#سلام_بر_شهدا
#رفیق_شهیدم
•┄❁#قرارهرشبما❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و
ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر تمامی شهدا مخصوصا شهیده
#زینب_کمایی
˓•𝚂𝙰𝙷𝙴𝙻•˒:
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#زینب_کمایی
#قسمت_اول
هر سال که به فصل بهار نزدیک میشدیم، خانه ما حال و هوای دیگری پیدا میکرد. از اول
اسفند در فکر مقدمات سال تحویل بودیم.
من انواع و اقسام سبزه ها مثل گندم و عدس
و ماش و رشاد (شاهی) را میکاشتم وقتی سبزه ها بلند میشدند، دور آنها را با ربان های
رنگی تزیین میکردم ، روی تاقچه میگذاشتم.
به کمک بچه هایم خانه را از بالا تا پایین تمیز
میکردیم . فرش ها،پرده ها، ملافه ها، همه چیز باید همراه بهار ، بهاری میشد. بچه هایم
در این روز ها بدون غر زدن و از زیر کار در رفتن ، پا به پای من کمک میکردند. بهار آنقدر
برای همه عزیز بود که انرژی همه چند برابر میشد. خرید عید هم برای بچه عالمی داشت.
گاهی وقت ها میدیدم که بچه هایم، لباس ها و کفش های نویشان را بالای سرشان
میگذاشتند و میخوابیدند. همه ی این شادی ها با شروع جنگ کم کم فراموش شد و فقط
خاطراتش ماند .
اولین شب فروردین ۱۳۶۱ ، بی قرار و نگران در خانه راه میرفتم .
چند ساعتی از وقت نماز مغرب و عشا میگذشت، اما هنوز خبری از زینب نبود.
زینب ساعتی قبل از اذان برای خواندن نماز جماعت به مسجد المهدی خیابان فردوسی
رفته بود. معمولا نماز هایش را به جماعت در مسجد میخواند و همیشه بلا فاصله بعد از
تمام شدن نماز به خانه برمیگشت .
آن شب وقتی متوجه تاخیر زینب شدم،
پیش خودم فکر کردم شاید سخنرانی یا ختم قرآن به مناسبت اولین روز سال نو در مسجد
برگزار شده و برای همین زینب در مسجد مانده است . با گذشت چند ساعت نگران شدم و به
مسجد رفتم اما هیچکس در مسجد نبود😢
نماز تمام شده بود و همه نماز گذار ها رفته بودند
آشوبی به دلم افتاد😭 هوا تاریک بود و باد سردی می آمد. یعنی زینب کجا رفته؟
ادامه دارد......
#معصومه_رامهر_مزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸༄⸙
˓•𝚂𝙰𝙷𝙴𝙻•˒:
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#زینب_کمایی
#قسمتدوم
زینب دختری نیست که بی اطلاع من جایی برود و خبری هم ندهد. بدون اینکه متوجه
باشم ،خیابان های اطراف مسجد و خانه مان را جست وجو کردم. اما مگر امکان داشت که
زینب توی خیابان ها مانده باشد؟
او باید تا آن ساعت به خانه برمیگشت. مادرم
و دختر بزرگترم شهلا ،و پسر کوچکم شهرام ،در خانه منتظر بودند. به خانه
برگشتم .مادرم خیلی نگران بود اما نمیخواست حرفی بزند که دلهره من بیشتر
شَود.او مرتب زیر لب دعا میخواند.
شهلا گفت:
"مامان، باید به خانه ی خانم دارابی برویم و از آنجا با چند نفر از دوستان زینب تماس
بگیریم؛شاید آنها خبری از زینب داشته باشند."
آن زمان،ما تلفن نداشتیم و برای تماس های
ضروری به خانه همسایه میرفتیم. من و شهلا به خانه ی دارابی رفتیم. سفره ی هفت سین
خانواده ی دارابی وسط پذیرایی پهن بود و همه دور هم تلویزیون نگاه میکردند و صدای
خنده و شادی آن ها بلند بود.
خانواده ی دارابی با شنیدن خبر تأخیر زینب
خیلی ناراحت شدند.
خانم دارابی گفت:
"راحت باشید و خجالت نکشید. با هرکجا که لازم است تماس بگیرید تا انشاءالله از زینب خبری بگیرید."
