eitaa logo
🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
1هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
5.2هزار ویدیو
155 فایل
﷽ کانال۱۲ کانون شهیدعباس دانشگر مشخصات‌شهید: 🍃تولد:۱۸/ ۰۲ /۱۳۷٢ 🍂شهادت:۲٠/ ۰۳ /۱۳۹۵ 🌹محل تولد:سمنان 🥀محل شهادت:سوریه لقب: جوان مومن انقلابی نام جهادی:کمیل خادم کانال: @Aramesh_15 برای آشنایی بیشتردرکانال زیرعضوشوید: @kanoon_shahiddaneshgar
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ـ🌿🌻ـ سلام برادر جان! همیشه شنیده ایم که می‌گویند شهیدان زنده اند... خوب میدانم عباس، در حالی که تو در آسمانها بر فراز قله شهادت ایستاده ای ، من روی زمین هر لحظه و در هر مکان حمایت برادرانه ات را دارم! معتقدم بسیاری از صفات خدا برای اهل زمین در شما شهیدان تجلی یافته؛ پس آینه جمال نمای خدا ، این روزها برای‌ما نزد پروردگارمان شفیع باش و دعا کن تا کمی زندگیمان از زندگیت رنگ بگیرد! 🌻اَللّٰهُمَّ أَحْیِنا حَیاةَ الشَّهِید اَللّٰهُمَّ أَمِتْنا مَماتَ الشَّهِید🌿 ✍🏻 از زبان پدر شهید برگرفته از کتاب آخرین نماز در حلب
•📚ـ📎• سردار اباذری به‌خاطر عشق و علاقه‌ای که به عباس داشت گهگاه به سمنان می‌آمد و سر مزار شهید فاتحه‌ای قرائت می‌کرد یک‌بار بعد از حضور بر سر مزار شهید به خانه‌مان آمد و بعد از احوال‌پرسی گفت یکی از هم‌رزمان شهید برادر حسین جوینده* به من گفت روزی که در منطقه جنوب حلب در روستای هویز بدن نیمه‌سوخته‌ی عباس را پیدا کردیم در جیب لباس رزمش یک جانماز کوچک بود آن را با احتیاط برداشتم و تا امروز پیش خودم نگه داشتم تا در فرصتی مناسب این یادگاری از شهید را به خانواد‌ه‌اش تقدیم کنم حال که شما به سمنان می‌روید این امانت را به خانواده عباس بدهید وقتی سردار خواست که جانماز را به من بدهد احساس خاصی داشتم یک جانماز جیبی سوخته که مهر کوچکی در داخل آن بود و ذکر یا حسین علیه‌السلام بر آن نقش بسته بود را در دست گرفتم این همان جانمازی بود که عباس دو سه ساعت پیش‌از شهادتش نماز ظهر و عصرش را بر آن خوانده بود بعد از شهادت صورتش را ندیدم و حالا جانمازی که عباس صورتش را بر آن گذاشته بود یادگار ماندگاری برای من بود آن را در دستمالی پیچیدم تا هرروز نگاهش کنم و مرهمی بر قلبم باشد. *پاسدار شهید حسین جوینده از مربیان گیلانی رزمندگان جبهه مقاومت بود که در روز چهارشنبه ۲۲ اسفند ماه سال ۱۳۹۷ هنگام انجام ماموریت آموزشی در تهران در سن ۳۳سالگی به درجه رفیع شهادت نائل شد 📎به نقل از : مادر بزرگوار شهید 📚"لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت″فصل۲۳ ← [ @montazeran_zohor_13 ♥️🌱]
