فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊دعای برادرجان:
+انشاءالله تو همین راه شهید شیم!
❤️رفیق شهیدم...
با پـرواز تـو زیر دِینـیم...
ما ملتـــ امام حسینـیم!...
#داداشعـباس
#شهید_مدافع_حرم
#مکتبشهیدعباسدانشگر
#پنجشنبه_های_شهدایی
#شهید_عباس_دانشگر
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
ماه محرم که فرا میرسید پیراهن مشکی به تن میکرد و چفیه سبز رنگی به گردن می انداخت.
میشد عشق و محبت او به ابا عبدالله را در چهره اش دید، ولی او به شور اکتفا نمیکرد.
به هیاتی میرفت که بار علمی و معرفتی بیشتری داشتند. کنار دوستانش می نشست و سینه زنی که شروع میشد عاشقانه سینه میزد.
♦️"به نقل از برادر شهید"
#خاکـریزخاطـرات #داداشعـباس
#مکتبشهیدعباسدانشگر
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
۱۷ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
.... بهواسطۀ کمکهای شهید کمکم رفقایم را کنار گذاشتم. پایم به هیئت باز شد و هیئتی شدم. خادمالشهدا شدم. مسیر زندگیام عوض شد. دمدمای خدمت سربازیام بود. به همه میگفتم سرباز سپاه میشوم؛ چون یقین داشتم داداش عباس هوایم را دارد. از زمانی که با شهید رفیق شدم، محبتهای او را در زندگی میدیدم.
بعضیها مسخرهام میکردند که مگر داییات توی سپاه سردار است یا عمویت توی سپاه سرلشکر است؟! کی کارت را درست میکند که بروی سپاه؟! ولی من دلم به عباس گرم بود. برگۀ اعزام خدمتم آمد. آموزشی را در سپاه افتاده بودم. همه تعجب کرده بودند. رفتم. آموزشی تمام شد. یگان خدمتی افتادم نزدیک خانهمان. از ناحیۀ مقاومت تا منرلمان فاصلۀ چندانی نبود. چند ماهی گذشت. یک روز فرمانده ام پیشنهاد داد برای استخدامی سپاه اقدام کنم. اوایل دوست نداشتم؛ چون آشنایی نداشتم. پدرم نه جانباز است و نه ایثارگر. باز به دلم افتاد گفتم: داداش عباس حواسش بهم هست.
بالاخره رفتم برای استخدامی سپاه. مراحل یکی پس از دیگری طی شد. هر جایی که گره به کارم میخورد، به همه میگفتم کسی را دارم که کمکم میکند و هوایم را دارد. همه تعجب کرده بودند که پارتی من کیست. مراحل گزینش سپاه برای استخدامیام تمام شد. الان هم بهلطف داداش عباس لباس سبز پوشیدهام و کادر سپاه هستم. خودش درست کرد که هم سرباز سپاه باشم و هم کادر سپاه.
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #داداشعـباس
#مکتبشهیدعباسدانشگر
رویِ دیـــوار قـلبــم...
عکــسِ کــسی اســت ڪــه
هرگاه دلم تنـگِ بـهشت میشود
به چشـمـانِ او خیره میشــــوم!...
#داداشعـباس ❤️
#شهید_عباس_دانشگر
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
رویِ دیـــوار قـلبــم...
عکــسِ کــسی اســت ڪــه
هرگاه دلم تنـگِ بـهشت میشود
به چشـمـانِ او خیره میشــــوم!...
#داداشعـباس ❤️
#شهید_عباس_دانشگر
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
#پست_ارسالی 🌹
#بیاد_رفیق_شهیدم
#موسسه_شهید_دانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
اے شقایـقها...
ایثار از آݩ شماسٺ ڪه دنیا را گوشهاے افڪندید و با پـرواز عاشقـانه خود، بر روزهاے ما نسیـم بهشٺ پاشیدیـد!🪴🕊
#داداشعـباس #جوان_مؤمن_انقلابی
#در_پناه_خدا #مکتبشهیدعباسدانشگر
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
۳۷ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
...بعد از احوالپرسی گفتم آشنایی با شهید عباس من را کشانده به تلاش برای ورود به دانشگاه امامحسین(علیهالسلام). لطفاً سر مزار شهید برای من دعا کنید تا به هدفم برسم. در کمال ناباوری گفتند که «اتفاقاً الان دارم میرسم سر مزار عباس.»