شهلا به خانه ی چند نفر از دوستان زینب زنگ
زد. شهلا خجالت میکشید که بگوید زینب گم شده؛ آخر دوستانش چه فکری میکردند؟ اما
چاره ای نبود. شاید بالاخره کسی او را دیده باشد و یا دوستانش خبری از او داشته باشند.
گوش هایم را تیز کرده و به شهلا زل زده بودم. شهلا برای تک تم دوست های زینب ،اول
توضیح میداد که چه اتفاقی افتاده و بعد از آن ها کسب خبر میکرد؛ اما درواقع آنها بودند
که یک خبر جدید میشنیدند و آن خبر گم شدن ِ زینب بود.
خانم دارابی برای ما چای و شیرینی آورد، اما من احساس خفگی میکردم .انگار کسی به
گلویم چنگ انداخته بود و فشار میداد .
شهلا گفت: ...
#معصومه_رامهر_مزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸༄⸙
مدافعین شهدا
˓•𝚂𝙰𝙷𝙴𝙻•˒: 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 #من_میتࢪا_نیستمـ🌿 #زینب_کمایی #قسمتدوم زینب دختری ن
˓•𝚂𝙰𝙷𝙴𝙻•˒:
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#زینب_کمایی
#قسمتسوم
شهلا گفت:
"مامان دیگر نمیدانم با چه کسی تماس بگیرم. هیچ کس از زینب خبری ندارد."
شهلا یک دفعه یاد مدیر مدرسه شان افتاد. خانم کچویی، مدیر دبیرستان بیست و دو
بهمن،زینب را خوب میشناخت. زینب در دبیرستان فعالیت تربیتی داشت و برای
خودش یک پا معلم پرورشی بود و خانم کچویی علاقه زیادی به او داشت. از طرفی
خانم کچویی خیلی وقت ها برای نماز به مسجد المهدی میرفت و در کلاس های
عقیدتی جامعه زنان هم شرکت میکرد.
زینب مرتب با خانم کچویی ارتباط داشت.
شهلا به خانه رفت و شماره تلفن خانم کچویی را آورد.
در این فاصله خانم دارابی سعی میکرد با حرف زدن،مرا مشغول و تا اندازه ای آرامم کند.
اما من فقط نگاهش میکردم و سرم را تکان میدادم. حرف های او را نمیشنیدم و توی
مغزم غوغایی از افکار عجیب و غریب بود.
شهلا به خانم کچویی زنگ زد و چند دقیقه ای
با او حرف زد. وقتی تلفن را گذاشت، گفت:
"خانم کچویی امشب به مسجد نرفته و خبری
از زینب ندارد."شهلا با حالتی مشکوک ادامه داد که خانم کچویی از گم شدن زینب وحشت
زده شده و با نگرانی برخورد کرده است.
وقتی از تماس گرفتن با دوستان زینب ناامید
شدیم ،با خانم دارابی خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم . در حیاط را که باز
کردم ،چشمم به بوته گل رز باغچه ی گوشه ی حیاط افتاد. جلو رفتم و کنار باغچه به دیوار
تکیه زدم. بلندی بوته به اندازه قد زینب و شهلا بود. از بالا تا پایین بوته ،گل های رز صورتی
خودنمایی میکردند .آن درختچه هر فصل گل میداد و انگار برای آن بوته ،همیشه فصل بهار
بود. زینب هر روز با علاقه به درختچه گل رز آب میداد تا بیشتر گل دهد. او این چند روز باقی مانده به سال تحویل ،در تمیز کردن خانه
خیلی به من کمک میکرد .البته همان طور که مشغول کار بود به من میگفت:
"مامان، من به نیت عید به تو کمک نمیکنم؛ما که عید نداریم. توی جبهه رزمنده ها میجنگند
و خیلی از آنها زخمی و شهید میشوند، آن وقت ما عید بگیریم؟ من فقط به نیت تمیزی و
نظافت خانه کمک میکنم."
کنارِ بوته گل رز مثل مجسمه بی حرکت
ایستاده بودم و به حرف های او فکر میکردم که مادرم به حیاط آمد و گفت :
"کبری، ننه ،آنجا نایست. هوا سرد است بیا تویِ خانه. شهلا و شهرام طاقت ناراحتیِ تو را
ندارند..."