چند روزی در این فکر بودم که پولی به دستم برسد و بچه‌های حلقه صالحین را به قم ببرم به یکی از دوستان هم‌محلی رو زدم گفت دستم خالی است دو ماهی از شهادت عباس می‌گذشت با چند نفر از دوستان بر سر مزار شهید حاضر شدیم گفتم ما اعتقاد داریم که شهدا زنده‌اند و اگر مصلحت باشد مشکلمان را حل می‌کنند سوره نبأ را به نیت شهید خواندیم به دوستان تاکید کردم که مشکل‌گشای کارمان اینجاست به شهید التماس کنید تا سفرمان جور شود یک روز گذشت دوستی که از او درخواست پول کرده بودم تماس گرفت و پرسید مشکل مالی‌تون حل شد ؟ جواب منفی من را که شنید گفت بیایید یک میلیون از من بگیرید یکی از دوستان دیگر هم تماس گرفت و گفت که وسیله نقلیه برای رفتن به قم از طرف سپاه جور شده ما با خوشحالی رهسپار قم شدیم تصور نمی‌کردیم که در این سفر بتوانیم به کاشان هم برویم اما با عنایت شهید به آبشار نیاسر، اردهال، باغ پرندگان و خانه طباطبایی هم رفتیم و شکرگزار بودیم که با وساطت شهید توانسته‌ایم‌ به این سفر معنوی برویم. ـ‹🌹› 📎علیرضا اعرابیان یکی از کاربران فضای مجازی برگرفته از کتاب "لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت″ فصل۲۳
در سال ۱۳۹۷ در مسیر پیاده روی اربعین حسینی عکس عباس را روی کوله ام گذاشته بودم از همان ابتداي راه، جوانانی کنارم می آمدند و در مورد عکس سؤال می کردند. من با شناختی که از عباس داشتم برای آنان از روحیات شهید مي گفتم. هنوز چند کیلومتر از نجف دور نشده بودم که روی کوله بعضی از زائران، عکس عباس را به اندازه-های مختلف ديدم، تازه متوجه شدم تنها من نیستم که عباس را به عنوان دوست شهید انتخاب کرده ام. درحال پیاده روی بودم یک نفر پیشم آمد گفت شما پاسدارید؟ گفتم نه. باز قدری جلوتر رفتم دیدم یک نفر ديگر عکس عباس را روی کوله اش گذاشته، پیشم آمد سلام و احوالپرسی گرمی از من کرد. گفت چه عکس قشنگی داری، به هر حال در این مسیر پیاده روی خیلی از جوانان را دیدم که با آگاهی و شناختي که از شهید دارند عکس شهید عباس را روی کوله خود نصب کردند .ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ. 🖊محمدرضا‌چوپان‌مقدم/دوست‌ِشهید 📚برگرفته از کتاب آخرین‌نماز‌درحلب [ @montazeran_zohor_13 ♥️🌱]
برای حضور به موقع در مسجد، یک رادیوی قدیمی در آشپزخانه بود که همیشه قبل از اذان آن را روشن می کردم تا اعضای خانواده متوجه نماز باشند. گاهی هم که فراموش می کردم رادیو را روشن کنم، می دیدم عباس و برادرانش وضو نگرفتند. به کنایه می گفتم: «امروز مدرسه دیر شد.» قبلا فیلمی به نام «باز مدرسه ام دیر شد» را خانوادگی از تلویزیون دیده بودیم. سوژه ای شده بود که هرگاه برای رفتن به مسجد کسی آماده نبود، آن را می گفتم. همین بگو و بخند و گپ و گفت باعث می شد فضای خانه عوض شود و همه در نماز جماعت حضور پیدا می کردیم. یک روز که می خواستم به مسجد بروم، تصورم این بود که عباس به مسجد رفته. در اتاق را باز کردم، دیدم مشغول مطالعه است. به او گفتم: «عباس باز مدرسه دیر شد.» دیدم سریع بلند شد تا آماده شود. من از خانه بیرون آمدم و با وسیله نقلیه به مسجد رفتم. برای پارک کردن خودرو در خیابان پشتی مسجد، کمی معطل شدم. وقتی وارد مسجد شدم، عباس را دیدم. به من لبخندی زد و نفس نفس زنان گفت: «امروز مدرسه دیر نشد.» باهم خندیدیم. فهمیدم از خانه تا مسجد دویده است. تا وقتی سمنان بود، نمازهایش را اول وقت می خواند. دو ماهی می شد که به دانشگاه امام حسین (ع) رفته بود و می خواستم مطمئن شوم که این عادت را ترک نکرده است. پیامکی برایش فرستادم: «اذان و اقامه برای نمازهای یومیه مستحبه. راستی می دونی توی هر شبانه روز چند بار کلمه حَیَّ (بشتاب) رو تکرار می کنیم؟» در جوابم نوشت: «شصت بار! منظورت رو فهمیدم، خیالت جمع باشه!». :/نقل از پدر بزرگوار شهید 🌾🕊
