🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾#رمان_شهیدانه #رمان_یادت_باشد #پارت_سی_و_سوم #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی تا این ر
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_سی_و_چهارم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
منم با ناراحتی و به شوخی گلایه کردم که آخه مادر من! رفتید خواستگاری، منو نبردین؟ خودتون تنهایی رفتین؟ کجا بدون داماد میرن خواستگاری که شما رفتید؟ بعد هم رفتم داخل اتاق. اشکم درآمده بود. پیش خودم میگفتم من دختر داییمو دوست دارم. هر چی می گذشت، اطمینانم بیشتر می شد که تو بلاخره زن من میشی، اما بعد که شنیدم جواب رد دادی همش با خودم کلنجار می رفتم که مگه میشه کسی که این همه بهش فکر میکنم و دوستش دارم منو دوست نداشته باشه؟» صحبت به اینجا که رسید، من هم داستان قول و قراری که با خدا داشتم را تعریف کردم. گفتم: «قبل از این که شما دوباره بیایید و با هم صحبت کنیم، نذر کرده بودم چهل روز دعای توسل بخونم، بعد هم اولین نفری که اومدو خوب بود بله رو بدم، اما شما انگار عجله داشتی؛ روز بیستم اومدین!» حمید خندید و گفت:یه چیزی میگم، لوس نشیا» در حالی که از لحن حرف زدن حمید خنده ام گرفته بود، گفتم: «می شنوم بفرما.» گفت: «واقعیتش من یه هفته قبل از این که برای بار دوم بیام خونتون رفته بودم قم، حرم کریمه ی اهل بیت. اونجا به خانم گفتم یا حضرت معصومه، میشه اونی که من دوستش دارمو به من برسونی؟ دل من پیش فرزانه مونده، منو به عشقم برسون! من تورو از کریمه اهل بیت گرفتم.» تاملی کردم و گفتم : «حمید آقا! حالاکه شما اینو گفتی، اجازه بده منم خوابی که چند سال پیش دیدم رو برات تعریف کنم. البته قول بده شما هم زیادی هوایی نشی!»
ادامه دارد....
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_سی_و_پنجم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
پرسید: « مگه چه خوابی دیدی؟» گفتم: « چند سال پیش توی خواب دیدم یه هلیکوپتر بالای خونه دور میزنه و منو صدا میکنه. وقتی بالای پشت بوم رفتم، از داخل همون هلیکوپتر یه گوسفند سر بریده بغل من انداختن.» حمید گفت : « خواب عجیبیه. دنبال تعبیرش نرفتی؟» گفتم: « این خواب توی ذهنم بود، ولی با کسی مطرح نکردم، تا این که رفته بودیم مشهد. توی لابی هتل یه تعداد کتاب زندگینامه و خاطرات شهدا بود. اونجا اتفاقی بین خاطرات همسر شهید « ناصر کاظمی»، فرمانده ی سپاه پاوه خوندم که ایشون هم خوابی شبیه خواب من دیده. نوشته بود وقتی که مثل من بار اول به خواستگاری جواب منفی داده بود، توی خواب میبینه یه هلیکوپتر بالای خونه اومد و یک گوسفند سر بریده همراه یه ماهی توی بغلش انداخت. وقتی این خواب رو برای همکارش تعریف کرده بود، همکارش گفته بود گوسفند سر بریده نشونه قربونی توی راه خداست. احتمالا تو ازدواج که می کنی همسر شهید میشه. اون ماهی هم نشانه بچه است؛ البته همسرت قبل از به دنیا آمدن بچه شهید میشه، همسر شهید شد. اونجا که این خاطر رو خوندم، فهمیدم که من هم احتمالا همسر شهید میشم» این ماجرا را که تعریف کردم، حمید نگاه غریبی به من انداخت و گفت: « یعنی میشه؟ من که آرزومه شهید بشم، ولی ما کجا و شهادت کجا.» امروز کلی با هم پیاده آمدیم و صحبت کردیم. اولین باری بود که این همه بین ما صحبت رد و بدل می شد. به کانال آب که رسیدیم واقعا خسته شده بودیم. حمید خستگی من را که دید پیشنهاد داد سوار تاکسی بشویم
ادامه دارد....