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
#معصومه_رامهر_مزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸༄⸙
˓•𝚂𝙰𝙷𝙴𝙻•˒:
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#زینب_کمایی
#قسمتچهارم
نمیتوانستم آرام باشم. دلم برای شهلا و شهرام میسوخت؛ آنها هم نگران حال خواهرشان
بودند. بی هوا به آشپزخانه رفتم. انگار رفتن من به آشپزخانه عادت همیشگیام شده بود.
کابینت ها از تمیزی برق میزدند. بغض گلویم را گرفت.
زینب، روز قبل، تمام کابینت ها را اسکاچ و تاید کشیده بود. دستم را به کابینت ها کشیدم و بی
اختیار زیر گریه زدم؛گریه ای از ته وجودم.
دیروز به زینب گفتم:
"مامان، خیلی در تمیز کردن خانه کمکم کردی. دوست داری برای جبران زحمت هایت چه
چیزی برایت بخرم؟ تو دو سال است برای عید هیچ چیز نخریده ای، حالا یک چیز را که
دوست داری بگو تا برایت بخرم."
زینب گفت:
"مامان به من اجازه بده جمعه اول سال را به نماز جمعه بروم. دلم میخواهد سال را با نماز جمعه و جماعت شروع کنم."
به زینب گفتم:
"مادر، ای کاش مثل همهی دخترها کفشی، کیفی، لباسی، میخریدی و به خودت
میرسیدی. هروقت دلت خواست نماز جمعه برو، ولی دل من را هم خوش کن."
صدای گریه ام بلند شده بود. شهلا و شهرام به آشپزخانه آمدند و خودشان را توی بغلم
انداختند. با اینکه آن شب بخاطر سال تحویل، غذای مفصلی درست کرده بودم، قابلمه ها
دست نخورده روی اجاق گاز ماند. کسی شام نخورد. با آن نگرانی، آب هم از گلوی ما پایین نمیرفت؛ چه رسد به غذا.
باید کاری میکردم، نمیتوانستم دست روی دست بگذارم. اول به فکرم رسید که به
کلانتری بروم، اما همیشه توی مغزمان کرده بودند که یک خانواده آبرومند هیچ وقت پایش
به کلانتری باز نمیشود.
چهارتایی از خانه بیرون زدیم و در کوچه و
خیابان های شاهین شهر دنبال زینب میگشتیم. شهرام، کلاس چهارم دبستان بود.
جلوی ما میدوید و هر دختر چادری را میدید، میگفت حتما آن دختر، زینب است.
خیابان ها خلوت بود. شب اول سال نو بود و خانواده ها خوش و خرم کنار هم بودند. افراد
کمی در خیابان ها رفت و آمد میکردند.
توی تاریکی شب یک دفعه تصور کردم که
زینب از دور به طرف ما میآید؛ اما این فقط یک تصور بود. دخترم قبل از اذان مغرب لباس
های قدیمیاش را پوشید و روسری سرمهای رنگش را سر کرد و چادرش را تنگ به صورتش
گرفت و رفت.دوتا چشم سیاه قشنگش میان صورت لاغر و سفیدش، معصومیت عجیبی به
او میداد....
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
#معصومه_رامهر_مزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸༄⸙
مدافعین شهدا
˓•𝚂𝙰𝙷𝙴𝙻•˒: 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 #من_میتࢪا_نیستمـ🌿 #زینب_کمایی #قسمتچهارم نمیتوا
˓•𝚂𝙰𝙷𝙴𝙻•˒:
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#زینب_کمایی
#قسمتپنجم
همین طور که در خیابان های تاریک راه میرفتیم، به مادرم گفتم:
"مامان، یادته زینب یک سالش که بود، چطور دست کرد توی کاسه و چشم های گوسفند را خورد؟"
شهرام با تعجب پرسید:
"زینب چشم گوسفند را خورد؟"
مادرم رو به شهرام کرد و گفت:
"یادش بخیر؛ جمعه بود و من به خانه شما
آمده بودم و همه ی ما توی حیاط دور هم نشسته بودیم. بابات کله پاچه خریده بود؛ آن
هم چه کله پاچه خوش مزه ای. زینب یک سالش بود و توی گهواره خوابیده بود.
