هدایت شده از 🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
با چشمهایش حرف میزد! هیچوقت، حتی وقتی که ناراحت بود لبخند از لبش نمیافتاد. اصلا اخمش هم با لبخند بود! آقا بود! وقتی میخواست ناراحتیاش را نسبت به موضوع یا فردی نشان بدهد، لبخند خاصی میزد و طوری نگاه میکرد که خودت شرمنده میشدی!
میشد تفاوت لبخندهایش را و حرفهایی که در این لبخندها پنهان است، فهمید. لبخند صبحش، پیامآور شادی و نشاط بود و اگر حرف نادرستی به او میزدی، با این که چهرهاش متبسم بود، میتوانستی از لبخندش بفهمی که چه در دلش میگذرد.
📌″محمدجواد نجفی- همکار شهید"
📚برگرفته از کتاب لبخندی به رنگ شهادت
#خاکـریزخاطـرات #شهید_عباس_دانشگر
در سالهای ۱۳۹۸و ۱۳۹۷ در شهرستان میرجاوه از استان سیستان و بلوچستان سرباز بودم و در پاسگاه مرزی نگهبانی میدادم تصمیم گرفتم عکس لبخند عباس را در بین برادران ارتشی و سرباز پخش کنم همان لبخند شهید در روحیات همکارانم خیلی تأثیرگذار بود میگفتند وقتی عکس شهید را میبینیم یک نیروی خوشحالی و امید به ما دست میدهد روزی رسید که وارد هر اتاق میشدم یک عکس روی دیوار بود یا زیر میز بود حتی عکس در اتاق فرماندهی هم نصب شده بود دوستان از روحیات معنوی شهید از من سؤال میکردند من هم آنچه میدانستم میگفتم عاقبت شهید عباس دانشگر مورد علاقه همکارانم شد.
یادم است یکی از دوستان که در دانشگاه امیرکبیر تهران تحصیل میکرد یکسری عکس و وصیتنامه از من گرفت تا بین دانشجویان پخش کند.
👤به نقل از ↓
″آقاي جابر زاهدان ـ دوست شهید″
📚 برگرفته از ↓
″کتاب تأثیر نگاه شهید- بخش۴″
#خاکـریزخاطـرات
#پاسدار_مدافع_حرم
#مکتبشهیدعباسدانشگر
ماه محرم که فرا میرسید پیراهن مشکی به تن میکرد و چفیه سبز رنگی به گردن می انداخت.
میشد عشق و محبت او به ابا عبدالله را در چهره اش دید، ولی او به شور اکتفا نمیکرد.
به هیاتی میرفت که بار علمی و معرفتی بیشتری داشتند. کنار دوستانش می نشست و سینه زنی که شروع میشد عاشقانه سینه میزد.
♦️"به نقل از برادر شهید"
#خاکـریزخاطـرات #داداشعـباس
#مکتبشهیدعباسدانشگر
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
💠 ایام محرم سال ۱۳۹۸ بود. بخاطر عشق و علاقه ای که به شهید دانشگر داشتم با خودم عهد کردم که در دهه محرم هر شب سر مزارش بروم و دعا و قرآن بخوانم. شب تاسوعا خسته بودم و سر مزار نرفتم همان شب عباس را در خواب دیدم یک پیشانی بند مشکی، که کلمه «یاحسین» به رنگ قرمز بروي آن نوشته شده بود به روي پیشانی بسته بود، به من گفت: امشب منتظرت بودم. ناگاه از خواب پریدم بلند شدم و وضو گرفتم و لباس پوشیدم پیاده به سمت امامزاده علی اشرف(ع) رفتم. وقتی به سر مزارش رسیدم، پیشانی بندی را روي مزار ديدم شبيه همان پيشاني بندي که در خواب دیده بودم.
در آن فضای آرام و صبحگاهی زیارت عاشورا و آیاتی از قرآن و دو رکعت نماز خواندم. احساس می کردم یک قوت قلبی پیدا کردم. دوست داشتم بیشتر سر مزارش باشم و در آن فضای معنوی با رفیقم لحظاتی همنشین باشم و با او حرف بزنم.
