هدایت شده از تبادلات گسترده تایم《سه شنبه》
•سلام مسلمون📿•
ببین برات چی اوردم😌
کانال خوشنویسی پسر دهه هشتادی اوردم
که این روزا غوغا کرده توی ایتا🤞🏿!
https://eitaa.com/joinchat/598212920C9f6e2f73de
یه نگاه به خطش بنداز 👆🏽
❗️برای علاقه مندان خوشنویسی اجباریه
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم《سه شنبه》
یک #خونه #ساده و #بیروح داری؟ 😔
📣این #خونه چی میخواد؟؟؟؟!!! 🤔
🔥یک#دکورررری #شیک و#لاکچری و #ارزون ✌️
اینجاهمون جاست که با #کمترین_هزینه میتونی خونه #لاکچری_ داشته باشی🚨
دکوری برنزیتوازتولیدی بخر👍
متنوع ترین اقلام برنزی💯
با۳سال سابق فروش آنلاین⚜
👇👇👇👇👇👇
┏━°❀•°🍃🌸❀🌸🍃°•❀°━┓ https://eitaa.com/joinchat/3720086131C1e194bb679
┗━°❀•°🍃🌸❀🌸🍃°•❀°━┛
یه سربزن قووول میدم خوشت بیاد زووود عضو شو🥰🥰☝️☝️
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم
🤣🤣🤣🤣
بچه تازه به دنیا اومده و از بیمارستان آوردیم خونه خوابیده
فامیلمون اومده میگه آخی خوابه ؟؟؟
بابام میگه نه زدیمش تو شارژ ! دکتر گفته ۷ – ۸ ساعت اول خوب بذارین شارژ بشه :)))
پاشدن رفتن 😂🤣🤣
~~~~
برای خواندن جوک هایی از این دست و کلی مطالب اخلاقی، سیاسی، علمی و... که هیچ جا پیدا نمیشه حتماً عضو شو😉
پشیمون نمیشه🤗
https://eitaa.com/joinchat/817955108C10e04433d8
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم
⭐️پایان تبادلات گسترده تایم⭐️
کانال هایی که معرفی کردم بهترین کانال های ایتا هستن🏆
تبادلات تایم کانال ناجور معرفی نمیکنه💥
مدیر ها حتما جذب ها پی وی گفته شه✅
برای اطلاع بیشتر از طرز کارم در اینفوتب عضو شید"سنجاقه"🔥
🕹https://eitaa.com/joinchat/1134493859Ceb9628fd81🕹
بعد از مطالعه شرایط اگر شرایط رو داشتید
پی وی در خدمتتونم✋🏻
🌺 @Time_Manager 🌺
یاعلی✌️🏻
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم
🔴نظر جالب رهبر انقلاب درمورد سریال جومونگ!
#جومونگ
❌ چرا واقعا به سخنان رهبری در #صداوسیما توجهی نمیشه!!
🎥 فیلم سخنان رهبری👇
https://eitaa.com/joinchat/2530279585C2bafc3b173
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤سلام بر تو اِے مادرِ ماههاے درخشان
🖤سهم شما 5 صلوات هدیه به اُمّ عباس، حضرت امالبنین سلاماللهعلیها🕊🥀✨
#شهید_حمید_سیاهکلی_مرادی
خدا نکند که حرف زدن و نگاه کردن به نامحرم برایتان عادی شود !!
پناه میبرم به خدا از روزی که گناه ،فرهنگ و عادت مردم شود .
#وصیتنامه_شهدا
#شهیدانه
🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾 #رمان_شهیدانه #یادت_باشد #پارت_سوم #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی یک نگاهم به ساعت
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾
#رمان_شهیدانه
#یادت_باشد
#پارت_چهارم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
جالب بود خود حمید نیامده بود. فقط پدر و مادرش آمده بودند. هول شده بودم. نمیدانستم باید چکار کنم. هنوز از شوک شنیدن این خبر بیرون نیامده بودم که پدرم وارد اتاقم شد و بی مقدمه پرسید :( فرزانه جان! تو قصد ازدواج داری؟!) با خجالت سرم را پایین انداختم و با تته پته گفتم :( نه، کی گفته؟ بابا من کنکور دارم، اصلا به ازدواج فکر نمیکنم، شما که خودتون بهتر میدونین.)
بابا که رفت، پشت بندش مادرم داخل اتاق آمد و گفت :( دخترم، آبجی آمنه از ما جواب میخواد. خودت که میدونی از چند سال پیش این بحث مطرح شده. نظرت چیه؟ بهشون چی بگیم؟) جوابم همان بود، به مادرم گفتم :( طوری که عمه ناراحت نشه بهش بگین میخواد درس بخونه.)
عمه 11 سال از پدرم بزرگتر بود. قدیم تر ها خانه پدری مادرم با خانه آن ها در یک محله بود. عمه واسطه ازدواج پدر و مادرم شده بود، برای همین مادرم همیشه عمه را آبجی صدا می کرد. روابطشان شبیه زن داداش و خواهر شوهر نبود. بیشتر باهم دوست بودند و خیلی با احترام باهم رفتار می کردند.