همهی ما هم پای سفره کله پاچه میخوردیم.
مامانت چشم های گوسفند را توی کاسه ی
کوچکی گذاشت که بخورد. من بهش سفارش
کرده بودم که بخاطر خواصش چشم گوسفند بخورد."
من توی حرف های مادرم پریدم و گفتم:
"کاسه را زیر گهوارهی زینب گذاشتم. برگشتم
که چشم ها را بردارم، کاسه خالی بود."
شهرام گفت:
"مامان چشم ها چی شده بود؟ زینب آنها را خورد؟ زینب که خوابیده بود! تازه بچهی یک ساله که چشم گوسفند نمیخورد. "
من گفتم:
"زینب از خواب بیدار شده بود و دست کرده بود توی کاسه و دو چشم را برداشته و خوره
بود. دور تا دور دهنش هم کثیف شده بود."
شهلا و شهرام زدند زیر خنده. من با صدای
بغض زده گفتم:
"آن روز همهی ما خیلی خندیدیم. "شهلا گفت:
"مامان، پس قشنگیِ چشم های زینب بخاطر خوردن چشم های گوسفند است؟"
من گفتم:"چشم های زینب از وقتی به دنیا آمد قشنگ بود، اما انگاری بعد از خوردن چشم های
گوسفند درشت تر و قشنگ تر شد."
دوباره اشک هایم سرازیر شد. شهلا و شهرام و
مادر هم گریه میکردند.
بعد از ساعتی از چرخیدن توی خیابان ها دلم
راضی نشد به کلانتری برویم. تا آن شب هیچ وقت پای ما به کلانتری و اینجور جاها نرسیده
بود.مادرم گفت:
"کبری، بیا به خانه برگردیم، شاید خداخواهی زینب برگشته باشد."
چهارتایی به خانه برگشتیم. همه جا ساکت و تاریک بود. تازه وارد خانه شده بودیم که زنگ
خانه به صدا درآمد. همه خوشحال و سراسیمه به طرف در حیاط دویدیم. شهرام در حیاط را باز کرد...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
#معصومه_رامهر_مزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸༄⸙
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#زینب_کمایی
#قسمتششم
شهرام در حیاط را باز کرد. وجیهه مظفری پشت در بود. وجیهه دختر سبزهرو و قد بلند
آبادانی بود که با زینب دوست بود.
شهلا آن شب به وجیهه زنگ نزده بود، اما
وجیهه از طریق یکی از دوست هایش، خبر گم شدن زینب را شنید و به خانهی ما آمد. وجیهه
هم خیلی ناراحت و نگران شده بود.
او به من گفت:"باید برای پیدا کردن زینب به بیمارستان های اصفهان سر بزنیم؛ زینب بعضی
وقت ها برای عیادت مجروحین جنگی به بیمارستان میرود. یکی دو بار خودم با او
رفتم. "من هم میدانستم که زینب هر چند وقت یک بار به ملاقات مجروحین میرود.
زینب بارها برای من و مادربزرگش از مجروحین تعریف کرده بود. ولی او هیچ وقت
بدون اجازه و دیروقت به اصفهان نمیرفت.
خانهی ما در شاهین شهر بود که بیست کیلومتر
با اصفهان فاصله داشت. با اینکه میدانستم زینب چنین کاری نکرده، اما رفتن به بیمارستان
های اصفهان بهتر از دست روی دست گذاشتن بود. من و خانوادهام، که آن شب آرام و قرار
نداشتیم، حرف وجیهه را قبول کردیم. وجیهه قبل از رفتنمان به اصفهان، با خانوادهاش
هماهنگ کرد و همه با هم به طرف اصفهان رفتیم.آن شب جادهی شاهین شهر به اصفهان
تمام نمیشد. بیابان های تاریک بین راه، وحشت مرا چند برابر کرده بود. فکر های زشتی به
سراغم میآمد؛ فکرهایی که بند بند تنم را میلرزاند. مرتب #امامحسین •علیه سلام• و
#حضرتزینب •سلام الله علیه• را صدا میزدم تا خودشان محافظ زینب باشند. به جز نور
چراغ های ماشین، جاده و بیابان های اطرافش تاریکی و ظلمت بود.وجیهه گفت:
"اول به بیمارستان عیسی بن مریم برویم. زینب چند روز پیش با یکی از مجروحین این
بیمارستان مصاحبه کرد و صدای آن مجروح را روی نوار ضبط کرد و بعد، نوار را سر صف
برای بچه ها گذاشت. آن مجروح سفارش های زیادی دربارهی نماز و حجاب و درس خواندن و
کمک به جبهه ها کرده بود که همهی ما سر صف به حرف های او گوش کردیم. تازه زینب بعضی
از حرف های آن مجروح را روی روزنامه دیواری نوشت تا بچه ها بخوانند.
