#هر_روز_با_شهدا
#طلاهای_طلائیه!!
📌سال ۷۳ در محور «#طلائيه» مشغول تجسس پيكرهای شهدا بوديم. منطقه مورد نظر محلی بود كه برادرانمان قبلاً پيكر تعدادی از شهدای شهرستان «كاشان» را در آنجا پيدا كرده بودند.... پيش روی ما گودال بزرگی بود كه بسيار مشكوك به نظر میرسيد. حدس بچهها اين بود كه تعدادی «شهيد» نيز بايد در اين گودال مدفون باشند. همين احتمال، بچهها را به «كندن» واداشت. خاك را به كلی كنار زدند....
💔پيكر ۱۳ شهيد درحالیكه پاهای آنها به وسيلهی طناب بسته شده بود از زير خاك نمايان شد! منظره عجيبی بود. شهدا طوری كنارِ هم قرار گرفته بودند كه همگی دست در دست يكديگر داشتند؛ يعنی شهيد اولی با شهيد دومی.... و شهيد سومی الی آخر دست در دست هم داده و به شهادت رسيده بودند. معلوم بود كه عراقیها، روی اين عزيزان، زنده زنده خاك ريخته بودند. آنها تا آخرين لحظات حيات، برادريشان را حفظ كرده بودند...!
🔖راوی: جستجوگر نور آقای سعید پرورش
🌹شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_#صلوات
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
#اللهمعجللولیکالفرج
#هر_روز_با_شهدا
#شهدا_عاشقترند!!
💐 يه روز داشتیم با ماشین تـو خیابون میرفتيم، سر یه چراغ قرمز پیرمـرد گل فروشى با یه کالسکه ایستاده بود. منوچهر داشت از برنامهها و کارایی که داشتیم میگفت. ولى مـن حواسـم به پیرمرده بود. منوچهر وقتی دید حواسم به حرفاش نیست، نگاهمو دنبال کرد و فکر کرده بود دارم به گلا نگاه میكنم....
💐 توى افکار خـودم بودم کـه احسـاس کـردم پاهام داره خیس میشه...!!! نـگاه کردم دیـدم منوچهر داره گلا رو دسته دسته میريزه رو پاهام. همه گلاى پیرمردو یه جا خریده بود!! بغل ماشین ما، يه خانوم و آقا تو ماشین بودن. خانومه خیلى بد حجاب بود.
‼️به شوهرش گفت: "خاااااک بر سرت…!!! اين حزب اللهیا رو ببین همه چیزشون درسته...."
🌷يه شاخه برداشت و پرسيد: "اجازه هسـت؟" گفتـم: "آره." داد به اون آقاهه و گفت: "اینو بدید به اون خواهرمون." اولين کاری که اون خانومه کرد، اين بود که رژ لبشو پـاك کرد و روسریشو کشـید جلو!!! به اندازه دو، سه چراغ همه داشتـن ما رو نگاه میکردن...!!!
🔖خاطره اى به ياد فرمانده
#شهید_سید_منوچهر_مدق
شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_#صلوات
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
#اللهمعجللولیکالفرج
#هر_روز_با_شهدا
#ناهار_به_ياد_ماندنى!!
🔸اوایل جنگ، دقیقاً آبان سال ٦٠ به عنوان بسیجی در معییت برادران سپاه رودسر رفتیم جبهه، ما را به پادگان تیپ زرهی ارتش در کرمانشاه بردند. سن و سالم خیلی كم بود. تشت بزرگ پلاستیکی قرمز رنگى داشتیم که هم لباسهایمان را در آن میشستیم و هم ظهرها برای گرفتن ناهار میبردیم و غذا میگرفتيم. همیشه هم غذا یا استانبولی بود و یا عدس پلو یعنی خورشت و غذا با هم قاطی بود!
🔸يك روز که نوبت من و برادر حسن عاقلی بود، رفتیم که ناهار بگیریم و بچه ها هم کنار سوله مشغول نماز ظهر بودند، وقتی ما به آشپزخانه رسیدیم، دیديم که جلوی سولهی آشپزخانه حاج آقایی نورانی روی یک صندلی نشسته، برادر عاقلی دست حاج آقا را بوسید، من هم میخواستم همين كار را بکنم که ایشان پیشانی مرا بوسید.
❓از برادر عاقلی پرسیدم که ایشان چه کسى هستند؟ گفت: حضرت آیت الله اشرفی اصفهانی. (ايشان دو ماه بعد به شهادت رسیدند.)
🔸ماشین غذا که آمد، دیدیم، برخلاف روزهای گذشته امروز ناهار خورشت قیمه و برنج است و ما چون یک ظرف برای غذا داشتیم به آقای بهمنش که مسئول تقسیم غذا بود، گفتم: ما یک ظرف بیشتر نداریم، ایشان گفتند: برو داخل این انبار ببین ظرف هست یا نه. رفتم، دیدم داخل انبار فقط آفتابه هست! به ایشان گفتم: حاج آقا اینجا فقط آفتابه هست. با عصبانیت گفت كه: این آفتابه ها تا حالا توی دستشویی نرفته یکی رو بردار، ما هم دو تا آفتابه برداشتیم و قیمه را در آفتابه ها ریختیم! من آفتابه ها را برداشتم و برادر عاقلی هم ظرف برنج را برداشت و راه افتادیم.