دستورالعمل عبادی اش را که دیدم تعجب کردم با خودم فکر می‌کردم که او فقط دو سال از من کوچک‌تر بود اما برای خودش برنامه خودسازی داشت عبادتش برقرار بود و کار و ورزش و تحصیلش را با جدیت دنبال می‌کرد همین فکرها بود که مرا به این تصمیم رساند که به برنامه‌ی هفتگی او عمل کنم تا بتوانم راه او را ادامه دهم حالا هر روز صبح به نیت عباس زیارت عاشورا می‌خوانم. 📎به نقل از : سعید خلیل نژند یکی از کاربران فضای مجازی 📚برگرفته از کتاب↓ لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت، فصل۲۳ 🌺
دستورالعمل عبادی اش را که دیدم تعجب کردم با خودم فکر می‌کردم که او فقط دو سال از من کوچک‌تر بود اما برای خودش برنامه خودسازی داشت عبادتش برقرار بود و کار و ورزش و تحصیلش را با جدیت دنبال می‌کرد همین فکرها بود که مرا به این تصمیم رساند که به برنامه‌ی هفتگی او عمل کنم تا بتوانم راه او را ادامه دهم حالا هر روز صبح به نیت عباس زیارت عاشورا می‌خوانم. 📎به نقل از : سعید خلیل نژند یکی از کاربران فضای مجازی 📚برگرفته از کتاب↓ لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت، فصل۲۳ 🌺
عباس به ما نشان داد که شهدای ما آدم‌های معمولی با ویژگی‌های خاص بوده‌اند ما تا پیش‌از شهادت عباس فکر می‌کردیم جنس آسمانی شهدا دست‌نیافتنی است تقصیری نداشتیم از شهدا یکسری کلیپ دیده بودیم و یک سری خاطر خوانده بودیم همین اما با عباس زندگی کردیم دیدیم که شهادت چگونه به او می‌آمد عباس یک انسان معمولی بود اما ارتباط ویژه‌اش با خدا او را از دیگران متمایز می‌کرد نماز آخرش را هرگز از یاد نمی‌برم نماز ظهر را در تیررس دشمن اقامه کرد مثل یاران حسین علیه‌السلام حتی در این شرایط هم آرام بود و این موقعیت خطرناک از کیفیت نمازش کم نمی‌کرد نمی‌دانستیم در این نماز آخر میان عباس و خدا چه گذشته ‌است که پای عباس ساعتی بعد به پله کمال رسید ساعتی بعد از این نماز بود که دو موشک تاو ضد تانک هدایت‌ شونده مامور شدند تا عباس را به سوی بهشت هدایت کنند ... 📎به نقل از : امیر قرالو_همرزم شهید 📚برگرفته از کتاب↓ "لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت،فصل۲۲″ 🌹
با چشم‌هایش حرف می‌زد! هیچ‌وقت، حتی وقتی که ناراحت بود لبخند از لبش نمی‌افتاد. اصلا اخمش هم با لبخند بود! آقا بود! وقتی می‌خواست ناراحتی‌اش را نسبت به موضوع یا فردی نشان بدهد، لبخند خاصی می‌زد و طوری نگاه می‌کرد که خودت شرمنده می‌شدی! می‌شد تفاوت لبخندهایش را و حرف‌هایی که در این لبخندها پنهان است، فهمید. لبخند صبحش، پیام‌آور شادی و نشاط بود و اگر حرف نادرستی به او می‌زدی، با این که چهره‌اش متبسم بود، می‌توانستی از لبخندش بفهمی که چه در دلش می‌گذرد. 📌″محمدجواد نجفی- همکار شهید" 📚برگرفته از کتاب لبخندی به رنگ شهادت