گفتم: «۲۷ تیر تولدمه و امروز ۲۰ تیره. من هدیۀ تولدم رو از عباس میخوام.»
گفت: «انشاءالله.» بعد کلی التماس دعا گفتم و خداحافظی کردم.
شش روز گذشت. روز ۲۶تیر۱۳۹۷ حوالی ساعت ۵ عصر گوشیام زنگ خورد. شماره خصوصی بود. با تعجب جواب دادم. گفتند: «فردا به گزینش سپاه بیا.» باورم نمیشد. دقیقاً روز تولدم شهید عباس هدیهام را فرستاد. فردایش وقتی رفتم گزینش، فردی که مشخصات شناسنامهایام را بررسی میکرد، گفت: «چقدر خوششانسی که روز تولدت اومدی!» توی دلم گفتم: خوششانسی من رفاقت با شهید عباس بود که لطف خداوند و ائمه اطهار(علیهمالسلام) شامل حالم شد.
وارد دانشگاه امامحسین(علیهالسلام) شدم. در محوطۀ دانشگاه در چندین نقطه عکس شهید عباس نصب است. در مدت دورۀ آموزشی که در دانشگاه بودم، هرجا عکس شهید را میدیدم برای شادی روحش صلوات میفرستادم.
علاقه به شهید عباس باعث شد به فکر برگزاری یک مراسم در شهرستان دزفول بیفتم. پیگیریها نتیجه داد و توانستیم با حضور فرماندهان سپاه و مسئولان شهر مراسم باشکوهی برای شهید بگیریم. در آن برنامه، جوانان زیادی با شهید عباس آشنا شدند. امیدوارم بتوانم رهرو راستین راه شهدا باشم و در این مسیر ثابتقدم بمانم...
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #داداشعـباس
#مکتبشهیدعباسدانشگر
۳۸✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
🔹آقای عبداللهی :
شهادت دو شهید دلم را به درد آورد: یکی شهادتِ مدافع حرم، شهید اللهدادی که در آتش دشمنان سوخت و دومی شهادت مدافع حرم، شهید عباس دانشگر.
یادم هست تا اسم حضرت زهرا(سلامالله علیها) به میان میآمد، عباس بغض میکرد و حالت مصیبتزدگان را میگرفت و میگفت احساس میکنم که این مادر، همین چند سال پیش به شهادت رسیده است. داغ شهادت اهلبیت(ع) همواره تازه است.
وقتی مثل حضرت زهرا(س) به شهادت رسید، فهمیدم خانم حضرت زهرا(س) از گریههای عباس برایش شهادت نوشت. او مثل خود حضرت زهرا (س)، بین در و دیوار سوخت. هروقت به حرم حضرت معصومه(سلامالله علیها) میروم، به آن بانوی گرامی میگویم دست ما را هم مثل عباس بگیر و نگذار زمینگیر بمانیم.
در حین زیارت احساس میکنم عباس به من میگوید یادت باشد که مسئولیت بزرگی را بر عهده گرفتهای! راست میگوید. میدانم امنیت کشور خیلی دشوار به دست میآید.
یک بار که برای مأموریتی به مرز رفته بودم، لمس کردم که میان امنیت و ناامنی یک تار مو فاصله است. هرشب موقع خواب میگویم: خدایا، حافظ حافظان مرزها باش.
در مأموریتهای جهادی، مسئولیت معرفی شهید عباس را به دوش گرفتم. در این راه مشکلاتی داشتم اما متوقف نشدم و به راهم ادامه دادم. حالا جوانان بسیاری شیفتۀ عباس هستند.
حرف آخر با عباس! تو مرا بیدار کردی. مرا از جهل نجات دادی. زندگیام را مدیونت هستم. الحق که جوانِ مؤمنِ انقلابی بودی و خواهی بود.
