای دان ۳ تکواندو بود.🥋
حس مسئولیت پذیری و سخت کوشی اش باعث اقتدار و درایت در فرماندهی اش بود و توانایی هدایت یک لشکر را داشت خیلی محکم و استوار در صحنه حاضر میشد بدون ترس و استرس و به نیروها دلگرمی میداد و تسلط کامل بر #زبان عربی داشت.👌
*در سال ۱۳۸۳ در سن ۲۳ سالگی در نیمه ی شعبان #ازدواج و زندگی مشترک خود را آغاز کرد.💍💍
او در سال ۱۳۸۶ وارد کمیته تخریب شد و شروع به کسب تجربه و موفقیت های بسیاری در این مسیر گشت تا در نهایت به استاد نمونه #تخریب و انفجارات تبدیل گشت و سپس بعد از ۴ سال در سال ۱۳۸۷ خداوند متعال فرزند پسری به او عطا کرد و نام او را #علیرضا گذاشتند.
استاد به تمام معنا در رشته ی تکواندو و در رشته های جودو،غواصی،صخره نوردی،یخ نوردی ،🧗♂کوه نوردی،کونفو و در طب سنتی تبحر خاصی داشت.
مسئول کمیته تخریب و مسئول آموزش یگانهای نیرو زمینی و مقاومت شد و در یکی از قرارگاه های #سوریه متولی آموزش تخریب به نیروی های فاطمیون،زینبیون و نیروهای حزبالله لبنان در سوریه بود.
یکی از خصوصیات این شهید والامقام احترام بیش از حد به #مادر و پدرش بود.
💫از دیگر خصوصیاتش:خوش رویی،گشاده رویی،مهربانی،غیرت و تعصب،متواضع و افتاده و هرگز اهل ریا نبودند و #لبخند از روی لبانشان هرگز پاک نمیشد.😊
🔹ارادت خاصی به #حضرت_زهرا_سلام_الله داشت به طوری که همیشه شروع صحبتش با این جمله بود:شادی قلب نازنین حضرت زهرا سلام الله صلوات،صلوات،صلوات.
👊سخت کوش و خستگی ناپذیر بود و میگفتند:اگر شهید نشیم میمیریم.
عاشق ولایت بود و حضور همیشگی چفیه او بر دوشش نشان از هم رنگی با مقام معظم رهبری داشت.✌️
و سرانجام در سن ۳۵سالگی در ۱۳۹۵/۸/۲۲ در اعزام آخر طبق گفته ی خود شهید(من با حضرت زهرا سلام الله قرار دارم) در #حلب سوریه در اثر انفجار💣 تله انفجاری به همراه دو تن از همرزمهایش دعوت حق را لبیک گفتند و به سوی خدا پرواز کرد و حسینی شد.
وقتی میگوییم شهید مدافع حرم محمد حسین بشیری یعنی:
👌بیش از یک دهه مجاهدت در جبهه های مختلف
یعنی اعزام از این شهر به آن شهر امروز #کردستان و فردا #سیستان و پس فردا #سوریه و....
یعنی بیش از یک دهه غربت یعنی دلکندن از خانواده
یعنی ندیدن بزرگشدن عزیزترینت(فرزندش)😔
یعنی مداومت بر تقوا یعنی مداومت بر نماز اول وقت یعنی مداومت بر ترک گناه یعنی مداومت اکرام مادر یعنی گذشتن از همه خوشی های دنیا و دائم السفر بودن
یعنی ...یعنی....#شهادت امروز نتیجه زهد و تقوای بیش از ۱۰،۱۵ ساله است نتیجه دوری از شهر و خانواده و کشور و همه مستی های دنیا.👌
#مهمان_شهید
#شهدای_همدان
#مدافع_حرم
#شهید_محمدحسین_بشیری
@Modafeaneharaam
🔸در پادگان منطقه #حلب در حال آموزش بودیم که دیدم دو تا ماشین کار ما نگه داشتند. #حاج_قاسم اولین نفر از اتومبیل پیاده شد.
🔸شروع کرد به احوال پرسی با نیروها. بچههای #فاطمیون هم با حاجی عکس یادگاری میگرفتند. من کمی دورتر ایستاده و مات چهرهی زیبای #سردار بودم. چشمش به من خورد، جثه من نسبت به بقیه ریزتر بود و از همه جوانتر بودم.
🔸حاجی منو صدا زد گفت بیا نزدیک. رفتم کنارش و دست نوازش روی صورتم کشید. گفت: «ماشالله با این سن و سال چطوری خودت رو رسوندی منطقه؟» فقط مات چهره نورانی و پرصلابتش شده بودم.
🔸حاج قاسم نگاه خاصی به نیروهای فاطمیون داشت. همانطور که بچهها هم از صمیم قلب عاشقش بودند.
🔹راوی: #حسن_قناص رزمنده فاطمیون
@Modafeaneharaam
🔸در پادگان منطقه #حلب در حال آموزش بودیم که دیدم دو تا ماشین کار ما نگه داشتند. #حاج_قاسم اولین نفر از اتومبیل پیاده شد.
🔸شروع کرد به احوال پرسی با نیروها. بچههای #فاطمیون هم با حاجی عکس یادگاری میگرفتند. من کمی دورتر ایستاده و مات چهرهی زیبای #سردار بودم. چشمش به من خورد، جثه من نسبت به بقیه ریزتر بود و از همه جوانتر بودم.
🔸حاجی منو صدا زد گفت بیا نزدیک. رفتم کنارش و دست نوازش روی صورتم کشید. گفت: «ماشالله با این سن و سال چطوری خودت رو رسوندی منطقه؟» فقط مات چهره نورانی و پرصلابتش شده بودم.
🔸حاج قاسم نگاه خاصی به نیروهای فاطمیون داشت. همانطور که بچهها هم از صمیم قلب عاشقش بودند.
🔹راوی: #حسن_قناص رزمنده فاطمیون
@Modafeaneharaam
🚨نبودت بدجور داره حس میشه حاجی در سایه ی عاشقان مذاکره همه ی زمینهایی که در سوریه کربلای بچه های مدافع حرم شد به دست تروریستهای تکفیری صهیونیست افتاد...😭
#خان_طومان 💔
#حلب💔
@Modafeaneharaam