eitaa logo
مدافعین شهدا
124 دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
21.3هزار ویدیو
109 فایل
﷽ . اگر می‌خواهید تاثیرگذار باشید . اگر می‌خواهید به عمر و خدمت و جایگاه‌تون ظلم نکرده باشید ؛ ما راهـے جز اینکھ یک شهید زنده در این عصر باشیم نداریم ! _ حاج احمد کاظمی . @Maskat 👈 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🍎بهداشت‌وتندرستی🍎 🍃🥦🍏🥕بهترین زمان نوشيدن آبميوه برای 🍂🌼درمان چاقی ، 🍂🌼جوش در صورت و بدن 🍂🌼 و کبد چرب 👇👇 🍃🌻قبل‌ازصبحانه هست،،، 🥕برای درمان کبد چرب : آب هویج 🥦برای درمان چاقـــی :آب کرفس 🍎 و برای درمان جــوش صورت و بدن : آب سیب رو قبل از صبحانه میل کنین. 📚استاد ؛ حکیم ؛ دکتر حسین خیر اندیش @Modafeene_shohada
881.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ زیبای پدر ♥️♥️ سلامتی همه باباها❤️ ‎‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌@Modafeene_shohada
2.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلامتی همه مادران 🕊♥️ ❤️❤️❤️❤️ @Modafeene_shohada
میگویند: با هر کس باید مثل خودش رفتار کرد! شما‌گوش ‌‌نکنید، چون اگـر چنین بود از منش و شخصیت هیچ‌کس، چیزی باقی نمیماند. هر که هر چه سرت آورد، فقط خودت باش. نگذار برخورد نادرست آدمها، اصالت و طبیعت تو را خدشه دار کند. اگـر جواب هر جفایی، بدی بود که داستان زندگی ما خالی از آدمهای خوب میشد. اگر برای یاد دادن همان خوبیهایی که خودت بلدی، ناتوان هستی... اگر خوب کردی و بدی دیدی... کنار بکش، اما بد نشو. این تنها کاریست که از دستت بر می آید... تو آدم خوبه ی زندگی خودت باش.. 🎙"مرتضی خدام" @Modafeene_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴بله بازهم تاکید می‌کنیم تمام کشته شدگان به دلیل ضربه مغزی بر اثر برخورد با باتوم است و این حجم از اسلحه در دستان یک تروریست فقط جهت زیبایی دکوراسیون منزلش می‌باشد‌. راستی یه سوال: این همه مامور و بسیجی به شهادت رسیدن، با چی شهید شدن؟!/ کلا ۳ چهار مورد مثل شهید عجمیان و شهید علی‌وردی با ضرب و شتم و شکنجه بوده، پس اون اسلحه‌هایی که تیر جنگی به مامور و بسیجی‌ در اصفهان و زاهدان و ایذه و مشهد زدند، مال کی بوده؟! تصویر گویاست... @Modafeene_shohada
خسارت سنگین دروغ پدر 🔻شورای امنیت کشور، رسما اعلام کرد که ۲۰۰نفر در اغتشاشات اخیر جان خود را از دست دادند که عمده ایشان یا نیروهای حافظ امنیت بودند یا مردم بیگناهی بودند که قربانی کشته سازی دشمن شدند...بعلاوه هزاران میلیارد خسارت مالی... 🔻آیا امجد امینی، پدر مهسا، که با دروغ گویی صریح، اولین شعله‌های این آتش را دامنگیر کشور کرد، اکنون با این وضعیت راضی شده است یا هنوز ... 🔻هیچ فرد ایرانی نبود که از فوت مهسا غمگین نشده باشد مگر خارج نشینان و دواعش داخلی که به بهانه نام او، تیغ روی کشیدند و چادر از سر زنان 🔻شاید بعدها همه ببینند که یک پروژه کاملا طراحی شده بوده؛ و آن روز، روز رسیدگی به همه دروغ ها خواهد بود. ✍حمیدرضا ابراهیمی @Modafeene_shohada
16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انگار دارن بیدار میشن سرنا امینی ببینید چی میگه،، 🔹وقتی رادیکالیسم فضای مجازی، شاخص های خودشون رو هم به ستوه میاره @Modafeene_shohada
مدافعین شهدا
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 #من_میتࢪا_نیستمـ🌿 #زینب_کمایی #قسمت‌_هشتم از آگاهی که به خانه ب
ســـربــازِ گمنام💚: 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 🌿 من مـات و متحیر به او نگاه می‌کردم. با اینکه همه‌ی آن حرف هارا باور داشتم و می‌دانستم که جنس دخترم چیست، اما از گستردگی فعالیت های زینب در شاهین شهر بی خبر بودم و این قسمت حرف ها برای من تازگی داشت. امام جمعه گفت: "زینب کمایی آنقدر شخصیت بالایی دارد که من به او قسم می‌خورم." بعد از این حرف، من زیر گریه زدم. خدایا، زینب من به کجا رسیده که امام جمعه‌ی یک شهر به او قسم می‌خورد؟ زن و دختر امام جمعه هم خیلی خوب زینب را می‌شناختند. از زمان گم شدن زینب تا رفتن به خانه‌ی امام جمعه، تازه فهمیدم که همه دختر مرا می‌شناسند و فقط من خاک برسر دخترم را آنطور که باید و شاید، هنوز نشناخته بودم. اگر خجالت و حیایی در کار نبود، جلوی آقای حسینی، دو دستی توی سرم می‌کوبیدم. آقای حسینی که انگار بیشتر از رئیس آگاهی و خانم کچویی به دست داشتنِ منافقین یقین داشت، با من خیلی حرف زد و به من گفت: "به نظر من شما باید خودتان را برای هر شرایطی آماده کنید. احتمالا دست منافقین در ماجرای گم شدن زینب است. شما باید در حد و لیاقت زینب رفتار کنید."حس می‌کردم بجای اشڪ، از چشم هایم خون سرازیر است. هرچه بیشتر برای پیدا کردن دختر عزیزم تلاش می‌کردم و جلوتر می‌رفتم، ناامیدتر می‌شدم. زینب هر لحظه بیشتر از من دور می‌شد. آن روز آقای حسینی هم قول داد که از طریق سپاه و بسیج دنبال زینب بگردد. در سال های اول جنگ، بنزین کوپنی بود و خیلی سخت گیر می‌آمد. امام جمعه، کوپنِ بنزین، به آقای روستا داد تا مـا بتوانیم به راحتی به جاهای مختلف سر بزنیم و دنبال دخترم بگردیم. قبل از هرکاری به خانه برگشتم. می‌دانستم که مادرم و شهرام و شهلا منتظر و نگران هستند. آنها هم مثل من از شنیدنِ خبرهای جدید، نگران تر از قبل شدند. مادرم ذکر علیه سلام✨ سلام الله علیها✨ علیه سلام✨ از دهنش نمی‌افتاد. نذر مشکل گشا کرد. مادرم هرچه اصرار کرد که (کبری، یک استکان چای بخور... یک تکه نان دهنت بگذار ... رنگت مثل گچ سفید شده)، من قبول نکردم. حس می‌کردم طنابی به دور گردنم به سختی پیچیده شده است. حتی صدا و ناله‌ام هم بزور خارج می‌شد. شهرام هم سوار ماشین آقای روستا شد و برای جست و جو با ما آمد. نمی‌دانستم به کجا باید سر بزنم... 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸༄⸙
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 🌿 روز دوم عید بود و همه جا تعطیل بود. فقط به بیمارستان ها و درمانگاه ها ودوباره به پزشکی قانونی و پایگاه بسیج سر زدیم. وقتی هوا روشن بود، کمتر می‌ترسیدم. انگار حضور خورشید توی آسمان دلگرمم می‌کرد. اما به محض اینکه هوا تاریک می‌شد، افکار زشت و ترسناک از همه طرف به من هجوم می‌آورد. شب دوم از راه رسید و خانواده ی من همچنان در سکوت و انتظار و ترس، دست و پا می‌زدند. تازه می‌فهمیدم که درد گم کردن عزیز، چقدر سخت است. گم شده‌ی من معلوم نبود که کجاست. نمی‌ توانستم بنشینم یا بخوابم. به هرطرف نگاه می‌کردم، سایه‌ی زینب را می‌دیدم. همیشه جانماز و چادر نمازش در اتاق خواب رو قبله پهن بود؛ در اتاقی که فرش نداشت و سردترین اتاق خانه ما بود. هیچکس در آن اتاق نمی‌خوابید و از آنجا استفاده نمی‌کرد. آنجا بهترین مکان برای نماز های طولانی زینب بود. روی سجاده‌ی زینب افتادم. از همان خدایی که زینب عاشقش بود، با التماس و گریه خواستم که زینب را تنها نگذارد. مادرم که حال مرا می‌دید، پشت سرم همه جا می‌آمد و می‌گفت: "کبری، مرا سوزاندی، کبری‌، آرام بگیر." آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد. از پشت پنجره به آسمان خیره شده بودم. همه‌ی زندگی ام از بچگی تا ازدواج، تا به دنیا آمدن بچه ها و جنگ مثل یک فیلم از جلوی چشم هایم می‌گذشت. آن شب فهمیدم که همیشه در زندگی‌ام رازی وجود داشته؛ رازی نگفتنی. انگار همه چیز به هم مربوط می‌شد. زندگی و سرنوشت من طوری رقم خورده بود و پیشرفته بود که باید آخرش به اینجا می‌رسید. آن شب حوصله‌ی حرف زدن با هیچکس را نداشتم. دلم می‌خواست تنهای تنها باشم؛ خودم و خدا. باید دوباره زندگی‌ام را مرور می‌کردم تا آن راز را پیدا کنم؛ رازی را که می‌دانستم وجود دارد، اما جرئت بیانش را نداشتم. باید از خودم شروع می‌کردم. من کی هستم؟ از کجا آمده ام؟ پدر و مادرم چه کسانی بودند؟ زندگی‌ام چطور شروع شد و چطور گذشت؟ زینب که نیمه‌ی وجودم بود، چطور به اینجا رسید؟اگر به همه‌ی این ها جواب می‌دادم، شاید می‌توانستم بفهمم که دخترم کجاست و شاید قدرت پیدا می‌کردم که آن ترس را دور کنم و خودم را برای شرایطی بدتر و سخت تر در زندگی آماده کنم... 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸༄⸙
اگه احساس کردی دلت تبدیل به خرابه شده برای حسین گریه کن. @Modafeene_shohada
7.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴عاقبت اعتماد به دشمن اززبان میرزاکوچک خان جنگلی @Modafeene_shohada