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_سی_و_ششم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
تا سوار ماشین شدیم، گفت: « وای وای! شیرینی یادمون رفت. باید شیرینی میگرفتیم.» راهی نیامده بودیم که از ماشین پیاده شدیم. به سمت بازارچه کابل البرز رفتیم. دو جعبه شیرینی خرید؛ یک جعبه برای خودشان، یک جعبه هم برای خانه ما. یک کیلو هم جدا برای من سفارش داد. گفت: « این شیرینی گل محمدی هم برای خودت، صبح ها میری دانشگاه بخور.» دوست داشتم تاریخ تولد حمید را بدانم. برای این که مستقیماً سوالی نکنم تا سفارش شیرینی ها آماده از قصد به سمت یخچال کیک های تولد رفتم. نگاهی به کیکها انداختم و گفتم: « این کیک رو میبینین چه شیک و خوشگله؟ تولد امسالم که گذشت! اما دوم تیر سال بعد همین مدل کیک رو سفارش میدیم. راستی حمید آقا، شما متولد چه ماهی هستین؟» گفت: « به تولد من هم خیلی مونده، تولدم چهار اردیبهشت.» تا حمید تاریخ تولدش را گفت در ذهنم مشغول حساب و کتاب روز و ماه تولدمان شدم. خیلی زود توانستم یک وجه اشتراک قشنگ پیدا کنم. حسابی ذوق زده شدم، چون تاریخ تولدمان هم به هم می آمد. چون من متولد دومین روزِ چهارمین ماه سال بودم و حمید متولد چهارمین روزِ دوم ماه سال بود. از شیرینی فروشی تا فلکه ی دوم کوثر باید پیاده می رفتیم. حمید ورزشکار بود و از بچگی به باشگاه می رفت. این پیاده رفتن ها برایش عادی بود، ولی من تابه این همه پیاده روی را نداشتم. وسط خیابان چند بار نشستم و گفتم: « من دیگه نمیتونم، خیلی خسته شدم.» حمید هم شیرینی به دست با شیطنت گفت: (( محرم که نیستیم دستتو بگیرم))
ادامه دارد....
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_سی_و_هفتم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
اینجا ماشین خور نیست. مجبوریم تا سر خیابون خودمون رو برسونیم تا ماشین بگیریم.
نوع راه رفتن و رفتارمان شبیه کسانی بود که تازه نامزد کرده اند. در شهری مثل قزوین سخت است که در خیابان راه بروی و حداقل چند نفر آشنا و فامیل تو را نبینند، به خصوص که حمید را خیلی ها می شناختند.
روی جدول نشسته بودم که چند نفر از شاگردهای باشگاه کاراته حمید که بچههای دبیرستانی بودن ما را دیدند. از دور ما را به هم نشان می دادند و با هم پچ پچ می کردند. یکی از آنها با صدای بلند گفت: استاد خانومتونه؟ مبارکه!
حمید را زیر چشمی نگاه کردم. از خجالت عرق به پیشانیش نشسته بود. انگار داشتن قیمه قیمه اش میکردند. دستی برای آنها تکان داد و بعد هم گفت: این بچهها آبرو برای آدم نمی گذارند فردا کل قزوین باخبر می شود.
ساعت نه شب بود که به خانه رسیدیم. مادرم با اسپند به استقبالمان آمد. حلقه چند باری بین فاطمه و مادرم دست به دست شد. حمید جعبه شیرینی را به مادرم داد و در جواب اصرارش برای بالارفتن گفت: الان دیر وقته انشاالله بعد مزاحم میشیم فرصت زیاده. موقع خداحافظی خواست حلقه را به من بدهد، که گفتم: حلقه را به عمه برسونید، مراسم عقد کنان با خودشون بیارن. گفت: حالا که حلقه باید پیش من باشه، پس من هدیه دیگه بهت میدم. از داخل جیب کتش یک جعبه کادو پیچ درآورد و به سمت من گرفت. حسابی غافلگیر شده بودم. این اولین هدیهای بود که حمید به من میداد. به آرامی کاغذ کادو را باز کردم تا پاره نشود. ادکلن لاگوست بود. بوی خوبی میداد. تمام نامزدی ما با بوی این ادکلن گذشت، چون ...
ادامه دارد....
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_سی_و_هشتم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
حمید هم همیشه هم این ادکلن را میزد.
◻ ️◼ ️◻ ️
بیست و یکم مهر ماه سال ۱۳۹۱، روز عقدکنان من و حمید بود. دقیقا مصادف با روز دحوالارض. مهمانان زیادی از طرف ما و خانواده حمید دعوت شده بودند. حیاط را برای آقایان فرش کرده بودیم و خانمها هم اتاق های بالا بودند. از بعد تعطیلات عید خیلی از اقوام و آشنایان را ندیده بودم. پدر حمید اول صبح میوه ها و شیرینی ها را با حسن آقا به خانه ما آوردند
فضای پذیرایی خیلی شلوغ و پر رفت و آمد بود. با تعدادی از دوستان و اقوام نزدیک داخل یکی از اتاق ها بودم. با وجود آرامش و اطمینانی که از انتخاب حمید داشتم، ولی باز هم احساس میکردم در دلم رخت میشورن، تمام تلاشم را می کردم که کسی از ظاهرم پی به درونم نبرد. گرم صحبت با دوستانم بودم، که مریم خانم خواهر حمید داخل اتاق آمد و گفت: عروس خانم! داداش با شما کار داره.