🔹️ خطره ای از کمیل حسنی - دوست شهيد ، سمنان
#خاکـریزخاطـرات #برادر_شهیدم
#موسسه_شهید_دانشگر #کانون شهیدعباسدانشگر
🔊 صدای اذان که در دانشگاه میپیچید، عباس خود را برای رفتن به مسجد مهیا میکرد. از جلوی در هر اتاقی که رد میشد و میدید که سرباز ها در آن هنوز مشغول کارند، با خوشرویی و محترمانه میگفت: " کار تعطیل! " اگر همکارانش را هم میدید، غیر مستقیم آن ها را به نماز دعوت میکرد و میگفت: " ما رفتیم نماز! " جزو اولین کسانی بود که وارد مسجد میشد. بعضی از شب ها که عباس در اتاق من استراحت میکرد، هنگام اذان صبح که از خواب بیدار میشدم، میدیدم که عباس رفته است. برای خواندن نماز شب به اتاق خودش میرفت تا با خدایش خلوت کند. او دوست داشت که در سکوت و خلوت، نجوایی عاشقانه با خداوند داشته باشد.
#خاکـریزخاطـرات #پاسدار_مدافع_حرم
#نماز_را_سبک_نشماریم #مکتبشهیدعباسدانشگر..
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
سال ۱۳۹۲ بود داشتم لباسهایم را میپوشیدم پرسید جایی میخوای بری مقصدم را گفتم کانون فرهنگی مسجد از فعالیتهای بچهها پرسید و من هم برایش توضیح دادم توضیحاتم را که شنید گفت توی کارهای فرهنگی یه حلقه مفقودهای است که مدیرها کمتر بهش توجه میکنن اونم سازماندهی و تربیت کادر خلاق و مبتکره این حرفها خط فکریاش را نشان میداد او ایدهآلگرا بود و نگاهی راهبردی داشت به این فکر میگزد که کانون فرهنگی مسجد باید با طرحهای متنوعی که در طول سال برگزار میکند انسانهایی متعهد و متخصص بار بیاورد تا آنها بتوانند بهتدریج امور فرهنگی مسجد را به دست بگیرند و نقشآفرین شوند از نگاه او ایجاد یک تحول اساسی در جوانان ازهمین راه میگذرد .
👤به نقل از ↓
″ محمدمهدی دانشگر؛ برادر شهید ″
📚بر گرفته از کتاب↓
" لبخندیبهرنگشهادت، فصل۱۶ "
#خاکــریزخاطـرات #عزیز_برادرم
#شهید_عباس_دانشگر #شهید_مدافع_حرم
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
اوایل بهمن ۱۳۹۲ بود و آن سال همدان بسیار سرد شده بود سردار اباذری و عباس آمده بودند خانهی ما همه دور کرسی نشسته بودیم پدرم و مجتبی و حمید هم بودند عباس لباس زیبایی بر تن داشت از او سوال کردم لباستو از کجا خریدی جنسش باید ترکیهای باشه گفت جنسش ایرانیه و از سمنان خریدمش من تا مطمئن نشم که جنس ایرانیه نمیخرمش حضرت آقا گفته باید کالای ایرانی بخریم باید تابع امر ولی باشیم.
👤به نقل از ↓
″محمد درسی ؛ دوستِ شهید″
📚بر گرفته از کتاب ↓
"لبخندیبهرنگشهادت ، فصل۱۷"
#خاکــریزخاطـرات #شهید_عباس_دانشگر
#عزیز_برادرم #مکتبشهیدعباسدانشگر
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
📄 خاطره ای از ۱۷ آبان ماه ۱۳۸۵
و
✉ نامه ی عباس به رهبر معظم انقلاب
🔹️🔸️🔹️🔸️🔹️🔸️🔹️🔸️🔹️
سال ۸۵ بود و عباس ۱۳ سال بیشتر نداشت. روزشماری میکرد تا روز موعود فرابرسد. قرار بود حضرت آیتالله خامنهای به سمنان سفر کنند. دل توی دلش نبود که حضرت آقا را از نزدیک ببیند. روز موعود، از همان صبح زود به سمت میدان سعدی حرکت کرد. برای آقا نامهای نوشته بود و از علاقهاش به ایشان گفته بود. در نامه چفیه متبرک حضرت آقا را طلب کرده بود. بیقرارِ پاسخ نامه، لحظهشماری میکرد. دو هفته که گذشت از طریق پست چفیه را جلوی در آوردند. بال درآورده بود! چفیه را که دید آن را بوسید و به چشمها و پیشانیاش مالید.
