فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم رب الشهدا و الصدیقین
همیشه با قرآن #آرامش پیدا میکرد. حتی وقت هایی که بین دوتا انتخاب میموند پناه میبرد به قرآن. یک صفحه از قرآن رو باز میکردو با معنی میخوند وروی معانیش تامل میکرد.
همیشه بهم میگفت قرآن بخون تا قلبت آرامش پیدا کنه .وقتایی که ازم دور بود یا #سوریه بود،بی حدواندازه #دلتنگش میشدم ک بهش اعتراض میکردم که زودتر بیا میگفت برو قرآن بخون تا خدا قلبتو آروم کنه. وقتی #علی آقارو باردار شدم هرروز یک حرب از قران رو با دقت روی معنیش میخوندم.صوت سوره انعام ،انبیا،یس رو هرروز با صدای بلند درفضای خونه پخش میکردم تا علی هم با قرآن انس بگیره. این کارها بعد از بدنیا امدن علی اقا هم ادامه داشت تا جایی که با صدای قران می خوابید و گریه هاش با صدای قران تموم میشد.و لبخند میزد.اقا محسن هرشب علی اقارو میگرفتن تو آغوششون وبا صدای بلند قرآن میخوندن تا علی اقا بخواب برن...
هنوز صدای قران خوندنت تو گوشمه #محسنم #امام_علی (ع) :
وحق الولد علی والدان یحسن اسمه ویحسن ادبه و یعلمه القران ؛حق فرزند بر پدر ان است که نام خوب بر او بگذراد و اورا خوب تربیت کند و قران به او بیاموزد.
#نهج_البلاغه (صیحی الصالح) ص ۵۴۶،حکمت ۳۹۹
#کلیپ_شهید 🎥
#کلیپ
#پیامشما
✅خاطرات تلخ 😔😭 🕊ماموریت ویژه ی یکی از مدافعان حرم برای شناسایی پیکر مطهر #شهید_محسنحججی بعد از #شهادت این #شهید بزرگوار تا مدتها، پیکر مطهرش در دست داعشی ها بود. تا اینکه قرار شد حزب الله لبنان و داعش، تبادلی با هم انجام بدهند. بنا شد حزبالله تعدادی از اسرای داعش را آزاد کند و داعش هم پیکر محسن و دو #شهید حزب الله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزب الله را هم آزاد کند. به من گفتند: میتوانی بروی در مقر داعش و پیکر #محسن را شناسایی کنی؟ می دانستم میروم در دل خطر و امکان دارد داعشیها اسیرم کنند و بلایی سرم بیاورند. اما آن موقع، #محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود. قبول کردم خودم و یکی از بچه های سوری به نام حاج سعید از مقر حزب الله لبنان حرکت کردیم و به طرف مقر داعش رفتیم. در دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه اش ما را می پایید. 😭پیکری متلاشی شده و اربا اربا را نشانمان داد و گفت: این همان جسدی است که دنبالش هستید! میخکوب شدم 😭از درون آتش گرفتم. مثل مجسمه ها خشک شدم. رو کردم به حاج سعید و گفتم: من چه جوری این بدن را شناسایی کنم😭؟! این بدن اربا_اربا شده😭 . این بدن قطعه قطعه شده! بی اختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت و اسلحه اش را مسلح کرد و کشید طرفم. داد زدم: پست فطرتا. مگه شما مسلمون نیستید؟! مگه دین ندارید؟! پس کو سر این جنازه؟! کو دست هاش؟! حاج سعید حرفهایم را تند تند برای آن داعشی ترجمه میکرد. داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند می گفت: این کار ما نبوده. کار داعش عراق بوده. دوباره فریاد زدم: کجای شریعت محمد آمده که اسیر تان را اینجور قطعه قطعه کنید؟! داعشی به زبان آمد. گفت: تقصیر خودش بود. از بس حرص مون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کردهام، و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند می زد! هر چه می کردم، پیکر قابل شناسایی نبود. به داعشی گفتیم: ما باید این پیکر را برای شناسایی دقیق تر با خودمون ببریم. اجازه نداد. با صدای کلفت و خش دارش گفت: فقط همینجا. نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه #محسن 😭نبود و داعش می خواست فریب مان بدهد. توی دلم متوسل شدم به حضرت زهرا علیها السلام گفتم: بی بی جان خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید. خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید. یکباره چشمم