✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۱
وقتی رسیدیم ایوب هم رسیده بود... مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانه م و گفت :
_خوش امدی برو بالا،الان حاجی را هم میفرستم. بنشینید سنگ هایتان را از هم وا کنید
دلم شور میزد... نگرانی ک توی چشم های «شهیده» و «زهرا» میدیدم دلشورهام را بیشتر میکرد
به مادر گفته بودم با خواهرهایم میرویم دعای کمیل و حالا امده بودیم، خانه دوستم «صفورا»...
تقصیر خود مامان بود وقتی گفتم دوست دارم با جانباز ازدواج کنم یک هفته مریض شد! کلی اه و ناله راه انداخت که تو میخواهی خودت را بدبخت کنی...
دختر اول بودم و اولین نوه ی هر دو خانواده. همه بزرگتر های فامیل روم تعصب داشتند
عمه زینب م از تصمیمم باخبر شد،
کارش ب قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید
وقتی برای دیدنش رفتم
با یک ترکه مرا زد و گفت :
_اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی ،برو درس بخوان و دکتر بشو به ده بیست نفر از اینها خدمت کن... اما خودت را اسیر یکیشان نکن ک معلوم نیست چقدر زنده است!... چطوری زنده است!... فردا با چهار تا بچه نگذاردت!
صفورا در بیمارستان مدرس کمک پرستار شده بود همانجا ایوب را دیده بود. او را از جبهه برای برای مداوا به آن بیمارستان منتقل کرده بودند
صفورا انقدر از خلق و خوی ایوب برای و پدر و مادرش تعریف کرده بود.... ک انها هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان ارتباط ایوب با خانواده صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت
این رفت و امد ها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد و ما را به هم معرفی کند....
رفتم بالا و توی اتاق منتظرش ایستادم
اگر می امد و روبرویم مینشست،... انوقت نگاهمان ب هم می افتاد و این را دوست نداشتم
همیشه خواستگار که می امد،تا مینشست روبرویم ،چیزی ته دلم اطمینان میداد... #این_مردمن_نیست
ایوب امد جلوی در و سلام کرد...
صورت قشنگی داشت. یکی از دست هایش یک انگشت نداشت و ان یکی بی حس بود و حرکت نداشت،.. ولی #چهارستون_بدنش سالم بود
وارد شد کمی دورتر از من و کنارم نشست
بسم الله گفت و شروع کرد
دیوار روبرو را نگاه می کردیم و گاهی گل های قالی را و از اخلاق و رفتار های هم میپرسیدیم
بحث را عوض کرد؛
_خانم غیاثوند ، #حرفهای_امام برای من خیلی سند است
من :
_برای من هم
_اگر امام همین حالا #فرمان بدهند ک همسرتان را طلاق بدهید شما زن شرعی من باشید این کار را میکنم
من_ اگر امام این #فتوا را بدهند من خودم را سه طلاقه میکنم من به امام #یقین دارم
_شاید روزی برسد ک بنیاد به کار من جانباز #رسیدگی نکند، حقوق ندهد دوا ندهد،اصلا مجبور بشویم در #چادر زندگی کنیم
من_میدانید برادر بلندی ،من به بدتر از این هم فکر کرده ام،به روزهایی ک خدای ناکرده انقلاب برگردد ،انقدر #پای_انقلاب می ایستم ک حتی بگیرند و #اعداممان کنند...
ادامه دارد...
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۱
وقتی رسیدیم ایوب هم رسیده بود... مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانه م و گفت :
_خوش امدی برو بالا،الان حاجی را هم میفرستم. بنشینید سنگ هایتان را از هم وا کنید
دلم شور میزد... نگرانی ک توی چشم های «شهیده» و «زهرا» میدیدم دلشورهام را بیشتر میکرد
به مادر گفته بودم با خواهرهایم میرویم دعای کمیل و حالا امده بودیم، خانه دوستم «صفورا»...
تقصیر خود مامان بود وقتی گفتم دوست دارم با جانباز ازدواج کنم یک هفته مریض شد! کلی اه و ناله راه انداخت که تو میخواهی خودت را بدبخت کنی...
دختر اول بودم و اولین نوه ی هر دو خانواده. همه بزرگتر های فامیل روم تعصب داشتند
عمه زینب م از تصمیمم باخبر شد،
کارش ب قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید
وقتی برای دیدنش رفتم
با یک ترکه مرا زد و گفت :
_اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی ،برو درس بخوان و دکتر بشو به ده بیست نفر از اینها خدمت کن... اما خودت را اسیر یکیشان نکن ک معلوم نیست چقدر زنده است!... چطوری زنده است!... فردا با چهار تا بچه نگذاردت!
صفورا در بیمارستان مدرس کمک پرستار شده بود همانجا ایوب را دیده بود. او را از جبهه برای برای مداوا به آن بیمارستان منتقل کرده بودند
صفورا انقدر از خلق و خوی ایوب برای و پدر و مادرش تعریف کرده بود.... ک انها هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان ارتباط ایوب با خانواده صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت
این رفت و امد ها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد و ما را به هم معرفی کند....
رفتم بالا و توی اتاق منتظرش ایستادم
اگر می امد و روبرویم مینشست،... انوقت نگاهمان ب هم می افتاد و این را دوست نداشتم
همیشه خواستگار که می امد،تا مینشست روبرویم ،چیزی ته دلم اطمینان میداد... #این_مردمن_نیست
ایوب امد جلوی در و سلام کرد...
صورت قشنگی داشت. یکی از دست هایش یک انگشت نداشت و ان یکی بی حس بود و حرکت نداشت،.. ولی #چهارستون_بدنش سالم بود
وارد شد کمی دورتر از من و کنارم نشست
بسم الله گفت و شروع کرد
دیوار روبرو را نگاه می کردیم و گاهی گل های قالی را و از اخلاق و رفتار های هم میپرسیدیم
بحث را عوض کرد؛
_خانم غیاثوند ، #حرفهای_امام برای من خیلی سند است
من :
_برای من هم
_اگر امام همین حالا #فرمان بدهند ک همسرتان را طلاق بدهید شما زن شرعی من باشید این کار را میکنم
من_ اگر امام این #فتوا را بدهند من خودم را سه طلاقه میکنم من به امام #یقین دارم
_شاید روزی برسد ک بنیاد به کار من جانباز #رسیدگی نکند، حقوق ندهد دوا ندهد،اصلا مجبور بشویم در #چادر زندگی کنیم
من_میدانید برادر بلندی ،من به بدتر از این هم فکر کرده ام،به روزهایی ک خدای ناکرده انقلاب برگردد ،انقدر #پای_انقلاب می ایستم ک حتی بگیرند و #اعداممان کنند...
ادامه دارد...