📌به نقل از مادر شهید
➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰
✍ نامهای از شهید به رهبر معظم انقلاب :
بسمالله الرحمن الرحیم
سلام بر تو ای جانم، ای جانم، ای عشقم که هر تپش قلبم به تو وابسته است؛ نگاهت مملو از کلمات حق تعالی است.
صدای تو لالایی کودکان و آرامبخش وجودم است؛ چهرهات دلکش و دلرباست و عصایت چوبدستی موسی(ع) است. دوستت دارم؛ راهت را ادامه میدهم و به سخنانت عشق میورزم؛ به آمدن تو که تمام برکات الهی را به سمنان آوردهای، خوشآمد میگویم.
ای نائب امام عصر(عجلالله) سلام ما را به امام مهدی برسان...
•📨• نامهٔ شهید عباس دانشگر همزمان با تشریففرمایی مقام معظم رهبری به استان سمنان- آبانماه ۱۳۸۵
#خاکــریزخاطـرات
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
آن روز ها عباس سه چهار سال بیشتر نداشت. با هم. وارد باغی بزرگ و سرسبز و خرم شدیم. وسط باغ ساختمان بزرگی وجود داشت و وارد ساختمان که شدم، رهبر معظم انقلاب، آیت الله امام خامنه ای را دیدم که بر روی یک صندلی نشسته است. خوشحال شدم و رفتم به سمتشان. عباس هم کنار ایشان ایستاد. وقتی حضرت آقا، عباس را دید، خوشحال شد و دستی به سرش کشید و لبخندی زد.
از شوق دیدار با رهبری از خواب پریدم...
👤به نقل از↓
″ خانم خانی ،مادربزرگوارِشهید ″
📚 برگرفته از کتاب↓
″ لبخندیبهرنگشهادت ،فصل۱ ″
#خاکــریزخاطـرات #عزیز_برادرم
#شهید_عباس_دانشگر #شهید_مدافع_حرم
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
شبی زمستانی در سال ۱۳۷۱ بود که در یک مجلس ذکر مصیبت شرکت کرده بودم. آن شب برادر سید عباس تقوی، مداح اهل بیت علیهم السلام، ذکر مصیبت باب الحوائج حضرت عباس علیه السلام را می خواند و من بسیار منقلب شده بودم. یادم هست که گوشه ای از مجلس با حضرت عباس علیه السلام نجوا میکردم و در همان حال و هوا بودم که نام فرزندی که در راه دنیا بود را انتخاب کردم. پیش از آن مجلس، در ذهنم اسم هایی را ردیف کرده بودم اما، آن شب، تصمیم گرفتم که نام فرزندم را «عباس» بگذارم. با مادرش مشورت کردم و او هم پذیرفت. آن روزها گمان نمی کردیم که عباس، مثل صاحب نامش، در راه دفاع از حرم به شهادت خواهد رسید.
👤به نقل از↓
″ حاجمومندانشگر ،پدرشهید ″
📚برگرفته از کتاب↓
″ لبخندیبهرنگشهادت ،فصل۱ ″
#خاکــریزخاطـرات #برادر_شهیدم
#پاسدار_مدافع_حرم #شادی_روحش_صلوات
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
دوران ابتدایی بود. هر روز صبح وقتی می خواست به مدرسه برود، سرش را می شست و می ایستاد جلوی آینه و به موهایش شانه می کشید .
در دوران دبیرستان ، پنج نوع عطر خریده بود. شیشه های عطر را به ردیف کنار طاقچه چیده بود. هر روز که به مسجد و مدرسه می رفت خود را با یک عطر خوشبو میکرد.
👤به نقل از↓
″ مـادر بزرگوار شهـید ″
📚برگرفته از کتاب↓
″لبخندیبهرنگشهادت،فصل۱″
#خاکــریزخاطـرات #جوان_مؤمن_انقلابی #داداشعـباس #نسئل_الله_منازل_الشهداء
« تو فقط ده سالته؛ چطوری میخوای روزه بگیری؟ » این را در جواب اصرار هایش برای شرکت در اعتکاف رجبیه گفتم. آخر سر وقتی عشق و علاقه اش را دیدم قبول کردم که به اعتکاف برود.
