eitaa logo
🇮🇷مستندعشق
335 دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
3.3هزار ویدیو
27 فایل
﷽ بترسید از آنان که دعای بعدِ نمازشان شهادت است...💔 . . ویژه یاد و خاطره شهداء . . محفل شهداء را ترک نکنید🌷 کپی مطالب آزاد🥀 خادم‌الشهداء: @MoghuofehMahdavi9401
مشاهده در ایتا
دانلود
گروهبان و یونس که جوابی ندارند بدهند به همدیگر نگاه می‌کنند. در حالی که شیرآب را می‌بندد، می‌گوید: «من وقت زیادی ندارم. می‌خواهم سحری درست کنم. اگر شما هم کمکم می‌کنید، آستین‌هایتان را بزنید بالا اگر هم کمک نمی‌کنید، مرا تنها بگذارید آقا.» گروهبان که چشمانش از ترس و دلشوره گرد شده، به یونس می‌گوید: «یونس، این زبان مرا نمی‌فهمد؛ تو حالی‌اش کن. الان بازداشتگاه پر از سربازانی است که جرمشان فقط گرفتن است. سرلشکر شب تا سحر نمی‌خوابد و مراقب سربازهاست. حالا این آقا با چه دلی می‌خواهد برای سربازها سحری درست کند؟» بدون اعتنا به گروهبان، اجاق را روشن می‌کند. گروهبان که از دست او کلافه شده، غرولندکنان از آشپزخانه خارج می‌شود و می‌گوید صبح نتیجه‌اش را می‌بینی . ‌══════°✦ ❃🌷❃ ✦°‌══════ 👇🏻 https://eitaa.com/Mostanade_Eshq/8304
🇮🇷مستندعشق
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زین‌الدین #قسمت_چهارم توی خانه کمتر درس
🍃🌸 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه سال ۱۳۵۸با یک گروه ۲۵ نفره از طرف جهاد سازندگی رفتیم روستای وسف ، کارمان بیشترچیدن میوه باغ ها بود و دروی گندم ، مهدی زین الدین را اولین بار آن جا دیدم ، ماه رمضان بود، از سرزمین که می آمدیم ، بعداز افطار بچه ها دورهم می نشستند، بگو و بخند می کردند، و بازی هایی مثل گُل یا پوچ، مهدی اما برنامه ی خودش را داشت ، یا استراحت می کرد یا مطالعه ، بعضی وقت ها هم می دیدم قرآنش را باز کرده و می خواند قرار بود رد یک منافق را بزنیم . سرمای زمستان ، از سرشب نشستیم توی ماشین جلوی در خانه اش ، یخ کردیم از سرما و دست آخر هم نفهمیدم کی از خانه بیرون رفت. کار را سپردند به آقا مهدی .مسئول شب بودم . ساعت ده بی سیم زدم کجایی؟ جواب داد (( زیر کرسی توی خونه.))ساعت دوازده تماس گرفتم بازهمان جواب را داد . گفت(( حواسم هست، دارمش)) از خونسردی اش کلافه شده بودم . ساعت دو نیمه شب هم همان حرف ها را زد، تا نزدیک صبح خبری نشد ، نا امید شدم ، صبح سرحال وقبراق آمد و گفت ((طرف ساعت سه ونیم از خونه زد بیرون.)) پرسیدم ((دیدیش؟ )) جواب داد(( نه.)) با کلی خواهش و اصرار قبول کرد بگوید چطور رفتن طرف را فهمیده .گفت(( در خونه چوبی بود ، یک پونز به یک لنگه در زدم یک پونز هم به لنگه دیگه در، طوری که معلوم نباشه ، دو تا پونز رو با نخ سیاه به هم وصل کردم . دو ساعت یک بار سر می زدم ببینم نخ پاره شده یا نه ، ساعت سه ونیم بود که دیدم نخ پاره شده ، فهمیدم رفته.)) یکی دو شب دیگر همین کار را کرد تا زمان دقیق خروج طرف را در آورد، رفتیم سراغش. نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زین‌الدین ... ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
🇮🇷مستندعشق
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زین‌الدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه یادم نمی آید حتی یک بار باهم دعوا کرده باشند. برای مهدی احترام خاصی قائل بود. ازش حرف شنوی داشت. مهدی را معلم خودش می دانست. وقتی خواسته ی مهمی از مجید داشتیم ، آقا مهدی را واسطه می کردیم. آقا مهدی که می گفت رد خور نداشت ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زین‌الدین ... ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━