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #داداشعـباس
#مکتبشهیدعباسدانشگر
شھیدبهقلبتنگاهمیکند
اگرجاییبرایشگذاشتہباشۍ
مۍآید؛مۍماند؛لانہ
میکندتاشھیدتکند:))
#شهید_عباس_دانشگر ♥️🌿
#پاسدار_مدافع_حرم #داداشعـباس
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
۷۴ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
... همانطور که اشک از گونههایم جاری بود، میگفتم: من که یه روزی ادعا داشتم از این کاروان عقب مونده ام. دهههفتادیها از ما جلو زدن. بعد از تمام کردن بار دوم، خواب از سرم پرید. کتاب را کنار گذاشتم؛ اما دیدم یک جاذبۀ معنوی در من ایجاد شده که نمیتوانم از کتاب دل بکنم. مدام عکس شهید را میدیدم و گریه میکردم. این شهید بدجور من را مجذوب خودش کرده بود. تحولی در درونم ایجاد کرد. آن شب در حسرت نرفتن به سوریه میسوختم. دست و صورت را آب زدم. برای بار سوم کتاب را گرفتم و از اول خواندم. این بار به عمق شخصیت شهید بیشتر پی بردم و خداوند متعال را شکرگزاری کردم که در این سفر معنوی گذرم به مسجد جمکران افتاد. گویا روزی من بود که با شهید عباس دانشگر آشنا شوم.
صدای اذان را از مسجد شنیدم. بلند شدم و نماز صبح را خواندم. آن شب یک شب بهیادماندنی برایم بود. جذبه و عشق عباس در دلم طوفانی ایجاد کرد که وصفشدنی نیست. آن شب احساس کردم با شهید رفیق شدهام. با لحن دوستانه و صمیمی به شهید عباس گفتم: اینطور دلم رو منقلب کردی. دستم رو بگیر و کمکم کن تا تعلقات دنیوی اسیرم نکنه و بتونم تا آخر عمر توی مسیر ولایت و شهدا قدم بردارم. یقین کردم منظور آن آقا از چیز گرانبها همین کتاب بود. آن دستورالعمل و وصیتنامۀ شهید بهترین هدیه برایم بود...
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #داداشعـباس
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
°مناجاٺــــ شھـــــدا°
✨خدايا
دلـــــم تنگ است
هم جاهلـــــم هم غافـــــل
نہ در جبهۂ سخـــــت، مےجنگـــــم
نہ در جبهۂ نـــــرم!!!
كربلاے حسيـــــن(علیهالسلام)
تماشاچے نمیخواهد
يا حقـــــے يا باطــــل
راستے من ڪجا هستـــــم؟؟
#شهید_عباس_دانشگر ♥️
#یادداشت_شهید #کـلام_شهید
#جوان_مؤمن_انقلابی #داداشعـباس
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
۸۸ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش دوم
محبت شهید به برادران
🔹سیدامیرمحمد گنجیپور :
خواب دیدم اذان صبح دارد گفته میشود. بعد عباس بدوبدو دارد میرود بهسمت مسجد، بدون اینکه حرفی بزند. دیگران هم بهش سلام میکردند. سرش را بهنشانۀ پاسخ سلام تکان میداد و میرفت. همان لحظه بود که اذان صبح گوشیام من را از خواب بیدار کرد.
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #داداشعـباس
#مکتبشهیدعباسدانشگر
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
دوران ابتدایی بود. هر روز صبح وقتی می خواست به مدرسه برود، سرش را می شست و می ایستاد جلوی آینه و به موهایش شانه می کشید .
در دوران دبیرستان ، پنج نوع عطر خریده بود. شیشه های عطر را به ردیف کنار طاقچه چیده بود. هر روز که به مسجد و مدرسه می رفت خود را با یک عطر خوشبو میکرد.
👤به نقل از↓
″ مـادر بزرگوار شهـید ″
📚برگرفته از کتاب↓
″لبخندیبهرنگشهادت،فصل۱″
#خاکــریزخاطـرات #جوان_مؤمن_انقلابی #داداشعـباس #نسئل_الله_منازل_الشهداء
۱۱۵ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش دوم
محبت شهید به برادران
... به مزار عباس رفتم و یک زیارت عاشورا خواندم و یک روضۀ کوتاه دودقیقهای سر مزارش با گوشی پخش کردم و گریستم و ثوابش را به عباس هدیه کردم و به او گفتم واقعاً فکر میکردم امسال میتوانم به کربلا برسم؛ ولی انگار قسمتم نیست.
