شب اعزا۾ زود رفت خوابید.
می ترسید صبح خواب بماند .به مامانم سپردہ بود زنگ بزند
ساعت کوک کرد، به من ھم سفارش کرد که بیدارش کنم .
طاقتم طاق شد زدم به سیم آخر !…
کوم ساعت ڕا برداشتم
موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعت ھای خانه را در آوردم .
می خواستم جا بماند…
حدود ساعت سه خوابم برد
به این امید که از خواب بیدار شد۾ کار از کار گذشته باشد .
موقع نماز صبح از خواب پرید ، نقشہ ھایم نقشه بر آب شد .
خوشحال بود و من ناراحت
لباش هایش را اتو زدم و پوشید و رفتیم خانه مامانم .
مامانم ناراحت بود، پدرم توۍ خودش بود .
همہ دمغ بودیم ؛ ولی محسن بر عکس ھمه ،ھمه شادو شنگول بود
توۍ این حاݪ شلم شوربای ماجوک می گفت
می خواستم لهش کنم .
زود ازش خداحافظی کردم و رفتم تو اتاقم
من ماندم و عکس ھای محسن …
مثل افسردہ ھا گوشه اۍ دراز کشیدم
فقط به عکسش که روؠ صفه گوشی ام بود نگاہ می کردم
تا صفحه خاموش میشد دوبارہ روشن می کردم .
روز ھاۍ سختی بود…💔
(راوی : ھمسر شہید)
#خاطره
#تولدتمبارکداداشمحسن
کـانـالرسمےشھیـدمحسنحججی🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @Mohsendelha1370 』