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
#معصومه_رامهر_مزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸༄⸙
مدافعین شهدا
˓•𝚂𝙰𝙷𝙴𝙻•˒: 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 #من_میتࢪا_نیستمـ🌿 #زینب_کمایی #قسمتپنجم همین طور ک
ســـربــازِ گمنام💚:
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#زینب_کمایی
#قسمت_هفتم
گلدان هایی که همیشه دیدنشان مرا شاد میکرد و غم دوری بچه هایم را که در جبهه
بودند، تسکین میداد. اما آن روز گلهای گلخانه هم مثل من غمگین و افسرده بودند. وحشت
گم شدن دخترم حادثه ای نبود که فراموش شود. اول وحشت جنگ و حالا وحشتی بزرگتر
از آن.در طی یک سال و نیمی که از جنگ میگذشت، خانواده من روی آرامش را به خود
ندیده بود، از یک طرف، دوری از چهارتا از بچه هایم که در جبهه بودند و هر لحظه ممکن بود
آنها را از دست بدهم، از طرف دیگر؛رفت و آمد بابای بچه ها بین ماهشهر و اصفهان، و حالاهم
از همه بدتر، گم شدن دخترم که قابل مقایسه با هیچ کدام از آنها نبود.
احساس میکردم که گم شدن زینب مرا از پا درآورده است. معنی صبر را فراموش کرده بودم.
پیش از جنگ ،با یک حقوق کارگری خوش بودیم. همین که هفت تا بچهام و شوهرم در
کنارم بودند و شب ها سرمان جفت سر هم بود، راضی بودم.
همهی خوشبختی ِ من تماشای بزرگ شدن بچه هایم بود. لعنت به صَـدام که خانهی مارا خراب
و آوارهمان کرد و باعث شد که بچههایم از من دور شونـد.
روز دوم گم شدن زینب، دیگر چاره ای نداشتم، باید به کلانتری میرفتم. همراه با مادرم به
کلانتری شاهین شهر رفتم و ماجرای گم شدن زینب را اطلاع دادم. آنها مرا پیش رئیس
آگاهی فرستادند. رئیس آگاهی، شخصی به نام آقای عرب بود. وقتی همهی ماجرا را تعریف
کردم، آقای عرب چند دقیقه سکوت کرد و بعد طوری که من وحشت نکنم گفت:
"مجبورم موضوعی را به شما بگویـم. با توجه به اینکه همهی خانوادهی شما اهل جبهه و
جنگ هستید و زینب هم دختری محجبه و فعالی است، احتمال اینکه دست منافقین در کار
باشد وجود دارد."آقای عرب گفت طی سال گذشته موارد زیادی را داشتیم که شرایط شما
را داشتند و هدف منافقین قرار گرفتند.
من که تا آن لحظه جرئتِ فکر کردن به چنین
چیزی را نداشتم، با اعتراض گفتم:
"مگر دختر من چند سالش است یا چکاره است
که منافقین دنبالش باشند؟ او یک دختر چهارده ساله است که کلاس اول دبیرستان درس
میخواند. کاره ای نیست، آزارش هم به کسی نمیرسد."
رئیس آگاهی گفت:
"من هم از خدا میخواهم حدسم اشتباه باشد، اما با شرایط فعلی، امکان این موضوع هست. "
آقای عرب پروندهای تشکیل داد و لیست اسامی همهی دوستان و آشنایان و جاهایی که
رفته بودیم و یا نرفته بودیم را از ما گرفت. او به من قول داد که با تمام توانش دنبال زینب بگردد...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
#معصومه_رامهر_مزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸༄⸙
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#زینب_کمایی
#قسمت_هشتم
از آگاهی که به خانه برگشتم، آقای روستا و خانمش آمده بودند. آقای روستا همکار شرکت
نفتیِ بابای بچه ها بود و خانهشان چند کوچه با ما فاصله داشت. خبر گم شدن زینب دهان به
دهان گشته بود و آنها برای همدردی و کمک به خانهی ما آمده بودند.