افتاد به تکه استخوان کوچکی از محسن😭. ناگهان فکری توی ذهنم آمد. خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن، استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم😭! بعد هم به حاج سعید اشاره کردم که برویم. نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر حزب الله. از ته دل خدا رو شکر کردم که توانستم بی خبر آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم. وقتی برگشتیم به مقر حزب الله، استخوان را دادم تا از آن آزمایش DNA بگیرند. دیگر خیلی خسته بودم. هم خسته ی جسمی و هم روحی. واقعا به استراحت نیاز داشتم. فردا حرکت کردم سمت دمشق همان روز بهم خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزب الله، پیکر محسن را تحویل گرفته اند. به دمشق که رسیدم، رفتم حرم بی بی حضرت زینب علیهاالسلام وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچهها اومد پیشم و گفت: پدر و همسر #شهید حججی به سوریه اومده اند. الان هم همین جا هستن. توی حرم. من را برد پیش پدر #محسن که کنار ضریح ایستاده بود. پدر #محسن می دانست که من برای شناسایی پسرش رفته بودم. تا چشمش به من افتاد، اومد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: از #محسن خبر آوردی نمیدانستم جوابش را چه بدهم. نمیدانستم چه بگویم. بگویم یک پیکر اربا_اربا 😭را تحویل دادهاند؟! بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل دادهاند😭؟! بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل دادهاند؟ گفتم: حاجآقا، پیکر #محسن مقر حزب الله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش. گفت: قَسَمَت میدم به بیبی که بگو. التماسش کردم چیزی از من نپرسید😭. دلش خیلی شکست. دستش رو انداخت میان شبکههای ضریح حضرت زینب علیها السلام و گفت: من #محسنم رو به این بی بی هدیه دادم. همه #محسنم رو. تمام #محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تارمویش رو برام آوردی، راضی ام. وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین😭. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم: حاجآقا، سر که نداره😭! بدنش رو هم مثل علی اکبر علیه السلام اربا اربا کردند 😭. هیچی نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: بی بی جان، این هدیه را از من قبول کن! 😊 ••♡
بسم رب الشهدا و الصدیقین
همیشه با قرآن #آرامش پیدا میکرد. حتی وقت هایی که بین دوتا انتخاب میموند پناه میبرد به قرآن. یک صفحه از قرآن رو باز میکردو با معنی میخوند وروی معانیش تامل میکرد.
همیشه بهم میگفت قرآن بخون تا قلبت آرامش پیدا کنه .وقتایی که ازم دور بود یا #سوریه بود،بی حدواندازه #دلتنگش میشدم ک بهش اعتراض میکردم که زودتر بیا میگفت برو قرآن بخون تا خدا قلبتو آروم کنه. وقتی #علی آقارو باردار شدم هرروز یک حزب از قران رو با دقت روی معنیش میخوندم.صوت سوره انعام ،انبیا،یس رو هرروز با صدای بلند درفضای خونه پخش میکردم تا علی هم با قرآن انس بگیره. این کارها بعد از بدنیا امدن علی اقا هم ادامه داشت تا جایی که با صدای قران می خوابید و گریه هاش با صدای قران تموم میشد.و لبخند میزد.اقا محسن هرشب علی اقارو میگرفتن تو آغوششون وبا صدای بلند قرآن میخوندن تا علی اقا بخواب برن...
هنوز صدای قران خوندنت تو گوشمه #محسنم #امامعلیع :
وحق الولد علی والدان یحسن اسمه ویحسن ادبه و یعلمه القران ؛حق فرزند بر پدر ان است که نام خوب بر او بگذراد و اورا خوب تربیت کند و قران به او بیاموزد.
#نهج_البلاغه (صیحی الصالح) ص ۵۴۶،حکمت ۳۹۹
#فرزندان_شهدا #شهید_محسن_حججے
#روز_های_دلتنگیمان_را_به_یادخوبیها_ومهربانیش_سپری_میکنیم
به نقل از همسر شهید 📘
#همسران_شهدا #علی_آقا_حججی
#لطفا_لوگو_حذف_نشه
پیراهنـیکهدوختـمبهـر#محسنـم
زینـبۜبگیـربـرتـنِطفـلِربــابکن ..😭