مدافعان حرم 🇮🇷
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی* * #نویسنده_غلامرضا_کافی* * #قسمت_سی_ششم. نشستم بعد از این
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سی_هفتم
دردش داشت شروع میشد که از جا بلند شدم خودم را سرپا گرفتم .ترسم از روحیه بچهها بود . چند نفر متوجه شده بودند اما نگذاشتم جمع بشن و سر و صدا کنند.
گفتم زود باشید برید.
لی لی میکردم که سر و کله یک امدادگر به یک دکتر پیدا شد .نوار تسمه مانندی بستند بالای بریدگی. پوست آویزان رو تیغ زدند خیلی بی رحم .بعد هم زیر بازو ام را گرفتند و کشون کشون بردن به پشت تپه هایی که گفتم نشون کرده بودیم .
حالا آتیش ما قطع شده بود و عراقیها گله گله از کانال میآمدند بالا که با گلوله های آرپی جی پرت میشدند به اطراف حال من رو به ضعف بود که گروهان کمکی رسید چند قدم لی لی کردم. چند قدم روی دوش امدادگر و دکتر کول شدم تا رسیدم به حاج مجید که پیش حاج نبی رودکی ایستاده بود و اختلالات میکرد .اومدند طرفم.
_چی شده؟!!
سرم رو توی دستاش گرفت و بوسید. حاج نبی هم همینطور.
گفت:پی ام پی آماده است بیا برو عقب.
نه و نو کردم .واقعا می خواستم بمونم .به دو نفر از بچه ها دستور داد تا چهار دست و پامو رو بگیرن و به زور سوارم کنند.
تنها که شدم رفتم توی خیالانم.دوره میکردم لحظاتی روکه با مجید بودم .
از زمین فوتبال و والیبال تا میدونم مین و سنگر کمین و کار مرگ آور شناسایی.
یادم اومد یک روز اومد سراغم .گفت:
بریم شناسایی؟
گفتم :بریم
یه دونه موتور سرپا پیدا کردیم و زدیم به راه .رفتیم از خط خودی هم یک کیلومتر اون ور تر .کاغذ کالک توی دستش قژقژ می کرد و باد میخورد .
انگار می خواست از دستش فرار کنه.نگاه می کرد .دقیق می شد .اندازه می گرفت .تخمین میزد.گاهی هم با زحمت نگاهی به کالک می انداخت.
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا* #نویسنده_بیژن_کیا* #قسمت_سی
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_سی_هفتم
سلام غلامعلی جان !سلام بر تو و بر تمامی شهدای اسلام منو میشناسی؟ زارعی .هستم علی ،احمد برادر محسن زارعی دوست و همکلاسی تو در دبستان الهام.
همون رزمنده ای که سر به سر همه میگذاشت؛ اما حالا دیگه
حال و حوصله ای برام .نمونده امروز پنجشنبه س بیست و هشتم اسفندماه ۱۳۷۱ این روزها شیراز حس و حالی بهاری داره بوی عید رو میشه با هر نفسی که . فرو میدی احساس کنی آفتاب نرم نرمک میباره و سبزه ها قد می کشن به آرومی روزای آخر اسفندماه که از راه میرسن همه بیقرار میشن انگار حتی ماهیهای کوچک و قرمز هم در تشتهای بزرگ پلاستیکی مدام این سو و آن سو
میرن.
اما امروز صبح با تمامی روزهای سال فرق .داشت امروز تو روی دستهایی تشییع شدی که همیشه بیقرارت بودن. دستهایی که بارها در این ده سال غیبت تو به سوی خدا دراز میشد تا دوباره به وطن برگردی امروز بعد از مدتها ،پدرت حاجی کرامت رو .دیدم شکسته شده .بود امروز بچه های گردان رو هم .دیدم حاج حسین هم آمده بود در راه از تو خاطره ای برایم تعریف کرد میگفت: یک روز من و آقای دست بالا رفته بودیم .اهواز پسر بچه ای ده دوازده ساله.
دیدیم که ده تومان میگرفت و از بالای پل فلزی شیرجه میزد داخل رودخونه ی کارون عده ای دور پسر جمع شده بودن. دست بالا به طرف پسربچه رفت و :گفت
تا ظهر چند مرتبه ی دیگه میتونی بپری؟
پسر بچه جواب داد :چهار شاید هم پنج "بار
شهید دست بالا جیبهایش را گشت؛ چند اسکناس را روی هم گذاشت و به من گفت :داری"بیست تومن به من قرض بدی؟
بیست تومن را جور کردم و به دستش دادم .پولها را به او داد و گفت :دیگه نمیخواد "بیری.
پسربچه با تعجب به او خیره شده بود. دست بالا ادامه داد .برو... برو خونه... تا ،ظهر ،شیرجه بیشیرجه
پسرک لباسش رو پوشید و رفت. دست بالا راه افتاد و من هم دنبالش. چرا این کار را کرد؟ خودش که چیزی نگفت. بعدها فهمیدم کارون به ظاهر آرام اما در باطن خطرناک است و افراد زیادی را طعمه بستر گل آلود و چسبنده اش کرده به چشمان خیس حاج حسین نگاه کردم حاجی سر تکان داد و گفت
:دست بالا مرد بود مرد...