مادرم همهی اتفاق هایی را که از شب گذشته پیش آمده بود، برای آقای روستا تعریف کرد.
مادرم وسط حرف هایش گریه میکرد و میگفت که چه نذر هایی کرده تا زینب صحیح
و سالم پیدا شود. آقای روستا به شدت ناراحت شد و نمیدانست که چه بگوید که باعث تسلی
دل ما شود. او بعد از سکوتی طولانی گفت:
"از این لحظه به بعد، من در خدمت شما هستـم.
با ماشیـن من هرجـا که لازم است برویم و دنبال زینـب بگردیم. "
همان روز، خانم کچویی هم به خانهی ما آمد. او هم مثل رئیس آگاهی به منافقین سوءظن
داشت. شب قبل، بعد از صحبت تلفنی با شهلا، جرأت نکرده بود این موضوع را بگوید.
از قرار معلوم طی چند ماه گذشته بعضی از مردم حزباللهی که بین آنها دانشجو و دانش
آموز و بازاری هم بودند، به دست منافقین ترور شده بودند. برای منافقین، مرد و زن، دختر و
پسر، پیر یا جوان فرقی نداشت. کافی بود که این آدم ها طرفدار انقلاب و امام باشند.
از خانم کچویی شنیدم که امام جمعهی شاهین شهر، زینب را میشناسد و میتواند برای پیدا
کردن او به ما کمک کند. من چند بار از زبان زینب تعریف آقای حسینی را شنیده بودم، ولی
فکر میکردم آشنایی زینب و آقای حسینی در حد افراد معمولی شهر است که به نماز جمعه
میروند. اما بعدا فهمیدم که زینب برای مشورت در کارهای فرهنگی و تربیتی در
مدرسه و بسیج و جامعهی زنان، مرتب با آقای حسینی و خانوادهاش در ارتباط بود.
مادرم و شهلا و شهرام در خانه ماندند و من به همراه آقای روستا به خانهی امام جمعه رفتم.
من همیشه زنِ خانه نشینی بودم و همهی عشقم و کارم رسیدگی به خانه و بچههایم بود؛
خیلی بلد نبودم که چطور حرف بزنم. روی زیادی هم نداشتم. همهی جاهایی را که به
دنبال زینب میگشتم، اولین بار بود که میرفتم.
وقتی حجتالاسلام حسینی را دیدم، اول خودم را معرفی کردم. او خیلی احترام گذاشت
و از زینب تعریف های زیادی کرد. اگر مادر زینب نبودم و او را نمیشناختم، فکر میکردم
که امام جمعه از یک زن چهل سالهی فعال حرف میزند، نه از یک دختر بچهی چهارده
ساله. آقای حسینی از دلسوزی زینب به انقلاب و عشقش به #شهدا و زحت هایی که میکشید،
حرف های زیادی زد...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
#معصومه_رامهر_مزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸༄⸙
مدافعین شهدا
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 #من_میتࢪا_نیستمـ🌿 #زینب_کمایی #قسمت_هشتم از آگاهی که به خانه ب
ســـربــازِ گمنام💚:
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#زینب_کمایی
#قسمت_نهم
من مـات و متحیر به او نگاه میکردم. با اینکه همهی آن حرف هارا باور داشتم و میدانستم
که جنس دخترم چیست، اما از گستردگی فعالیت های زینب در شاهین شهر بی خبر بودم
و این قسمت حرف ها برای من تازگی داشت.
امام جمعه گفت:
"زینب کمایی آنقدر شخصیت بالایی دارد که من به او قسم میخورم."
بعد از این حرف، من زیر گریه زدم. خدایا، زینب من به کجا رسیده که امام جمعهی یک
شهر به او قسم میخورد؟
زن و دختر امام جمعه هم خیلی خوب زینب را
میشناختند. از زمان گم شدن زینب تا رفتن به خانهی امام جمعه، تازه فهمیدم که همه دختر
مرا میشناسند و فقط من خاک برسر دخترم را آنطور که باید و شاید، هنوز نشناخته بودم.