چادر نقره ای رنگم را سر کردم و تا ورودی آمدم. حمید با یک سبد گل زیبا از غنچه های رز صورتی و لیلیوم زرد رنگ دم در منتظر بود. سرش پایین بود و من را هنوز ندیده بود. صدایش که کردم متوجه من شد و با لبخند به سمتم آمد. کت و شلوار نپوشیده بود. بازهم همان لباسهای همیشگی تنش بود. یک شلوار طوسی و یک پیراهن معمولی آن هم تو طوسی رنگ. پیراهنش را هم روی شلوار انداخته بود. سبد گل را از حمید گرفتم و بو کردم. گفتم: خیلی ممنون زحمت کشیدید. لبخند زد و گفت: قابل شما رو نداره هر چند شما خودت گلی.....
ادامه دارد....
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_سی_و_نهم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
بعد هم گفت: عاقد اومده تا چند دقیقه دیگه خطبه رو بخونیم. شما آماده باشید. جوابش را با چشم دادم و به اتاق برگشتم.
با وجود اینکه وسط مهر ماه بود، اما به خاطر جمعیت زیاد وضعیت هوای اتاق دم کشیده بود. نیم ساعتی گذشت ولی خبری نشد. نمی دانستم چرا عقد را زودتر نمی خوانند که مهمان ها هم اذیت نشوند. مادرم که به داخل اتاق آمد، آرام پرسیدم: حمید آقا گفت که عاقد اومده پس معطل چی هستن؟ مادرم گفت: لابد دارن و قرارهای ضمن عقد رو می نویسن برای همین طول کشیده.
مهمان ها همه آمده بودند، اما حمید غیب شده بود. کمی بعد کاشف به عمل آمد که حمید شناسنامه اش را جا گذاشته است. تا شناسنامه را بیاورد یک ساعتی طول کشید. ماجرا دهان به دهان پیچید و همه فهمیدند که داماد شناسنامه اش را فراموش کرده است. کلی بگو بخند راه افتاده بود اما من از این فراموشی حرص می خوردم.
بعد از اینکه حمید با شناسنامه برگشت، بزرگترهای فامیل مشغول نوشتن قول و قرارهای طرفین شدند. بنا شد چهار قلم از وسایل جهیزیه رو خانواده حمید تهیه کنند.
موقع خواندن خطبه عقد من و حمید روی یک مبل سه نفره نشستیم. من یک طرف، حمید هم با فاصله طرف دیگر مبل چسبیده به دسته ها!
سفره خیلی ساده، ولی در عین حال پر از صمیمیت بود. یک تکه نان سنگک به نشانه برکت، یک بشقاب سبزی، گل خشکی که داخل کاسه آب برای روشنایی زندگی بود و یک ظرف عسل، جعبه حلقه و یک آینه که روبروی من و حمید بود. گاهی ساده بودن قشنگ است. دست حمید قرآن کریم بود. قرآنی با معنا و تفسیر خلاصه.....
ادامه دارد...
#خاطــره
بابڪ اگر میدید ڪسی توان مالے رفتن
بہ ڪلاس زبان نداره براشون ڪلاس
انگلیسی و عربی میگذاشت.🦋
بیشتر سعے میڪرد بہ بچہ ها کمک کنہ،
تحقیق میڪرد افراد نیازمند روپیدا ڪنه
وازنظر درسی وآموزشی بہ اون هاکمک کنہ
معلم خیلی خوبی برای بچہ های محل و
کسانی کہ دوستانش معرفی می کردن بود
،وقتی به ڪسی قول میداد کہ تایم برای
آموزش داشتہ باشہ، تمام سعی اش رو
میڪرد ڪہ بد قول نشہ اگر فڪر میڪرد
نمیتونہ تایم داشتہ باشہ اصلا قول نمیداد
چون دوست نداشت بد قول بشہ.
براش مهم نبود ڪہ چقدر زمان میگذره.
میزان یاد دهی براش اهمیت داشت🥰👌.
#شهید_بابک_نوری
🕊️🌱
🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
#خاطــره بابڪ اگر میدید ڪسی توان مالے رفتن بہ ڪلاس زبان نداره براشون ڪلاس انگلیسی و عربی میگذاشت.
..🦋..