با چشم‌هایش حرف می‌زد! هیچ‌وقت، حتی وقتی که ناراحت بود لبخند از لبش نمی‌افتاد. اصلا اخمش هم با لبخند بود! آقا بود! وقتی می‌خواست ناراحتی‌اش را نسبت به موضوع یا فردی نشان بدهد، لبخند خاصی می‌زد و طوری نگاه می‌کرد که خودت شرمنده می‌شدی! می‌شد تفاوت لبخندهایش را و حرف‌هایی که در این لبخندها پنهان است، فهمید. لبخند صبحش، پیام‌آور شادی و نشاط بود و اگر حرف نادرستی به او می‌زدی، با این که چهره‌اش متبسم بود، می‌توانستی از لبخندش بفهمی که چه در دلش می‌گذرد. 👤به نقل از↓ "محمدجواد نجفی - همکار شهید" 📚برگرفته از کتاب↓ ″لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت ، فصل‌پنجم″
بار دومي که به سوریه رفتم نیمه دوم سال۱۳۹۷بود. مدت شش‌ماه در منطقه بودم. اواخر اسفند بود و به روزهاي آخر مأموریتم نزديك مي‌شدم. در این فکر بودم كه وقتي به ایران برگردم، در ایام عید به کجا بروم؟ در همان شب های آخر بود كه شهید عباس دانشگر را در خواب ديدم. عباس در دفتر سردار اباذری نشسته بود. به من گفت برو پیش سردار. من پيش سردار رفتم سردار به من گفت برو کیف دانشگر را از حاج موسی سلیمانی بگیر. وقتی از خواب بیدار شدم، با خود گفتم تعبیر این خواب چه می تواند باشد؟ فقط می دانستم که برادر سلیمانی مسئول اعزام راهیان نور در دانشگاه است. وقتی به ایران برگشتم هنوز در فكر تعبير آن خواب بودم. نزد برادر سلیمانی رفتم. وقتی من را دید، بسیار خوشحال شد و گفت به فکرت بودم. گفتم چطور؟ گفت چون شما هم در دوره روایت گری در دانشگاه شرکت کرده بودی و روایتگر خوبی هستی و بیان رسا و رواني داري؛ و هم الان که از سوریه آمدی، تجربه زیادی در جبهه و جنگ پیدا کردی. ما می خواهیم در ایام عید يك کاروان راهیان نور به منطقه عملیاتی هشت سال دفاع مقدس ببریم، می خواهم شما با خانواده حضور پیدا کنید. بعد فهمیدم که شهید حتی در ایام عید سال 1398 هم به من لطف کرده و من مدت دوازده روز برای جوانان و نوجوانان خاطراتي از جنگ و امدادهای غیبی الهی در ایران و سوریه گفتم. 👤به نقل از↓ ″خاطره ای از آقاي احمد محمدی- همکار شهید″ 📚برگرفته از↓ ″کتاب تأثیر نگاه شهید″
سردار اباذري آدمِ انسان شناسی است. هرکسی را که ببیند در نگاه اول تشخیص می‌دهد که چه در چنته دارد. همان اول هم به عباس گفته بود که در تو حیا و خوش فکری می‌بینم. حیا و ادب و متانت عباس البته آن‌قدر زیاد بود که هرکسی او را می‌دید می‌فهمید. عباس واقعا دوست داشتنی بود. سردار هیچکس را به اندازه عباس دوست نداشت. فهمیده بود که در ذات عباس چیست. از همان دیدار اول در این فکر بود که عباس را ببرد پیش خودش. ابتدا او را به مرکز شهید آوینی فرستاد و بعد کم کم او را به دفتر خودش برد. رابطه سردار و عباس رابطه عاشق و معشوقی بود. من همیشه به این ارتباط غبطه می‌خوردم. از این رفتار سردار با عباس خوشم می‌آمد اما بعضي‌ها نسبت به عباس حسودی می‌کردند. 👤به نقل از↓ ″حمید درسی،دوست‌ و همکار شهید″ 📚برگرفته از کتاب↓ "لبخندی به رنگ شهادت، فصل چهارم" 🌹شهید عباس دانشگراستان یزد🌹 @montazeran_zohor_13 ════🦋┄┅✼🌼✼┅┄🦋════