🔸وقتی رسیدیم کنار سوله، بین نماز ظهر و عصر بود و حاج آقا در حال صحبت بود که بچه ها با دیدن این آفتابه های پر از قیمه..... رسم بر اين بود که هر كس غذا را تحویل مى گرفت، خودش هم تقسیم میكرد. برادر عاقلی برنج میريخت و من دسته آفتابه را گرفتم و از لولهی آن خورشت میريختم روی برنج. از لوله آفتابه فقط آبِ خورشت میآمد و مقداری لپه و گوشت را از بالای آفتابه با دست برمیداشتم و روی برنج میريختم. آن روز یک نهار به ياد ماندنى داشتیم!
#راوى: رزمنده دلاور حسین قنبری املشی، جانباز ۴۲ درصد
🌹شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_#صلوات
#اَلَّلهُمـّعجِّللِوَلیــِـــڪَالفَـرَجــــ
#هر_روز_با_شهدا
#آدمها_همگی_میترسند!!
🇮🇷 اوایل انقلاب از اصفهان به جماران رفتیم و با اصرار توانستیم امام را زیارت کنیم، دور تا دور ایشان نشستیم. یکدفعه ضربهای محکم به پنجره خورد و یکی از شیشههای اتاق شکست. همه از جا پریدند به جز امام (ره). امام (ره) در همانحال که صحبت میکرد آرام سرش را برگرداند و به پنجره نگاه کرد. هنوز....
"🕌" هنوز صحبتهایش تمام نشده بود که صدای اذان شنیده شد. بلافاصله والسلام گفت و از جا برخاست. همانجا فهمیدم که آدمها همگی میترسند.
‼️ امام (ره) از دیر شدن #وقت_نماز میترسید و ما از صدای شکستن شیشه، او از #خدا ترسید و ما از #غیر_خدا. آنجا فهمیدم هرکس واقعاً از خدا بترسد دیگر از غیر خدا نمیترسد....
#راوی: سردار خيبر، فرمانده #شهيد_محمدابراهيم_همت
شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_#صلوات
#اَلَّلهُمـّعجِّللِوَلیــِـــڪَالفَـرَجـــ
#هر_روز_با_شهدا
#پيشكسوت_شهادت
🌷شهيد «منصور معمارزاده» گويى به عشق شهادت زنده بود. اصلاً روح بزرگش در قالب تنگ تن نمیگنجيد. حال عجيبى داشت. نيمه هاى شب، گاه تك و تنها به مزار شهداى انقلاب اهواز میرفت و با آن سرخ گلهاى پريشان در باد، چونان بلبلى شيدا ناله و راز و نياز داشت. اصلاً در دنياى ديگرى سير میكرد؛ وراى اين جهان آب و رنگ.
🌷خلاصه، خدا هم زياد منتظرش نگذاشت. سه روز از آغاز جنگ تحميلى كه گذشت، او نيز بر براق تند سير شهادت نشست و از مرز آسمان گذشت. آنگاه كه پيكر از عشق سوختهاش بر شانههاى شهر میرفت، مداحى حاج «صادق آهنگران» ديدنیتر از هميشه مینمود. منصور از پيشكسوتان شهادت بود.
🌹خاطره ای به یاد #شهید_معزز_منصور_معمارزاده
#راوى: حجة الاسلام صادق كرمانشاهى
📚 كتاب "ما آن شقايقيم"
شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_#صلوات
#اَلّلهُمَّـعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
#هر_روز_با_شهدا
#شكستن_قلب_شهدا_با....
🌷 کنار خیابان داشتم با ابراهیم صحبت میکردم، یکهو دیدم صورتش سرخ شد. رد نگاهش را دنبال کردم، یک زن بدحجاب کنار کیوسک تلفن ایستاده بود. ابراهیم با ناراحتی رویش را برگرداند با همان ناراحتی هم گفت: غیرت شوهرش کجا رفته؟! غیرت پدرش کجا رفته؟! غیرت برادرش کجا رفته؟!
🥀....رو کرد به آسمان با حالی پریشان گفت: خدایا تو خودت شاهد باش که ما حاضر نیستیم چنین صحنههای خلاف دینی را در این مملکت ببینیم. مبادا به خاطر اینها به ما غضب کنی و بلاهای خودت را بر سر ما نازل کنی!
🌹خاطره اى به ياد #شهیدمعززابراهیمعباسی
شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر #صلوات
#غیرت #حجاب
#اَلّلهُمَّـعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
#هر_روز_با_شهدا
#مثل_محسن_وزوایی
🥇رتبه اول کنکور ریاضی تو سال ۱۳۵۵ بود. تو دانشگاه شریف و رشته شیمی قبول شده بود. شاگرد اول دانشگاه بود و بارها از دانشگاههای معتبر براش دعوتنامه اومده بود. با اینکه کاملا به انگلیسی مسلط بود اما دلش میخواست تو همین ایـــــــــران بمونه.... میتونست مثل خیلیها یه زندگی خیلی خوب و مرفه داشته باشه و قطعاً استحقاقش رو هم داشت اما نه تنها تو کشورش موند، بلکه....
🏆 بلکه کلاس درس جبههها رو به کلاس دانشگاه ترجیح داد. روز قبل شهادت جلوی آینه محاسنش رو شانه میکرد و آماده نماز میشد، مکثی کرد و خودش رو تو آینه دید و به همرزمش گفت: «داداشی رفتنی شدم، یقین دارم ساعتهای آخره.» اونایی که پرواز کردند و رفتند بهترین جوونای این مملکت بودند. باهوشترین بودند. نابغه بودند و البته عاشق.... مثلِ محسن وزوایی
🌹خاطره ای به یاد علمدار رشید اسلام، فرمانده #شهید_محسن_وزوایی
شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر #صلوات
#اللهمعجللولیکالفرج