شاید آن سال های اول، صفا و صمیمیت جمع های دوستانه او را به اعتکاف می کشاند. اما بعدتر وقتی عمیقا فهمید که مراسم اعتکاف یک ضیافت معنوی است برای شرکت در آن لحظه شماری می کرد. وقتی از اعتکاف برگشت معنویت از چهره اش می بارید.
👤به نقل از↓
″ خانمخانی ،مادرِشهید ″
📚برگرفته از کتاب↓
″کتابلبخندیبهرنگشهادت ،فصل۱ ″
#خاکــریزخاطـرات #عزیز_برادرم
#جوان_مؤمن_انقلابی...
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
در ایام اعتکاف، هر کس پتو یا پارچه ای را در گوشه ای از مسجد پهن می کرد تا دیگران بدانند که آن قسمت از مسجد، اقامتگاه سه روزه اوست. عباس هم از آن دسته جوانانی بود که به دنبال جایی دنج می گشت. اهل خلوت بود و دوست داشت در مکانی با خدا راز و نیاز کند که رفت و آمدها در آن کمتر باشد. یادم هست سال 1386 که باهم به اعتکاف رفته بودیم، در طول اعتکاف، زمانش را به خوبی مدیریت می کرد. برای هم نشینی با دوستان، قرائت قرآن و ادعیه و نشستن پای سخنرانی ها برنامه ریزی مشخصی داشت. می کوشید که در ایام میهمانی خدا، بهره ای از عاشقی وبندگی ببرد و جرعه جرعه از چشمه رحمت خداوند بنوشد...
👤به نقل از↓
″ روحاللهطاهریان، دوستِشهید ″
📚برگرفته از کتاب↓
″ لبخندیبهرنگشهادت، فصل۱ ″
#خاکــریزخاطـرات
#داداشعـباس #شهید_مدافع_حرم
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
از خوشحالی در پوستش نمی گنجید؛ وقتی به او خبر دادم که اسمت را برای سفر کربلا نوشته ام. سوم راهنمایی بود. روز موعود، وسایلش را با ذوق و شوق جمع کرد، خودش لباس هایش را شستو برای اصلاح موهایش پیرایشگاه رفت و همراه مادرش رهسپار کربلا شد. از عراق که برگشت به فکر تهیه پذیرایی بودم. تصور می کردم که فقط ده پانزده نفر از دوستانش به دیدار او خواهند آمد. اما زنگ خانه به صدا در آمد و حدود 40 نفر از دوستانش وارد خانه شدند! با شور و نشاط و علاقه، همدیگر را در آغوش گرفتند و می خندیدند.
👤به نقل از↓
″ آقایمؤمندانشگر ،پدرِشهید ″
📚برگرفته از کتاب↓
″ لبخندیبهرنگشهادت ،فصل۱ ″
#خاکــریزخاطـرات #عزیز_برادرم
#جوان_مؤمن_انقلابی #صلوات
برای حضور به موقع در مسجد، یک رادیوی قدیمی در آشپزخانه بود که همیشه قبل از اذان آن را روشن می کردم تا اعضای خانواده متوجه نماز باشند. گاهی هم که فراموش می کردم رادیو را روشن کنم، می دیدم عباس و برادرانش وضو نگرفتند. به کنایه می گفتم: «امروز مدرسه دیر شد.» قبلا فیلمی به نام «باز مدرسه ام دیر شد» را خانوادگی از تلویزیون دیده بودیم. سوژه ای شده بود که هرگاه برای رفتن به مسجد کسی آماده نبود، آن را می گفتم. همین بگو و بخند و گپ و گفت باعث می شد فضای خانه عوض شود و همه در نماز جماعت حضور پیدا می کردیم. یک روز که می خواستم به مسجد بروم، تصورم این بود که عباس به مسجد رفته. در اتاق را باز کردم، دیدم مشغول مطالعه است. به او گفتم: «عباس باز مدرسه دیر شد.» دیدم سریع بلند شد تا آماده شود. من از خانه بیرون آمدم و با وسیله نقلیه به مسجد رفتم. برای پارک کردن خودرو در خیابان پشتی مسجد، کمی معطل شدم. وقتی وارد مسجد شدم، عباس را دیدم. به من لبخندی زد و نفس نفس زنان گفت: «امروز مدرسه دیر نشد.» باهم خندیدیم. فهمیدم از خانه تا مسجد دویده است.