✍ پسر خاله شهید:
«بابک علاوه بر حضور فعال در هلال احمر🚨
هر روز ظهر و شب در دو مسجد بابالحوائج و
صادقی رشت فعالیت میکرد🤝
فرد تک بعدی نبود و فقط با مسجدی جـماعت
هم نمیگشت. رفیق بهروز و ورزشی، اهل مــد
و.. هم داشت و خیلی خوشبرخورد و دلنشین
بود. هـمه دوستان و هـم مـــــحلیها عــــاشق و
دوستدارش بودند. کارِ خودِ من چاپ ســــــیلک
است و خــــیلی شب ها به کارگاهم مــــیآمد و
کـــمکــم مـیکرد. یــــادم هـــست یـــک شــــب در
واتس اپ با بابک صــــحبت مــــیکردم و گــفتم
ســـرم شلوغ است و مشغول کــــارکردن هستم.
دیــــدم بعد از چـــــند دقیقه ســـــــرزده آمد و چند
ســـــاعتی به مـــــن کمک کرد. خیلی بچه فــــعال
و دلــــسوزی بــــود. شـــــعار نـــمیدهم، با بــــــقیه
دوستان فـــــرق داشت🙂✌️».
#شهید_بابک_نوری🕊
#استوری
#پروفایل🌿
▫️ ای سند بندگیِ من
🌸 #ایام_ولادت_امام_علی (ع)
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانم مهندس کشتی ساز!
ایران چنین بانوانی داره 😎🇮🇷
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#حجاب
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
AUD-20220101-WA0006.mp3
8.6M
شهیدفقطیہواژهنیست!!💔
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
تصاویر شهدای ایرانی(نیرویقدس)
از حمله صهیونیستها
که دیروز به شهادت رسیدند. 😔🥀
#طوفان_الاقصی
#شهدای_مدافع_حرم
#شهادتتونمبارک 🌹
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
هر کس سه روز از گناه دوری کند
خدا به او عنایت میکند
و هر کس چهل روز از گناه دوری کند، گوش و چشم او باز خواهد شد.
#شهیداحمدعلینیری🌹
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
❤️ پیشاپیش میلاد امام جواد علیه السلام را تبریک عرض میکنیم❤️
♻️﷽♻️
🕋 یا جواد الائمه علیه السلام 🏰
ان شا الله شما هم حاجت روا بشید
بسم الله الرحمن الرحیم
🔴 چرا امام زمان را «منتظَر» مى نامند؟
🔵 امام جواد علیه السلام فرمودند:
🌕 «چون او را غيبتي است طولاني كه در آن زمان مخلصين انتظار ظهور او را دارند، اهل شك و شبهه منكر وجود حضرت مى شوند، بى دينان نام و ياد او را به استهزاء و مسخره مى گيرند، گروهى به دروغ براي ظهور وقت تعيين مى كنند، كسانى كه عجله كنند هلاك مى شوند، و اهل تسليم نجات پيدا مى كنند.»
📚 كمال الدين ج ۲ ،ص ۳۷۸
🟢 فرا رسیدن میلاد با سعادت جواد الائمه علیه السلام بر وجود نازنین امام زمان ارواحنا فداه و همه منتظران مبارک باد.
#امام_زمان
#امام_جواد
#اهل_بیتعلیهمالسلام
👈نجات از طوفانهای آخرالزمانی فقط سوار شدن بر کشتیه ولایت فقیه است خیلی باید مواظب باشیم جا نمانیم ان شاالله..
ألسَّلاَمُعَلَیکَیَا نُورِالْهُدىمَعْدِنِ الْوَفآءِ
يَا رَحْمَةَ اللَّهِ یَاجَوَادَالأئِمهعَلَیْهِالسَّلام
سر ما و قدوم یار نُهُم
بابالمراد ؛ ابنالرضا
امامجَوَادَالأئِمهعَلَیْهِالسَّلام ...
بابالحوائج
اینجوانکیستکهسیمایپیمبردارد؟!
بنویسید رضا هم علیاکبر دارد!
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این الرجبیون!
ماه، ماه خودمه!
بنده هم بنده ی خودمه!
دلم میخواد پنجاه سال اشتباهش و ندید بگیرم...
#ماه_رجب
#استاد_شجاعی
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولدٺمبارڪجانا🙃💚
میلادجوادالائمہ(ع)
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
خدایا !
ثروت دستانم وقتی است؛
که سلاح برای دینت دست گرفتم.
#امنیت_اتفاقی_نیست
#صبحتون_شهدایی
شهید دانشگر
.#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
به نیابت از همه شهدا💔
#دعای_فرج🤲🏻🌱
🌿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ🕊
🍃🌸اِلهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَ بَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ
وَ ضاقَتِ الاْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّماَّءُ و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکى
وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ
وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ
اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِىُّ یا عَلِىُّ یا مُحَمَّدُ
اِکْفِیانى فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانى فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى السّاعَةَ
السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ
بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطّاهِرینَ🍃🌸
✨یامهدۍادرکنے✨↓↓
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج