مدافعان حرم 🇮🇷
داستان پسرک فلافل فروش🌹 #قسمت_چهلونهم #توفيق_شهادت محمدرضا ناجي قرار بود براي تصويربرداري به هادي
داستان پسرک فلافل فروش🌹
#قسمت_پنجاه
#خبرشهادت
مادر و برادر شهيد
سهشنبه بود. من به جلسهي قرآن رفته بودم. در جلسهي قرآن بودم که به من
زنگ زدند. پرسيدند خانهاي؟ گفتم: نه.
بعد گفتند: برويد خانه کارتان داريم.
فهميدم از دوستان هادي هستند و صحبتشان دربارهي هادي است، اما
نگفتند چه کاري دارند.
من سريع برگشتم. چند نفر از بچههاي مسجد آمدند و گفتند هادي مجروح
شده.💔
من اول حرفشان را باور کردم. گفتم: حضرت ابوالفضل و امام حسين
کمک ميکنند، عيبي ندارد. اما رفتهرفته حرف عوض شد. بعد از دو سه
ساعت همسايهها آمدند و مادر دو تن از شهداي محل مرا در آغوش گرفتند ...
وگفتند: هادي به #شهادت رسيده🕊🕊🕊.
٭٭٭
ً موبايل را استفاده نميکنم.
اين را بيشتر فاميل و
در محل کار معمولا
دوستانم ميدانند.
آن روز چند ساعتي توي محوطه بودم. عصر وقتي برگشتم به دفتر، گوشي
خودم را از توي کمد برداشتم. با تعجب ديدم که هفده تا تماس بيپاسخ
داشتم!
تماسها از سوي يکي دو تا از بچههاي مسجد و دوست هادي بود. سريع
زنگ زدم و گفتم: سلام، چي شده؟
گفت: هيچي، هادي مجروح شده، اگه ميتوني سريع بيا ميدان آيت الله
سعيدي باهات کار داريم.
گوشي قطع شد. سريع با موتور حرکت کردم. توي راه کمي فکر کردم.
شک نداشتم که هادي شهيد شده؛ چون به خاطر مجروحيت هفده بار زنگ
نميزدند؟ در ثاني کار عجلهاي فقط براي شهادت ميتواند باشد و...
به محض اينکه به ميدان آيت الله سعيدي رسيدم، آقا صادق و چند نفر از
بچههاي مسجد را ديدم. موتور را پارک کردم و رفتم به سمت آنها.
بعد از سلام و احوالپرسي، خيلي بيمقدمه گفتند: ميخواستيم بگيم هادي
شهيد شده و...
ديگه چيزي از حرفهاي آنها يادم نيست! انگار همهي دنيا روي سرم من
خراب شد😔. با اينکه اين سالها زياد او را نميديدم اما تازه داشتم طعم برادر
بودن را حس ميکردم.
يکدفعه از آنها جدا شدم و آرامآرام دور ميدان قدم زدم. ميخواستم به
حال عادي برگردم.
نيم ساعت بعد دوباره با دوستان صحبت کرديم و به مادرم خبر داديم. روز
بعد هم مقدمات سفر فراهم شد و راهي نجف شديم.
هادي در سفر آخري که داشت خيلي تلاش کرد تا مادرمان را به نجف
ببرد، رفت از پدرمان رضايتنامه گرفت و گذرنامه را تهيه کرد، اما سفر به
نجف فراهم نشد. حالا قسمت اينطور بود که شهادت هادي ما را به نجف
برساند.
ما در مراسم تشييع و تدفين هادي حضور داشتيم. همه ميگفتند که اين
شهيد همه چيزش خاص است👌🍃. از #شهادت تا تشييع و تدفين و...🌹🍃
داستان شهید مدافع حرم هادی ذولفقاری🌹
🔻مادر شهید
🔰همه میدانستند #من_ومجید رابطهمان به چه شکل است. رابطه ما مادر فرزندی نبود. مجید مرا مریم خانم☺️ و #پدرش را آقا افضل صدا میکرد. ما هم همیشه به او #داداش_مجید میگفتیم.
آنقدر به هم نزدیک بودیم💞 که وقتی رفت همه برای آنکه آرام و قرار داشته باشیم در خانهمان جمع میشدند. وقتی خبر #شهادتش🕊 پخش شد اطرافیان نمیگذاشتند من بفهمم❌ لحظهای مرا تنها👤 نمیگذاشتند.
با اجبار مرا به خانه برادرم🏡 بردند که کسی برای گفتن #خبرشهادت به خانه آمد، من متوجه نشوم. حتی یک روز عموها و برادرهایم تا ۴ صبح تمام پلاکاردهای دورتا دور یافتآباد را جمع کرده بودند که من متوجه شهادت پسرم نشوم😔
این کار تا ۷ روز ادامه پیدا کرد و من چیزی نفهمیدم ولی چون تماس نمیگرفت📵 بیقرار بودم. یکی از دخترهایم درگوشی همسرش #خبر_شهادت را دیده بود و حسابی حالش خرابشده بود😭
او هم از ترس اینکه من بفهمم خانه ما نمیآمد🚷 آخر از تناقضات حرف هایشان و #شهید شدن دوستان نزدیک مجید، فهمیدم #مجید_من هم شهید شده🕊 است.
#شهید_مجید_قربانخانی🌹
@Modafeaneharaam