برگشتم خانه و شب، قبل از خواب یک سورۀ واقعه از طرف شهید عباس به حضرت مولا علی(علیهالسلام) هدیه کردم و صبح یک سورۀ یاسین به روح امامجواد(علیهالسلام) از طرف مادر امامجواد(علیهالسلام) بهنیابت از شهید عباس هدیه کردم. ساعت ۹ صبح، رفیقم زنگ زد و گفت یکی از بچهها قرار بوده به سفر کربلا برود که مادرخانمش بیمار شده و نمیتواند به سفر برود و میخواهد هزینۀ سفرش را به کسی که هزینۀ سفر ندارد بدهد... نهتنها پول بلیت، بلکه پول رفتوآمد و خرید سوغاتی نیز برای من واریز شد. مبلغی معادل دو ماه حقوقم. بدون هیچ هزینهای، مهمان ارباب شدم...
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #داداشعـباس
#مکتبشهیدعباسدانشگر
در ایام اعتکاف، هر کس پتو یا پارچه ای را در گوشه ای از مسجد پهن می کرد تا دیگران بدانند که آن قسمت از مسجد، اقامتگاه سه روزه اوست. عباس هم از آن دسته جوانانی بود که به دنبال جایی دنج می گشت. اهل خلوت بود و دوست داشت در مکانی با خدا راز و نیاز کند که رفت و آمدها در آن کمتر باشد. یادم هست سال 1386 که باهم به اعتکاف رفته بودیم، در طول اعتکاف، زمانش را به خوبی مدیریت می کرد. برای هم نشینی با دوستان، قرائت قرآن و ادعیه و نشستن پای سخنرانی ها برنامه ریزی مشخصی داشت. می کوشید که در ایام میهمانی خدا، بهره ای از عاشقی وبندگی ببرد و جرعه جرعه از چشمه رحمت خداوند بنوشد...
👤به نقل از↓
″ روحاللهطاهریان، دوستِشهید ″
📚برگرفته از کتاب↓
″ لبخندیبهرنگشهادت، فصل۱ ″
#خاکــریزخاطـرات
#داداشعـباس #شهید_مدافع_حرم
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
اسفندماه سال ۱۳۹۴ بود یک روز از سرکار به خانه برمیگشتم که از دور دیدم دم در ماشینی پارکشده است با خودم گفتم لابد میهمان آمده خوب که نگاه کردم متوجه شدم ماشین خود من است آنقدر آن را تمیز شسته بودند که فکر کردم ماشین همسایه است وارد خانه که شدم با عباس تماس گرفتم و پرسیدم ماشین رو شما شستی گفت کرایه که از ما نمیگیری حداقل یه دستی به ماشینت بزنیم بهخاطر اینکه ماشین را برای سیاحت به او داده بودم دلش طاقت نیاورده بود و میخواست جبران کند .
👤به نقل از↓
″ احمدِدانشگر ،عمو و پدرخانم شهید ″
📚 بر گرفته از کتاب↓
" لبخندیبهرنگشهادت ،فصل۱۵ "
#خاکـریزخاطـرات #داداشعـباس
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
شایـد شـــهادت 🕊
آرزوۍخیلۍهاباشـد!🙃
امـابدان !