اگر خجالت و حیایی در کار نبود، جلوی آقای حسینی، دو دستی توی سرم میکوبیدم.
آقای حسینی که انگار بیشتر از رئیس آگاهی و خانم کچویی به دست داشتنِ منافقین یقین
داشت، با من خیلی حرف زد و به من گفت:
"به نظر من شما باید خودتان را برای هر
شرایطی آماده کنید. احتمالا دست منافقین در ماجرای گم شدن زینب است. شما باید در حد و
لیاقت زینب رفتار کنید."حس میکردم بجای اشڪ، از چشم هایم خون سرازیر است. هرچه
بیشتر برای پیدا کردن دختر عزیزم تلاش میکردم و جلوتر میرفتم، ناامیدتر میشدم.
زینب هر لحظه بیشتر از من دور میشد.
آن روز آقای حسینی هم قول داد که از طریق
سپاه و بسیج دنبال زینب بگردد.
در سال های اول جنگ، بنزین کوپنی بود و
خیلی سخت گیر میآمد. امام جمعه، کوپنِ بنزین، به آقای روستا داد تا مـا بتوانیم به
راحتی به جاهای مختلف سر بزنیم و دنبال دخترم بگردیم.
قبل از هرکاری به خانه برگشتم. میدانستم که مادرم و شهرام و شهلا منتظر و نگران هستند.
آنها هم مثل من از شنیدنِ خبرهای جدید، نگران تر از قبل شدند. مادرم ذکر #یاحســین
علیه سلام✨ #یازینب سلام الله علیها✨ #یاعلـے علیه سلام✨ از دهنش نمیافتاد.
نذر مشکل گشا کرد. مادرم هرچه اصرار کرد که (کبری، یک استکان چای بخور... یک تکه نان
دهنت بگذار ... رنگت مثل گچ سفید شده)، من قبول نکردم.
حس میکردم طنابی به دور گردنم به سختی پیچیده شده است. حتی صدا و نالهام هم بزور
خارج میشد. شهرام هم سوار ماشین آقای روستا شد و برای جست و جو با ما آمد.
نمیدانستم به کجا باید سر بزنم...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
#معصومه_رامهر_مزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸༄⸙
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#زینب_کمایی
#قسمتدهم
روز دوم عید بود و همه جا تعطیل بود. فقط به بیمارستان ها و درمانگاه ها ودوباره به
پزشکی قانونی و پایگاه بسیج سر زدیم.
وقتی هوا روشن بود، کمتر میترسیدم. انگار
حضور خورشید توی آسمان دلگرمم میکرد. اما به محض اینکه هوا تاریک میشد، افکار زشت
و ترسناک از همه طرف به من هجوم میآورد.
شب دوم از راه رسید و خانواده ی من همچنان
در سکوت و انتظار و ترس، دست و پا میزدند.
تازه میفهمیدم که درد گم کردن عزیز، چقدر
سخت است. گم شدهی من معلوم نبود که کجاست. نمی توانستم بنشینم یا بخوابم.
به هرطرف نگاه میکردم، سایهی زینب را میدیدم. همیشه جانماز و چادر نمازش در اتاق
خواب رو قبله پهن بود؛ در اتاقی که فرش نداشت و سردترین اتاق خانه ما بود. هیچکس
در آن اتاق نمیخوابید و از آنجا استفاده نمیکرد. آنجا بهترین مکان برای نماز های
طولانی زینب بود. روی سجادهی زینب افتادم. از همان خدایی که زینب عاشقش بود، با
التماس و گریه خواستم که زینب را تنها نگذارد.
مادرم که حال مرا میدید، پشت سرم همه جا میآمد و میگفت:
"کبری، مرا سوزاندی، کبری، آرام بگیر."
آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد. از
پشت پنجره به آسمان خیره شده بودم.
همهی زندگی ام از بچگی تا ازدواج، تا به دنیا
آمدن بچه ها و جنگ مثل یک فیلم از جلوی چشم هایم میگذشت.
