🚩 یازده شب امیرمحسن تلفنی با بچهها حرف زده بود. دیگر آرام گرفتند و آماده خواب. سینیِ پر از شربت و قرص را آوردم. آنفلوآنزا بیخبر مهمان خانهمان شده بود و قصد بیرونرفتن نداشت. به ترتیب از بزرگ به کوچک دارو خوردیم و ردیف کنار هم خوابیدیم. هال در تاریکی فرو رفته بود و صدای نفسهای منظم بچهها در خانه میپیچید. با نور کمجان آشپزخانه زیارت عاشورا خواندم و کنار زینب دراز کشیدم. شیشه آب را بالای سرش گذاشتم و به ایتا سر زدم. خبر ناآرامی در چابهار، موثق بهنظر نمیآمد. تازه با امیرمحسن حرف زده بودیم، حتما خبر خاصی نبوده. داروها اثر خودشان را کرده بودند. چشمانم گرم شد و گوشی از دستم افتاد.
🚩 با صدای بیدارباشِ گوشی از جا پریدم. باید بچهها را برای رفتن مدرسه بیدار میکردم. آرام طوری که زینب بیدار نشود آماده شدیم و با هم از پلهها آمدیم بالا.
هنوز پایم را از در بیرون نگذاشته بودم، با دیدن حاجآقا مهدوی و چند سردار و پاسدار با لباسهای نظامی جلوی در خانهمان، آب جوش روی سرم ریختند. دستانم شل شد. به دیوار تکیه زدم تا زینب از بغلم نیفتد.
طوفان به باغچه زندگیام زده بود و خبر نداشتم....
👤 راوی: همسر شهید امیرمحسن حسننژاد
✍️ #زکیه_دشتیپور
#شهید_امیرمحسن_حسننژاد
#راسک
@Modafeaneharaam