که جـز مخلصین
کسـۍبهآننخواهدرسید...☝️
کاشبجاےزبان،باعمل
طلب شهادتمۍکـردم ... 😔
آمادهے شهادت بودن
با آرزوی شهادت داشتن فرقدارد
تــا شـــــ⏳ــهادت❤️
#برادر_شهیدم #داداشعـباس
#اللهمارزقناشهادةوجهادةفیسبیلک
۱۸۸ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍بخش سوم
محبت شهید به خواهران
🔹خانم علیزاده، استان تهران :
مدتی بود که از فشار روحی رنج میبردم. دیگر کم آورده بودم. فقط به مُردن فکر میکردم. از همهچیز ناامید شده بودم. خوب خاطرم است آن روز باران میآمد. اتفاقی عکس عباس را در فضای مجازی دیدم. از آن لحظهای که چشمم به چشم عباس خورد، برق نگاهش من را متحول کرد. در همان نگاه اول دلبستۀ او شدم. از آن روز عباس مرتب کمکم میکند. کاش چند سال قبل او را میشناختم و او را الگوی زندگیام قرار میدادم! وقتی به گذشته نگاه میکنم، میبینم در ۳۴ سالی که از سنم میگذرد، من هرگز نماز نمیخواندم. با آمدن عباس به زندگیام بود که نمازخوان شدم. اول وقت در مسجد حاضر میشوم. عضو بسیج شدم. هرچه فکر میکنم، میبینم محبت و کمک شهید عباس بود که مسجدی شدم. آشنایی با شهید عباس باعث شد اخلاقم تغییر کند. مرتب برای شادی روحش صلوات میفرستم. یک بار عکس عباس را به بسیج خواهران بردم. همه تعجب کردند. تعجب از عکس شهید، تعجب از اینکه من با این شهید آشنا شدم.
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #داداشعـباس
#مکتبشهیدعباسدانشگر
۱۹۳ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش سوم
محبت شهید به خواهران
🔹خانم زرین :
عباس را برای اولین بار در فضای مجازی دیدم. البته بهتر است بگو یم عباسجان خودش آمد و پیدایم کرد. خیلی از خدا دور شده بودم. خیلی دچار سردرگمی و افسردگی روحی بودم. عباس آمد و چنان روح و روانم را متحول کرد که ساعتها مدام اشک میریختم. از غصهها، از گناهانم، از حال پریشانم با شهید حرف میزدم و درددل میکردم و عاجزانه میخواستم نگاهم کند، شفاعتم کند. عباس تنها واسطۀ من برای شفاعت پیش خدا و ائمۀ اطهار(علیهمالسلام) شده بود. رفیق آسمانیام. «داداش شهیدم» صدایش میزدم.
تا اینکه یک شب خوابش را دیدم. عباسجان را با همان لبخند قشنگ و آسمانیاش دیدم. قشنگترین خواب عمرم بود. صبح که بیدار شدم، حال عجیبی داشتم. خوشحال بودم مهر تأیید زده به رفاقتمان و قبولم کرده است.
بعد آن روز رفاقتم باهاش عمیقتر شد. نماز اولوقتم درست شد. مناجات شبانه، نماز شب، ذکر گفتن، حجاب و دوری از گناه اولین درسهای معرفتی بود که بهلطف خدا از دستنوشتههای عباس به من هدیه داده شد.
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #داداشعـباس
#مکتبشهیدعباسدانشگر
هدایت شده از •﴿مڪٺبشھێـد؏ـبآسدآݩشـگࢪ﴾•
کارت پایان دوره را گرفته بودیم و قرار بود به عنوان نیروهای کادری در دانشگاه بمانیم. می خواستیم سه نفری کار فکری و تربیتی را آغاز کنیم. روزهای اول در اتاق دانشجویی بودیم اما فضای انجابسیار شلوغ بود و نمی شد درآن فضا با آرامش فکر کرد. در دانشگاه به دنبال اتاق آرامی می گشتیم. بالاخره بعد از جست و جوی بسیار اتاق را پیدا کردیم که دیوارهایش از فرط کثیفی سیاه شده بود! باور نمی کردم که بشود ازچنین اتاقی محلی برا اقامت ساخت! اما آستین ها را بالا زدیم وشروع کردیم. سر تا پایمان را خاک گرفته بود. کار که تمام شد، یک قالی پیدا کردیم و کمدی گرفتیم تا حداقل های اقامت در یک اتاق را فراهم کرده باشیم.