آن شب فهمیدم که همیشه در زندگیام رازی وجود داشته؛ رازی نگفتنی. انگار همه چیز به
هم مربوط میشد. زندگی و سرنوشت من طوری رقم خورده بود و پیشرفته بود که باید
آخرش به اینجا میرسید.
آن شب حوصلهی حرف زدن با هیچکس را
نداشتم. دلم میخواست تنهای تنها باشم؛ خودم و خدا.
باید دوباره زندگیام را مرور میکردم تا آن راز را پیدا کنم؛ رازی را که میدانستم وجود دارد،
اما جرئت بیانش را نداشتم. باید از خودم شروع میکردم.
من کی هستم؟ از کجا آمده ام؟
پدر و مادرم چه کسانی بودند؟
زندگیام چطور شروع شد و چطور گذشت؟
زینب که نیمهی وجودم بود، چطور به اینجا
رسید؟اگر به همهی این ها جواب میدادم، شاید میتوانستم بفهمم که دخترم کجاست و
شاید قدرت پیدا میکردم که آن ترس را دور کنم و خودم را برای شرایطی بدتر و سخت تر
در زندگی آماده کنم...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
#معصومه_رامهر_مزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸༄⸙
مدافعین شهدا
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 #من_میتࢪا_نیستمـ🌿 #زینب_کمایی #قسمتدهم روز دوم عید بود و همه
سرباز سید علی:
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#زینب_کمایی
#قسمتیازدهم
ای خدای بزرگ، ای خدای محبوب زینب که همیشه تورا عاشقانه صدا میزد وهیچ چیز را
مثل تو دوست نداشت، من مادر زینب هستم. مرا کمک کن تا نترسم، تا بایستم، تا تحمل کنم.
باید از گذشتهی خیلی خیلی دور شروع کنم؛ از روزی که بدنیا آمدم...
فصلسوم🌙♥️
من تنها فرزند مادرم بودم که او با نذرو نیاز و دعا و التماس از #امامحسین علیه سلام گرفته بود.
مادرم، تاجماه طالب نژاد، در آبادان زندگی میکرد. وقتی خیلی جوان بود و من در
شکمش بودم، شوهرش را از دست داد. او زن جوانی بود که کس و کار درستی هم نداشت و
یک دختر بدون پدر هم روی دستش مانده بود. برای همین، مدتی بعد از مرگ پدرم با مردی به
نام درویش قشقایی ازدواج کرد.
درویش قبلا زن و دو پسر داشت، اما پسر
هایش در اثر مریضی از دنیا رفتند و زنش هم از غصهی مرگ پسرهایش به روستای خودشان
که دور از آبادان بود برگشت.
دوریش که نمیتوانم به او (نا بابایی) بگویم،
آمد و مادرم را گرفت. درویش مرد خیلی خوبی بود و واقعا در حق من پدری کرد. مادرم
بعد از ازدواج مجددش، یک بار باردار شد اما بچهاش سقط شد و او همچنان در حسرت
داشتن فرزندان دیگری ماند.یادم هست که وقتی بچه بودم، همیشه دهه اول محرم در
خانه روضه داشتیم. یک خانهی دو اتاقهی شرکتی در جمشید آباد آبادان داشتیم.
من که خیلی کوچک بودم، در خانهی همسایه ها میرفتم و از آنها میخواستم که برای
روضه به خانه ما بیایند. من نذر امام حسین علیه سلام بودم و تمام محرم و صفر لباس
سیاه میپوشیدم. مادرم در همان دهه اول برای سلامتی من آش نذری درست میکرد و به
در و همسایه میداد. او همیشه دلهرهی سلامتی من را داشت و شدیدا به من وابسته
بود. مادرم عاشق بچه بود و دلش میخواست بچه های زیادی داشته باشد. اما خداوند همین
یک اولاد را بیشتر بهاش نداد؛ تازه آن هم با نذر و شفاعت آقا امام حسین علیه سلام.
من از بچگی عاشق و دلدادهی امام حسین علیه سلام و حضرت زینب سلام الله علیها
بودم.زندگیام از پیش از تولد، به آنها گره خورده بود.انگار دنیا آمدنم، نفس کشیدنم، همه
به اسم #حُسِّــیْن علیه سلام و ڪربلا✨ بند بود.
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
#معصومه_رامهر_مزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸༄⸙