♦️نقل از پدر بزرگوار شهید
#خاکـریزخاطـرات #شهید_عباس_دانشگر
#نماز_اول_وقت #صلوات
اسفندماه سال ۱۳۹۴ بود یک روز از سرکار به خانه برمیگشتم که از دور دیدم دم در ماشینی پارکشده است با خودم گفتم لابد میهمان آمده خوب که نگاه کردم متوجه شدم ماشین خود من است آنقدر آن را تمیز شسته بودند که فکر کردم ماشین همسایه است وارد خانه که شدم با عباس تماس گرفتم و پرسیدم ماشین رو شما شستی گفت کرایه که از ما نمیگیری حداقل یه دستی به ماشینت بزنیم بهخاطر اینکه ماشین را برای سیاحت به او داده بودم دلش طاقت نیاورده بود و میخواست جبران کند .
👤به نقل از↓
″ احمدِدانشگر ،عمو و پدرخانم شهید ″
📚 بر گرفته از کتاب↓
" لبخندیبهرنگشهادت ،فصل۱۵ "
#خاکـریزخاطـرات #داداشعـباس
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
در دوران آموزشی، یک روز فرمانده گروهان به دانشجویان گفت که یکی از سالن های دانشگاه را نظافت کنند. آن روز یکی از دانشجوها شیطنت کرد و کار نظافت خوب پیش نرفت.فرمانده گروهان بسیار عصبانی شد و با مشتی از خجالت آن دانشجو در آمد! لحظاتی بعد، عصبانیتش فروکش کرد و چند برگه کوچک به دست دانشجویان داد. از همه معذرت خواهی کرد گفت : « توی این برگه ها هر چی می خواید بنویسید ؛ چه نصیحت، چه فحش...» هر کس چیزی نوشت یادم هست که عباس نوشته بود : « ما شنیده بودیم که فرمانده بد دهن باشه، شنیدیم که فرمانده تنبیه و توبیخ می کنه اما نشنیدیم که فرمانده نیروی خودش رو بزنه. به نظر من شما که این دانشجو را جلوی جمع زدید، باید جلوی جمع از ایشون معذرت خواهی کنید.» فرمانده گروهان، نوشته عباس را که خواند، گفت : «فردا همه بایدبیان نمازخانه گردان شهید باکری.»
فردای آن روز وقتی همه درنماز خانه جمع شدند، فرمانده گروهان از آن دانشجو معذرت خواهی کرد و ستش را بوسید.
📎 به نقل از↓
″ مرتضی معاضد فرد، همکار شهید ″
📌 برگرفته از کتاب↓
″ لبخندی به رنگ شهادت، فصل۱ ″
#خاکــریزخاطـرات #عزیز_برادرم
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
سال۱۳۹۱بود و دوره کاردانی و کارشناسی را در دانشکده با هم می گذراندیم. در همان روزهای اول می دیدم که عباس دوستان زیادی دارد و بعد از کلاس با دوستانش گپ و گفت می کند. بچه ها خیلی دوست داشتند که با عباس باشند؛ چون او چهره ای جذاب و با معنویت داشت. من هم دوست داشتم که یکی از دوستان عباس باشم اما نمی خواستم خلوت آن ها را بر هم بزنم؛ به همین خاطر دورادور با او در ارتباط بودم. به او پیام می دادم و او هم جواب مرا می داد. سال۱۳۹۴دوره آموزشی به پایان رسید و من به شهر خودم برگشتم اما دلم در دانشگاه مانده بود. نامه ای نوشته بودم و در خواست کرده بودم که در دانشگاه بمانم. هر بار که از شهرستان با عباس تماس می گرفتم، با اینکه سرش شلوغ بود جوابم را می داد و با رغبت کارم را پیگیری می کرد. نظرش تنگ نبود که بگوید دیگران در دانشگاه نباشند! روی منرا زمین نمی زد. تلاش می کرد تا کارم درست شود و به تهران بیام.
همین طور هم شد و من بعد از مدتی، نیروی سازمانی دانشگاه امام حسین علیه السلام شدم و حالا به جای عباس، در همان دفتری که او مشغول فعالیت بود، انجام وظیفه میکنم.