اولین باری که موضوع خواستگاری مطرح شد، سال 87 بود. آن موقع دوم دبیرستان بودم. بعد از عروسی حسن آقا، برادر بزرگ تر حمید، عمه به مادرم گفته بود :( زن داداش، الوعده وفا! خودت وقتی این ها بچه بودن گفتی حمید بایو داماد من بشه. منیره خانم، ما فرزانه رو میخوایم!) حالا از آن روز چهار سال گذشته بود. این بار عقد سعید، برادر دو قلوی حمید، بهانه شده بود که عمه بحث خواستگاری را دوباره پیش بکشد.
حمید شش برادر و خواهر داشت. فاصله سنّی ما چهار سال است.
ادامه دارد ....
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾
#رمان_شهیدانه
#یادت_باشد
#پارت_پنجم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
بیست و سه بهمن آن سال آقا سعید با محبوبه خانم عقد کرده و حالا بعد از بیست و پنج روز، عمه رسما به خواستگاری من آمده بود، پدر حمید میگفت: سعید نامزد کرده، حمید تنها مونده. ما فکر کردیم الان وقتشه که برای حمید هم قدم پیش بذاریم.چه جایی بهتر از اینجا؟ البته قبل تر هم عمه به عموها و زن عمو های من سپرده بود که واسطه بشوند، ولی کسی جرات نمی کرد مستقیم مطرح کند. پدرم روی دختر هایش خیلی حساس بود و به شدت به من وابسته بود. همه ی فامیل می گفتند : «فرزانه فعلا درگیر درس شده، اجازه بدید تکلیف کنکور و دانشگاهش روشن بشه، بعد اقدام کنید.» نمیدانستن با مطرح شدن جواب منفی من چه اتفاقی خواهد افتاد. در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که عمه داخل اتاق آمد. زیر چشمی به چهره دلخور عمه نگاه کردم. نمی توانستم از جلوی چشم عمه فرار کنم. با جدیت گفت: «ببین فرزانه! تو دختر برادرمی. یه چیزی میگم یادت باشه:نه تو بهتر از حمید پیدا میکنی نه حمید میتونه دختری بهتر از تو پیدا کنه. الان میریم، ولی خیلی زود بر می گردیم. ما دست بردار نیستیم!» وقتی دیدم عمه تا این حد ناراحت و دلخور شده جلو رفتم و بغلش کردم. از یک طرف شرم و حیا باعث می شد نتوانم راحت حرف بزنم و از طرف دیگر نمی خواستم باعث اختلاف بین خانواده ها باشم. دوست نداشتم ناراحتی پیش بیاید. گفتم: «عمه جون! قربونت برم. چیزی نشده که. این همه عجله برای چیه؟ یک کم مهلت بدین، من کنکورم رو بدم، اصلا سری بعد خود حمید آقا هم بیاد،باهم حرف بزنیم، بعد با فراغ بال تصمیم بگیریم. توی این هاگیر واگیر و درس و کنکور نمیشه کاری کرد.»
ادامه دارد...
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾
#رمان_شهیدانه
#یادت_باشد
#پارت_ششم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
خودم هم نمی دانستم چه می گفتم. احساس می کردم با صحبت هایم عمه را الکی دل خوش می کنم. چاره ای نبود. دوست نداشتم با ناراحتی از خانه مان بروند. تلاش من فایده نداشت. وقتی عمه به خانه رسیده بود، سر صحبت و گلایه را با «ننه فیروزه» باز کرده بود و ناراحتی تمام به ننه گفته بود: «دیدی چی شد مادر؟ برادرم دخترش را به ما نداد! دست رد به سینه نا زدن. سنگ روی یخ شدیم! من یه عمر برای حمید دنبال فرزانه بودم، ولی الان میگن نه. دل منو شکستن!» ننه فیروزه مادر بزرگ مشترک من و حمید است که ننه صدایش میکنیم؛ از آن مادر بزرگ های مهربان و دوست داشتنی که همه به سرش قسم میخوردند. ننه همیشه موهای سفیدش را حنا می گذارد. هر وقت دور هم جمع شویم، بقچه ی خاطرات و قصه هایش را باز می کند تا برای ما داستان های قدیمی تعریف کند. قیافه ام به ننه شباهت دارد. بنده ی خدا در زندگی خیلی سختی کشیده. سی ساله بود که پدر بزرگم به خاطره رعدو برق گرفتگی فوت شد. ننه ماند و چهار بچه قدو نیم قد. عمه آمنه، عمو محمد، پدرم و عمو نقی. بچه هارا با سختی و به تنهایی با هزار خون دل بزرگ کرد برای همین همهی فامیل احترام خاصی برایش قائل اند. چند روزی از تعطیلات نوروز گذشته بود که ننه پیش ما آمد. معمولا هر وقت دلش برای ما تنگ می شد، دو، سه روزی مهمان ما می شد. از همان ساعت اول به هر بهانه ای که میشد بحث حمید را یپش می کشید. داخل پذیرایی روبروی تلویزیون نشسته بودیم که ننه گفت: «فرزانه! اون روزی که تو جواب رد دادی، من حمید رو دیدم. وقتی شنید تو بهش جواب رد دادی، رنگش عوض شد! خیلی دوست داره.»
ادامه دارد....