eitaa logo
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
1.2هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
61 فایل
#بِسم‌الࢪب‌الشهدا ولۍاگہ شهید بشین تابوتتون بہ بوسہ آسیدعلۍ متبࢪڪ میشہ.! قشنگ‌نیس(: #تولد۱۳۷٠/۰۴/۲۱ #شهادت۱۳۹۶/٠۵/۱۸ خادم_المحسن: @Bisimchi_hojaji #ڪانال_ࢪسمۍ #باحضوࢪخانواده‍‌شهید #ڪپۍباذڪࢪصلوات‌
مشاهده در ایتا
دانلود
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
به گزارش خبرنگار ایمنا، رسم زیبای پیاده‌روی اربعین در سال‌های اخیر جایگاه ویژه‌ای در زندگی شهدای مدافع حرم و شهدای مدافع امنیت داشته است، به‌طوری که بسیاری از این شهدا که این روزها در کنار اربابشان روزی‌خور سفره الهی هستند، با پای پیاده از هر دیاری راهی کربلا می‌شدند و در آن جا شهادت را از خدا طلب می‌کردند. شهید محسن حججی، یکی از این شهدا است که در پیاده‌روی اربعین حضور یافت. محمدعلی جعفری روایت این حضور را به نقل از یکی از دوستان شهید حججی در کتاب «سربلند» به تصویر کشیده است. در این کتاب می‌خوانیم: «سر صبح و در آن شلوغی جمعیت، ماشین کرایه پیدا نمی‌شد. مجبور شدیم بریزیم بالای تریلی‌هایی که آمده بودند زوار را جابه‌جا کنند. گردوخاک بالای تریلی در برابر سردی هوا قابل اغماض بود. سرهایمان را توی هم فرو کرده بودیم و مثل لک‌لک می‌لرزیدیم. محسن تسبیح تربتش را دور انگشتانش می‌چرخاند و ذکر می‌گفت. نیم ساعتی گذشت، سرش را آورد نزدیکم و گفت: چقدر همه ساکتن! گفتم خوب تو یه چیزی بخون. ناامیدی خفیفی دوید توی چشمانش و گفت یه وقت دیدی همراهی‌مون نکردن. گفتم: امتحانش ضرر نداره. انگار از قبل پیش‌بینی کرده بود. دفترچه‌ای از جیبش بیرون آورد. از روی همان مداحی‌ها شروع کرد به خواندن، کم‌کم بقیه هم جمع شدند عقب تریلی و سینه زدند و نوحه را تکرار کردند. از تریلی که پیاده شدیم، یک ون گرفتیم که ببردمان نجف. سریع رفت نشست جلو کنار دست راننده. دست و پا شکسته با راننده عربی حرف زد و کرایه را طی کرد. زود باهاش پسرخاله شد و گوشی‌اش را وصل کرد به ضبط ماشین. عشق کرده بود که می‌تواند تا خود نجف مداحی نریمانی را گوش کند. راننده که متوجه نمی‌شد، ولی با شور مداحی گاز می‌داد و می‌رفت به محسن گفتم قطع کن تا ما رو به کشتن نداده! وقتی پیاده شدیم، ۱۰ هزار تومان اضافه به راننده داد که مدیونش نباشیم. گفت: شاید زبونش رو درست متوجه نشده باشیم. ساعت ۱۰ شب رسیدیم نزدیکی حرم. همه هم دفعه اولمان بود، می‌رفتیم زیارت اربعین. اصلاً راه و چاه را نمی‌دانستیم. مستقیم رفتیم سمت حرم. بچه‌ها گفتند: شام هم نخوردیم چه کنیم؟ محسن دستی به ریش پرپشتش کشید و گفت: خدا بزرگه، خودش جور می‌شه. ورودی حرم که رسیدیم گفت: من می‌شینم پای کوله‌ها و کفش‌ها شما برید زیارت و بیایید بعد هم من می‌رم. تنهایی ایستاد پای وسایل. وقتی از زیارت برگشتیم بوی قورمه سبزی خورد زیر دماغمان. یکی با نایلونی پر از بسته‌های غذا آمد طرفمان. محسن با چهل‌من خنده گفت: اینم غذا! دیگه چی می خواید؟ جایی برای خواب پیدا نکردیم. رفتیم داخل صحن حضرت زهرا (س) وسط آن شلوغی که همه کیپ تا کیپ خوابیده بودند، هرکدام یک وجب جا پیدا کردیم. دم صبح که بیدارمان کردند، دیدم محسن پتویش را انداخته است، روی من. وقتی افتادیم در مسیر پیاده‌روی به سمت کربلا، از همان ابتدا شروع کرد به خواندن دعای عهد. فراز به فراز می‌خواند که ما هم تکرار کنیم. چقدر روی پرچمش حساس بود که همه جا روی کوله‌اش نصب باشد. ساعت به ساعت دفترچه مداحی‌اش را بیرون می‌آورد و می‌خواند. سه چهارتایی با هم سینه می‌زدیم و می‌رفتیم. هر موقع جایی می‌نشستیم تا نفسی تازه کنیم، تند تند خاطرات سفر را در دفترچه زرد رنگش ثبت می‌کرد شب‌ها هم می‌گفت حلقه بزنیم و با هم سوره واقعه را بخوانیم. با اینکه زیاد اهل شکم نبود، نمی‌توانست از موکب‌هایی که فلافل می‌دادند، دل بکند. غروب روز سوم رسیدیم کربلا، گنبد حرم حضرت ابوالفضل (ع) را که دیدیم، اشکمان جاری شد. محسن شروع کرد به خواندن زیارت نامه حضرت ابوالفضل (ع). قرار شد موکبی را پیدا کنیم برای اسکان و بعد برویم زیارت. جوانی ایرانی که دید داریم سرگردان می‌چرخیم، پرسید: دنبال موکب می‌گردید؟ با خوشحالی گفتیم: بله از روی کارتی کروکی موکب صاحب‌الزمان (عج) جهرم را به ما نشان داد. محسن با دوربین گوشی‌اش از آن عکس گرفت. پرسان پرسان آنجا را پیدا کردیم. ظرفیت موکب تکمیل بود؛ ولی راه‌مان دادند. بعد از شام بچه‌ها بلند شدند بروند حمام. محسن گفت: نه اگه با همین گردو غباری توی راه بریم زیارت بهتره! فردایش مریض شد: سرماخوردگی و تب و لرز شدید. یک روز کامل توی موکب، از زیر پتو بیرون نیامد. ما برایش سوپ می‌گرفتیم و می‌آوردیم. آخر شب بود که روی پا شد. تک و تنها رفت حرم و برگشت. با بچه‌ها داشتیم برنامه برگشت را می‌چیدیم. پیشنهاد داد که حتماً شب جمعه را بمانیم. می‌گفت: این همه راه کوبیدیم اومدیم کربلا. حیفه شب زیارتی آقا از دستمون بره. با این حرفش دل همه را راضی کرد. می‌خواستیم شب جمعه با هم برویم زیارت. ما را قال گذاشت. خودش تنهایی رفت گوشه دنجی پیدا کرد برای زیارت. در حرم هرچه گشتیم پیدایش نکردیم. صبح که به موکب برگشتیم، سر ساعتی که قرارمان بود، رسید با یک عالمه مهر و تسبیحی که برای سوغاتی خریده بود.» https://www.imna.ir/news/602843/%D8%AD%D8%B3%D8%
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مـــحـــســـن... و تو چه خبر داشتی از جاذبه چشمانش... آنگاه که یک به یک در دل جوانان همین عصر انقلابی ایجاد کرد...📻 تو می‌نویسی رفیق، من می‌خوانم محسن🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 📋 امام باقر علیه السلام فرمود: یکی از پیامبران بنی اسرائیل عبور می کرد، دید مرد مؤمنی در حال جان دادن است، ولی نصف بدنش در زیر دیواری قرار گرفته، و نیمی در بیرون دیوار است، و پرندگان و سگها بدن او را متلاشی کرده اند و می درند از آنجا گذشت، در مسیر راه خود دید یکی از امیران ستمکار آن شهر مرده است، جنازه او را بر روی تخت نهاده اند و با پارچه ابریشم کفن نموده اند، و در اطراف تخت، منقل هائی نهاده اند که بوی خوش عودهای خوشبو از آنها برخاسته است. 📌 آن پیامبر به خدا متوجه شد و عرض کرد: خدایا من گواهی می دهم که تو حاکم و عادل هستی و به کسی ظلم نمی کنی، این مرد 'مرد اولی' بنده تو است و به اندازه یک چشم به هم زدن، برای تو شریک نگرفته، مرگ او را آن گونه 'با آن وضع رقبت بار' قرار دادی و این 'امیر' نیز یکی از بنده های تو است که به اندازه یک چشم به هم زدن به تو ایمان نیاورده است؟ 'آن چیست و این چیست؟' خداوند به او وحی کرد: ای بنده من! همان گونه که گفتی حاکم و عادل هستم و به کسی ظلم نمی کنم. آن 'مرد اولی' بنده من، نزد من گناهی داشت، مرگ او را با آن موضوع قرار دادم تا مجازات گناه او این گونه انجام گیرد، و وقتی که مرد، هیچ گونه گناهی در او بجای نماند ولی این بنده من 'امیر' که کار نیکی در نزد من داشت، مرگ او را با چنین وضعی قرار دارم، تا پاداش کار نیک او را داده باشم و هنگام مرگ نزد من هیچگونه نیکی و طلب نداشته باشد. 📙 اصول کافی، جلد ۲ ، ص۴۴۶ ، باب عقوبه الذنب ، حدیث ۱۱
دزدی کیسه زر ملّانصرالدین را ربود‌، وی شکایت نزد قاضی برد؛تا خواست ماجرا را شرح دهد، داروغه وارد شد و نزد قاضی نشست. ملّا متعجب شد و هیچ نگفت و از محضر قاضی بیرون آمد؛ روز بعد مردم دیدند که ملّا فریاد میزند که آی مردم کیسه ام ... کیسه ام را یافتم،از او سوال کردند که چطور بدون حکم‌قاضی کیسه را یافتی ؟! ملّا خنده ای کرد وگفت: «در شهری که داروغه دزد باشد و قاضی رفیق دزد »بهتر دیدم که شکایت نزد قاضی عادل برم منزل رفته و نماز خواندم و ازخدا کمک خواستم. امروز در بیابان‌دیدم که داروغه از اسب افتاده گردنش شکسته و کیسه زر من به کمر بسته... ! پس کیسه ام را برداشتم.
این هفته هم گذشت نه ... بهتر است بگوییم قرن ها گذشت روزها گذشت ثانیه ها گذشت اما حسرت و دلتنگی نبودنت روی قلبمان خانه کرد تا تو نیایی خانه خراب نمیشود این دلتنگی:)😭 کجایی دورت بگردم کجایی ای ارامش قلبم🙂😭❤