لبخند زدم و :گفتم یادت میاد چقدر تند و تند وضو میگرفت؟
آهی کشید و گفت :دائم الوضو بود و مرتب وضو میگرفت
گفتم: بعضی وقتا سر به سرش میذاشتم
حاجی آهی کشید و گفت :یه روز بهش گفتم چرا این قدر وضو میگیری؟ غلامعلی لبخند زد و گفت: وضو» نوره پاکی روح و جسم .
حاج حسین رو به من کرد و گفت: از اون روز به بعد سعی میکنم همیشه دائم الوضو باشم. بیشتر وقتها هم موقع وضو ،گرفتن یاد شهید دست بالا میافتم تابوت ها روی دست مردم وارد صحن شاه چراغ شده بود و ما هم به دنبالشان
به راه افتادیم.
#ادامه_دارد
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_سی_هفتم
🎙️به روایت اسماعیل شیخ زاده
لودهی این جناب باعث شد تا فردا که خلبانان عراقی برای بمباران فرودگاه شیراز آمدند ,ارتفاع خود را تنظیم کنند تا چتر بمبها باز شود و برای انفجار آماده شوند همین خطای اطلاعاتی دو هواپیمای سوخت رسان و یک هواپیمای مسافربری را در فرودگاه شیراز به باد فنا داد .
این در حالی بود که تأکید کرده بودیم از دلیل انفجار یا عدم انفجار بمبها سخنی به میان نیاید وقتی به اتفاق به فرودگاه رفتیم فرد مصاحبه کننده هم آنجا بود و سید می خواست یارو را لت و پار کند.
بعد از این خنثی سازی مخاطره آمیز که حتی اکیپ ارتش و هوانیروز باور هم نکرد. کار چاشنی کشی بمبها و حتی بررسی محموله های مشکوک به گروه سه نفره ی ما سپرده میشد که یکی از این تقاضاها از دادگاه شیراز بود. خبر حکایت از این داشت که بوی ناخوشایندی نزدیک به بوی باروت و .تی.ان تی از طبقه دوم ساختمان دادگاه شیراز واقع در مرکز شهر به مشام میرسد و با توجه به این که ساختمان پیش از این در زمان شاه کاربری نظامی داشته است ممکن است مواد منفجره باشد، بیدرنگ در محل حاضر شدیم با احتیاط تمام واحدهای بالا را بررسی کردیم تا این که در سرویسهای بهداشتی را باز کردیم و پیش از آن از زُهم غلیظی که از این
حدود میرسید حدس زده بودیم که هرچه هست این جاست در توالت چندان باز نمیشد؛ ولی از همان شکاف در هم میشد دید که تا سقف دینامیت چیده شده نشتی ،مواد چرکابهای بویناک را جاری کرده بود و زهم ناخوش فضا هم از این نشتی بود حالا چه باید کرد؟
کاری است بسیار خطرناک جرقه ی یک فندک یا حتی روشن و خاموش شدن یک لامپ رشته ای میتواند این ساختمان دو طبقه و بلکه چندین ساختمان پیرامون را به هوا بفرستد.
بچه های تخریبچی در ارتش گفته بودند اگر می خواهیم کسی آسیب نبیند باید منطقه ارتش را تخلیه کرد!
شوخی نیست، سـه تـن مواد منفجره اگر آتش ،ببیند آن منطقه را شعله ور میکند.
#ادامه_دارد ..
@Modafeaneraraam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_سی_شش
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_سی_هفتم
زیادی از آن فوراً کرد با دست پاچگی پرسیدم:
- آقای ساریخانی چی شده؟ عصبانی شد و گفت:
_مگه صورتم را نمی بینی؟
تازه فهمیدم پرسش من از روی حواس پرتی و دست پاچگی بود با فرار عراقیها چراغ های نفر برها و تانکهای در حال فرار آنها را دیدم آر پی جی نیز مدام به سمت آنها شلیک میشد از تیر مستقیم خبری نبود اما خمپارهای زمانی مانند بـاران بـر سرمان فرو ریخت.
فرمانده گردان آقای پورکمال بود او از کنار خاکریز با حالت بدو ،رو
عبور میکرد و میگفت:
- بچه ها سنگر بزنید.
کنار من و زبیر که رسید .گفت:
_چریک چرا دست به کار نمیشی؟ زود باش سنگر بزن!
قبل از عملیات با من و زبیر شوخیهایی از این قبیل داشت و این تعبیر چریک را قبلاً به کار برده بود .خیلی زود بیلچه را از کوله پشتی بیرون کشیدم و شروع به شکافتن خاک کردم. سنگری با سلیقه خود آماده کرده بودم که همه از آن خوششان می آمد. درب آن را تنگ و داخلش به اندازه قد خودم به شکل قبر درآوردم از یکی از بچه ها پرسیدم:
_ساعت چند است؟
- ساعت سه بامداد است.
تعجب کردم. احساس میکردم ساعت حول و حوش یازده شب باید باشد. از این که لحظات به تندی میگذشت متحیر شدم.
#ادامه_دارد ...
@Modafeaneharaam