👤به نقل از↓
″ مرتضی امیرخانی ،همکارِشهید ″
📚 برگرفته از کتاب↓
″ لبخندیبهرنگشهادت ،فصل۲ ″
#خاکــریزخاطـرات #برادر_شهیدم
#اللهمارزقناشهادةوجهادةفیسبیلک
سال۱۳۹۱بود و دوره کاردانی و کارشناسی را در دانشکده با هم می گذراندیم. در همان روزهای اول می دیدم که عباس دوستان زیادی دارد و بعد از کلاس با دوستانش گپ و گفت می کند. بچه ها خیلی دوست داشتند که با عباس باشند؛ چون او چهره ای جذاب و با معنویت داشت. من هم دوست داشتم که یکی از دوستان عباس باشم اما نمی خواستم خلوت آن ها را بر هم بزنم؛ به همین خاطر دورادور با او در ارتباط بودم. به او پیام می دادم و او هم جواب مرا می داد. سال۱۳۹۴دوره آموزشی به پایان رسید و من به شهر خودم برگشتم اما دلم در دانشگاه مانده بود. نامه ای نوشته بودم و در خواست کرده بودم که در دانشگاه بمانم. هر بار که از شهرستان با عباس تماس می گرفتم، با اینکه سرش شلوغ بود جوابم را می داد و با رغبت کارم را پیگیری می کرد. نظرش تنگ نبود که بگوید دیگران در دانشگاه نباشند! روی منرا زمین نمی زد. تلاش می کرد تا کارم درست شود و به تهران بیام.
همین طور هم شد و من بعد از مدتی، نیروی سازمانی دانشگاه امام حسین علیه السلام شدم و حالا به جای عباس، در همان دفتری که او مشغول فعالیت بود، انجام وظیفه میکنم.
👤به نقل از↓
″ مرتضی امیرخانی ،همکارِشهید ″
📚 برگرفته از کتاب↓
″ لبخندیبهرنگشهادت ،فصل۲ ″
#خاکــریزخاطـرات #برادر_شهیدم
#اللهمارزقناشهادةوجهادةفیسبیلک
چهره اش بچه سال بود و برای من جالب بود که با این سن کم، این همه طرح و نظر در ذهنش وجود دارد. پیش از اینکه دبیری کانون اندیشه مطهر را بپذیرد، به عنوان فعال کانونی زیاد به دفتر من می آمد وطرح می آورد. با رفقایش تیمی تشکیل داده بودند و فعالیت و برنامه ریزی می کردند. من با خودم فکر می کردم آن نوجوانی که در هتلی در مشهد با او شوخی کردم، چقدر نوجوان پخته ای است. آن اوایل دو سه دیدار غیر رسمی داشتیم و در همان دیدار ها علاقمند شده بود که من را ببیند. اولین بار که تنها به اتاقم آمد و درباره طرح هایش صحبت کرد احساس کردم که طرح ها بهانه است و او آمده تا مرا ببیند. بعد از اینکه صحبت هایش درباره طرح ها تمام شد، باب گفتگو و خوش و بش باز شد. همان جا فهمیدم که قلب صاف و بسیار زلالی دارد.
👤به نقل از↓
″ سردار حمید اباذری ،فرماندهشهید ″
📚برگرفته از کتاب↓
″ لبخندیبهرنگشهادت ،فصل۳ ″
#خاکــریزخاطـرات #برادر_شهیدم
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
هدایت شده از •﴿مڪٺبشھێـد؏ـبآسدآݩشـگࢪ﴾•
کارت پایان دوره را گرفته بودیم و قرار بود به عنوان نیروهای کادری در دانشگاه بمانیم. می خواستیم سه نفری کار فکری و تربیتی را آغاز کنیم. روزهای اول در اتاق دانشجویی بودیم اما فضای انجابسیار شلوغ بود و نمی شد درآن فضا با آرامش فکر کرد. در دانشگاه به دنبال اتاق آرامی می گشتیم. بالاخره بعد از جست و جوی بسیار اتاق را پیدا کردیم که دیوارهایش از فرط کثیفی سیاه شده بود! باور نمی کردم که بشود ازچنین اتاقی محلی برا اقامت ساخت! اما آستین ها را بالا زدیم وشروع کردیم. سر تا پایمان را خاک گرفته بود. کار که تمام شد، یک قالی پیدا کردیم و کمدی گرفتیم تا حداقل های اقامت در یک اتاق را فراهم کرده باشیم.
