eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
31.6هزار دنبال‌کننده
33.7هزار عکس
15هزار ویدیو
322 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
#سیره_شهدا #احترام_به_والدین علی آقا را دیدم ڪه تلفنی با #مادرش صحبت می ڪرد. دو زانو نشسته بود، مثل اینڪه مادرش روبه روی اوست. آنقدر هم #متواضعانه و آرامش دهنده گفت‌و‌گو می‌ڪرد ڪه این آرامش ناخودآگاه به من هم منتقل شد. هیچ وقت آن روز را فراموش نمی‌ڪنم ڪه از پشت #تلفن با مادرش چنین با ادب و متواضعانه صحبت ڪرد. #شهید_علی_ماهانی 🌹🍃
یڪ مین منفجر شد زیر پایش ڪمے دست و پایش را گم ڪرد حالا بعد از ۳۰ سال دست و پایش را پیدا ڪردند ... امروز #مادرش استخوان ها را ڪہ بغل گرفت ڪمے دست و پایش را گم ڪرد... @Modafeaneharaam
#مدافعــان_حـرم هرکسی پهلویش شکافت گفت #یافاطمه زپا افتاد😔 یقیناً که لحظه ی آخر روی دامان #مادرش جان داد😭 #شهید_مدافع_حرم #سعید_سامانلو 💔💔💔
داوود نریمیسا 🕊🌹 به خانواده اش اهمیت زیادی میداد، خیلی با محبت بود، 😊درخانواده به ازهمه بیشتر نزدیک بود.❤️ همیشه پایه ی مسافرت بود.👌 کوچک که بود هنگام رمضان زودتر از اولین روزهمراه مادرش روزه میگرفت. جوان هارو به راه راست هدایت میکرد☝️. عاشق بود ، تاجایی که میدانم همش بودتاجایی که میدانم قضا نشده بود.🌹 برای ماه رمضان تاسحر بیدارمیماند تانماز نمیخواند خواب به چشمامش نمی امد بود بود🎤 اواخر فرمانده بود . به هم گروهانیاش گفت از گروهان ما فقط من میشم و منم فدایی همه شما هستم 💔 توی عملیات هم مثل اربابش اول از دست جانباز شد بعد مثل آقاش از سر مورد هدف قرار گرفت و شهید شد😭 🕊 🌹 @Modafeaneharaam
#شهید_مدافع_حرم_داوود_نریمیسا 🕊🌺 به خانواده اش اهمیت زیادی میداد، خیلی با محبت بود، درخانواده به #مادرش ازهمه بیشتر نزدیک بود. همیشه پایه ی مسافرت بود. کوچک که بود هنگام رمضان زودتر از اولین روزهمراه مادرش روزه میگرفت. جوان هارو به راه راست هدایت میکرد. عاشق #اهل_بیت بود ، #نمازش تاجایی که میدانم همش #سروقت بودتاجایی که میدانم قضا نشده بود. برای ماه رمضان تاسحر بیدارمیماند تانماز نمیخواند خواب به چشمامش نمی امد #موذن بود #مداح بود اواخر فرمانده بود به هم گروهانیاش گفت از گروهان ما فقط من شهید میشم و منم فدایی همه شما هستم توی عملیات هم مثل اربابش اول از دست جانباز شد بعد مثل آقاش از سر مورد هدف قرار گرفت و شهید شد #شهادت:94/11/12 #آزادی_نبل_الزهرا @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_و_دوم 💠 باور نمی‌کردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان #سُنی سوری سپرده
✍️ 💠 طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با به مصطفی التماس می‌کردم :«تورو خدا پیداش کنید!» بی‌قراری‌هایم را تمام کرده و تماس‌هایش به جایی نمی‌رسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم :«کجا میرید؟» 💠 دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد :«اینجا موندنم فایده نداره.» مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمی‌خواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد. دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال می‌زد :«اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟» 💠 از صدایم تنهایی می‌بارید و خبر رگ غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید :«من ، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمی‌تونم اینجا بشینم تا بیفته دست اون کافرا!» در را گشود و دلش پیش اشک‌هایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر را کرد :«مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعه‌اس یا !» و می‌ترسید این اشک‌ها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد. 💠 او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد و من می‌ترسیدم دیگر نه ابوالفضل نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح (علیهاالسلام) شدم. تلوزیون فقط از نبرد حمص و حلب می‌گفت، ولی از و زینبیه حرفی نمی‌زد و از همین سکوت مطلق حس می‌کردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم. 💠 اگر پای به داریا می‌رسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه می‌کردم و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود که صدای تیراندازی هم به تنهایی‌مان اضافه شد. باورمان نمی‌شد به این سرعت به رسیده باشند و مادرش می‌دانست این خانه با تمام خانه‌های شهر تفاوت دارد که در و پنجره‌ها را از داخل قفل کرد. 💠 در این خانه دختری شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم می‌خواند و یک نفس نجوا می‌کرد :«فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.» و من هنوز نمی‌دانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد. حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریست‌های جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه (علیهم‌السلام) چنگ می‌زدم تا معجزه‌ای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد. 💠 مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود. خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بی‌پاسخم آتشش زدم :«پیداش کردید؟» همچنان صدای تیراندازی شنیده می‌شد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاری‌ام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد :«خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.» 💠 این بی‌خبری دیگر داشت جانم را می‌گرفت و ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد :«اگه براتون اتفاقی می‌افتاد نمی‌تونستم جواب برادرتون رو بدم!» مادرش با دلواپسی پرسید :«وارد داریا شدن؟» پایش پیش نمی‌رفت جلوتر بیاید و دلش پیش مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد :«نه هنوز!» 💠 و حکایت به همینجا ختم نمی‌شد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم :«خونه اطراف دمشق رو آتیش می‌زنن تا مجبور شن فرار کنن!» سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم :«نمی‌ذارم کسی بفهمه من شیعه‌ام!» و او حرف دیگری روی دلش سنگینی می‌کرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید :«شما ژنرال رو می‌شناسید؟» 💠 نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و می‌دانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد :«میگن تو انفجار دمشق شده!» قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. می‌دانستم از فرماندهان است و می‌ترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفس‌نفس افتادم :«بقیه ایرانی‌ها چی؟» و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد... ✍️نویسنده: @Modafeaneharaam
ایشان دیپلم کشی داشت وقتی به سن رسید، را انتخاب کرد،و پدرش را ادامه داد وقتی جذب شد چندین شد، دیگه همه دعایش این شده بود که نصیبش شود از هایش حرفی نمی زد چون می دانست ،خانواده اش هم چیزی از کار ایشان نمی پرسیدند. 🍃⚘🍃 هر وقت برنامه فتح را نگاه می کرد، می گفت ما ، عاشق فیلم بابایی بود آهنگ «شهید گمنام سلام» را دوست داشت می گفت شدم این آهنگ را برایم بگذارید که همین هم شد.💔 🍃⚘🍃 همیشه وقت بود، # خانواده و#مادرش رو خیلی نگه می داشت. تحصیلاتش را هم ادامه داد تا مقطع کاردانی و...‌‌ بود ودر شرکت می کرد...... 🍃⚘🍃 •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• @Modafeaneharaam