نیمه شهریورماه ۱۳۹۵ بود و برای دیدار با خانواده همسرم به شهر آستارا رفته بودم آن شب ساعتی را با ذکر عباس سرکردیم من از نحوه شهادتش و از وصیت‌نامه و دل‌نوشته‌هایش می‌گفتم حزن و اندوه از دست دادن عباس جوان فضای خانه را فراگرفته بود چند هفته بیشتر از شهادت عباس نمی‌گذشت و این فراق هم چنان تازه بود آن شب با گریه و ماتم گذشت اذان صبح را که گفتند به حیاط خانه رفتم تا وضو بگیرم ناگهان چشمم به عباس افتاد که روی صندلی نشسته ‌است و لبخندی به لب دارد نگاهم می‌کرد و چیزی نمی‌گفت شوکه شده بودم زبانم بند آمده بود به ‌زحمت گفتم عباس تو هستی ؟ سوالم بی‌جواب ماند و عباس از نظرم پنهان شد. 👤به نقل از ↓ ″محمد حسین دانشگر، عموی شهید″ 📚برگرفته از کتاب↓ " لبخندی به رنگ شهادت، فصل ۲۳ "
بسیار پرحرارت و پرجوش و خروش و انقلابی بود. نمی‌توانست نسبت به مسائل روز بی‌اعتنا باشد؛ به ویژه از کنار مسائل مرتبط با انقلاب به سادگی عبور نمی‌کرد. نسبت به مطالبات رهبر انقلاب به شدت دغدغه‌مند بود. می‌شد تجلی حرف‌های حضرت آقا و نشانه‌های انقلابی بودن را در رفتار و حرف‌ها و سیمای عباس دید. ارزش‌های انقلابی را نه فقط در حرف، بلکه در رفتار و عملش هم نشان می‌داد. وقتی به دنبال یک جوان مومن انقلابی می‌گشتیم تا به عنوان الگو معرفی کنیم، همین ویژگی‌ها باعث شد که عباس خودنمایی کند. شهادتش یک الگو را به ما هدیه کرد. به نقل از : سردار حمید اباذری،جانشین فرماندهی دانشگاه امام حسین‹ع› 📚 🌷کانون شهیـد عباس دانشگر🌷 🆔️ @kanoon_shahiddaneshgar ════🦋┄┅✼🌼✼┅┄🦋════
حواسش به کلاس بود که چیزی بیاموزد دنبال جواب بود و در کلاس سوال می‌پرسید چهره‌ای دوست‌داشتنی داشت آرام‌آرام محبتش در دلم می‌نشست و نظرم را جلب می‌کرد اما شرایط این کلاس طوری نبود که بتوانم به او نزدیک شوم در کلاس‌های بعدی بیشتر به او نزدیک شدم در ترم‌های دیگری هم با او کلاس داشتم و همین محبت منجر به رفاقت ما شد یادم می‌آید روز اولی را که با خودم ‌می‌گفتم این‌ پسر با این جثه ضعیفش چطور وارد سپاه شده‌ است؟ اما به ‌مرور زمان متوجه شدم بر خلاف ظاهر ضعیفش همتی بلند و پشتکاری پولادین و ایمانی راسخ دارد پس از اتمام دوره عمومی پاسداری سرار اباذری به‌خاطر برجستگی‌های اخلاقی و مدیریتی عباس او را در دانشگاه نگه ‌داشت. 👤به نقل از ↓ ″علی اسماعیل‌زاده، فرماندهٔ شهید″ 📚بر گرفته از کتاب↓ "لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت، فصل۱۶" ⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar
🕊 🍃عباس من برای مردن حیف بود. او باید شهید می‌شد. این اواخر فوق‌العاده شده بود، نماز خواندنش را خیلی دوست داشتم، خیلی زیبا نماز می‌خواند. با نگاه کردن به او هنگام نماز آرامش می‌گرفتم. یقین داشتیم عباس شهید می‌شود. 🍃وقتی پسرم رفت از خدا خواستم اگر عاقبت به خیری بچه‌ام در شهادت است، شهید و اگر در ماندن و خدمت کردن است بماند. عباسم از من خواسته بود برای شهادتش دعا کنم. هنگام دفن کردن پیکرش، به او گفتم: «شیرم حلالت مادر! ازت راضیم. سربلندم کردی» 👤به نقل از مادر شهید