دل عباس اما هنوز راضی نبود. می گفت دیوار ها هنوز کار دارند! هر چه تلاش کردم که از این قلم کوتاه بیاید افاقه نکرد. می گفت وقتی می شود وضعیت اتاق را از این بهتر کرد چرا نکنیم؟ بالاخره کسی را از بیرون دانشگاه آوردیم تا دیوار ها را مطابق میل عباس رنگ یاسی بزند!اتاق حالا روشن و دلپذیر شدهبود. بعداز شهادت عباس هر وقت از جلوی آن اتاق رد می شوم خاطرات آن روز ها برایم زنده می شوند و تلاش وهمت بلند عباس را بهتر درک میکنم.
👤به نقل از↓
″ مجتبی حسینپور ،همکارِشهید ″
📚 برگرفته از کتاب↓
″ لبخندیبهرنگشهادت ،فصل۳ ″
#خاکــریزخاطـرات #شهید_مدافع_حرم
#داداشعـباس #جوان_مؤمن_انقلابی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●برادر شهید :
در واقع میتونم بگم که نقطه شروع پرواز عباس از مسجد″بود!...🪽
«۳۰ مرداد، روز جهانی مسجد گرامی باد🌸»
#خاکــریزخاطـرات #داداشعـباس
برخلاف کنایه های اولیه دوستانی که می گفتند عباس از پس مسئولیت سنگین مراجعات مردمی بر نمی آید او به خوبی به کار مسلط شد.
بعد ها همان دوستانی که نسبت به انتخاب من انتقاد داشتند، پیش من آمدند و گفتند: «ما حالا فهمیدیم که انتخابت درست بوده است. » آن ها در واقع درباره قضاوت زودهنگام درباره عباس جوان عذرخواهی کردند. عباس در شرایط دشوار کاری، همه را مبهوت کرده بود. من علاوه بر اموری که مستقیما به او مربوط بود، کارهای دیگری هم به او می سپردم و می دانستم که او از پس انجام همه آن ها بر می آید.
👤به نقل از↓
″ سردار حمید اباذری، فرمانده شهید ″
📚برگرفته از کتاب↓
″ لبخندیبهرنگشهادت، فصل۴ ″
#خاکــریزخاطـرات #جوان_مومن_انقلابی
#شهید_عباس_دانشگر
اول اذان در مسجد حاضر بود . هنوز اذان نگفته بود که وضو میگرفت و خود را به مسجد میرساند. من که همکارش بودم ندیدم که نماز اول وقت به جماعتش به تأخیر بیفتد. در مدت هشت ماهی که ارشد نظامی گروهان بودم نسبت به رفت و آمد زیادش به مقبره شهدای گمنام کنجکاو شده بودم . فهمیدم دور از چشم دیگران و مخفیانه عبادت میکند. گاهی نیمه شب ها به مقبره شهدا می رفت و قرآن و زیارت عاشورا میخواند . باطنش را با عبادت ها صیقل میداد و پله پله به ملاقات خدا نزدیک می شد....
🖇به نقل از↓
″ مجتبی کیانی ، همکار شهید ″
📌برگرفته از کتاب↓
″ لبخندیبهرنگشهادت، فصل۶ ″
#خاکــریزخاطـرات #شهید_مدافع_حرم
۳ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ پیشگفتار
بدون شک یکی از نتایج مهم و ارزشمند مجاهدت مدافعان حرم تثبیت و تقویت و تداوم همان راهی است که رزمندگان اسلام در دوران هشت سال دفاع مقدس انتخاب کرده بودند و پرچم عزت و مقاومت اسلامی را برافراشته نگه داشتند. چند سالی که از دوران دفاع مقدس میگذشت، بعضیها میگفتند دیگر آن دوران تمام شد و جوانهای امروز مثل آن جوانان دهه ۱۳۶۰ نیستند؛ ولی مدافعان حرم بر ضرورت تداوم راه و آرمانهای رزمندگان اسلام و شهدای هشت سال دفاع مقدس مهر تأیید زدند و ثابت کردند با همان روحیۀ انقلابی و جهادی و بصیرت و فداکاری و دغدغهمندی به اسلام عزیز و انقلاب اسلامی در صحنۀ نبرد حاضرند و جانشان را برای حفظ ارزشهای اسلام هدیه میکنند.
...
#بهار_کتاب #خاکـریزخاطـرات
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل الفرجهم 🌸
اللهم عجل لولیک الفرج 🌸
https://eitaa.com/joinchat/3878552500C7b62126ed4