دل عباس اما هنوز راضی نبود. می گفت دیوار ها هنوز کار دارند! هر چه تلاش کردم که از این قلم کوتاه بیاید افاقه نکرد. می گفت وقتی می شود وضعیت اتاق را از این بهتر کرد چرا نکنیم؟ بالاخره کسی را از بیرون دانشگاه آوردیم تا دیوار ها را مطابق میل عباس رنگ یاسی بزند!اتاق حالا روشن و دلپذیر شدهبود. بعداز شهادت عباس هر وقت از جلوی آن اتاق رد می شوم خاطرات آن روز ها برایم زنده می شوند و تلاش وهمت بلند عباس را بهتر درک میکنم.
👤به نقل از↓
″ مجتبی حسینپور ،همکارِشهید ″
📚 برگرفته از کتاب↓
″ لبخندیبهرنگشهادت ،فصل۳ ″
#خاکــریزخاطـرات #شهید_مدافع_حرم
#داداشعـباس #جوان_مؤمن_انقلابی
به چهره خندانش خوب نگاه کن که بین میلیارد انسان روی زمین دست تورا گرفته تورا انتخاب کرده و تورا به راهش دعوت کرده...
گویند
چرادلبہشھیداندادے؟
و اللّٰھ کہمنندادمآنھابردند👀
#داداشعباس
دلبستهصورتتنشدیم داداشی(:
دلبستهمراممعرفتتشدیم،داداش عباس..♥️
https://rubika.ir/joinc/BJAEAFIB0BFQUVRVDZAEBESOUVAQNVYK
https://digipostal.ir/c6obfce
از طرف برادر شهیدتون عباس دانشگر🤍🕊️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●برادر شهید :
در واقع میتونم بگم که نقطه شروع پرواز عباس از مسجد″بود!...🪽
«۳۰ مرداد، روز جهانی مسجد گرامی باد🌸»
#خاکــریزخاطـرات #داداشعـباس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #کلیپ_ارسالی
أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی
ساخته شده با هوش مصنوعی
ارسالی آقای عباسعلی زارچی پور از یزد
#پاسدار_مدافع_حرم #داداشعـباس ❤️
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره ای از شهیدمدافع حرم
#عباسدانشگر از زبان همرزمشان
اوناازحلالشگذشتنبخاطرخدا
ماازحرامشبگذریم✋🏼
#داداشعباس💔✨
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل الفرجهم 🌸
اللهم عجل لولیک الفرج 🌸
https://eitaa.com/joinchat/3878552500C7b62126ed4
۱۷ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
.... بهواسطۀ کمکهای شهید کمکم رفقایم را کنار گذاشتم. پایم به هیئت باز شد و هیئتی شدم. خادمالشهدا شدم. مسیر زندگیام عوض شد. دمدمای خدمت سربازیام بود. به همه میگفتم سرباز سپاه میشوم؛ چون یقین داشتم داداش عباس هوایم را دارد. از زمانی که با شهید رفیق شدم، محبتهای او را در زندگی میدیدم.
بعضیها مسخرهام میکردند که مگر داییات توی سپاه سردار است یا عمویت توی سپاه سرلشکر است؟! کی کارت را درست میکند که بروی سپاه؟! ولی من دلم به عباس گرم بود. برگۀ اعزام خدمتم آمد. آموزشی را در سپاه افتاده بودم. همه تعجب کرده بودند. رفتم. آموزشی تمام شد. یگان خدمتی افتادم نزدیک خانهمان. از ناحیۀ مقاومت تا منرلمان فاصلۀ چندانی نبود. چند ماهی گذشت. یک روز فرمانده ام پیشنهاد داد برای استخدامی سپاه اقدام کنم. اوایل دوست نداشتم؛ چون آشنایی نداشتم. پدرم نه جانباز است و نه ایثارگر. باز به دلم افتاد گفتم: داداش عباس حواسش بهم هست.
بالاخره رفتم برای استخدامی سپاه. مراحل یکی پس از دیگری طی شد. هر جایی که گره به کارم میخورد، به همه میگفتم کسی را دارم که کمکم میکند و هوایم را دارد. همه تعجب کرده بودند که پارتی من کیست. مراحل گزینش سپاه برای استخدامیام تمام شد. الان هم بهلطف داداش عباس لباس سبز پوشیدهام و کادر سپاه هستم. خودش درست کرد که هم سرباز سپاه باشم و هم کادر سپاه.
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #داداشعـباس