ماجرایآشناییشهیدحججیباهمسرش
از زبان همسر شهید:
#قسمت۲
فردا یا پس فرداش رفتم بابل برای ثبت نام،
نمیدانم چرا اما از موقعی که از نجفآباد زدم بیرون ، هیچ آرام و قراری نداشتم.همه اش تصویر محسن از جلو چشمانم رد میشد. هر جا میرفتم محسن را میدیدم.حقیقتش نمیتوانستم خودم را گول بزنم..
ته دلم احساس میکردم که بهش علاقه دارم.
احساس میکردم دوستشدارم.
برای همین یکی دو روزی که بابل بودم، توی خلوت خودم اشک می ریختم.
انگار نمی توانستم دوری محسن را تحمل کنم.
بالاخره طاقت نیاوردم.
زنگ زدم به پدرم و گفتم: "بابا انتقالی ام رو بگیر، میخواهم برگردم نجف آباد."
.
از بابل که برگشتم نمایشگاه تمام شده بود.
یک روز مادرم بهم گفت: "زهرا، من چندتا از عکس های امام خامنه ای رو نیاز دارم. از کجا گیر بیارم؟"
بهش گفتم:" مامان بذار به بچه های موسسه بگم که چه جور میشه تهیه اش کرد. "
قبلا توی نمایشگاه ، یک زرنگ بازی کرده بودم و شماره محسن را یک طوری بدست آورده بودم.
پیام دادم براش. برای اولین بار. نوشت:"شما؟"
جواب دادم: " خانمعباسی هستم. "
کارم رو بهش گفتم و او هم راهنمایی ام کرد.
.
از آن موقع به بعد،هر وقت کار خیلیضروری درباره موسسه داشتم، یک تماس کوتاه و رسمی با محسن میگرفتم. تا اینکه یک روز هر چه تماس گرفتم، گوشی اش خاموش بود. روز بعد تماس گرفتم. باز گوشی اش خاموش بود! نگران شدم.
روز بعد و روز بعد و روزهای بعد هم تماس گرفتم ، اما باز هم خاموش بود.
دیگر از ترس و دلهره داشتم میمردم.دل توی دلم نبود.
ادامه دارد..!
#حجتــ_خدا
⌜@Msahebzaman230⌟
ماجرایآشناییشهیدحججیباهمسرش
از زبان همسر شهید
#قسمت٣
فکری شده بودم که نکند برای محسن اتفاقی افتاده باشد; با اینکه با او هیچ نسبتی نداشتم.
آن چند روز آنقدر حالم خراب بود که مریض شدم و افتادم توی رختخواب!
نمی توانستم به پدر و مادرم هم چیزی بگویم. خیلی شرم و حیا میکردم. تا اینکه یک روز به سرم زد و زنگ زدم ۱۱۸ به هر طریقی بود شماره منزل بابای محسن را ازشان گرفتم. بعد بدون آن که فکر کنم این کار خوب است یا نه تماس گرفتم منزلشان.
مادرمحسن گوشی را جواب داد.
گفتم: " آقا محسن هست؟"
گفت: "نه شما؟"
گفتم: "عباسی هستم. از خواهراننمایشگاه. لطفاً بهشون بگید با من تماس بگیرن! "
یک ساعت بعد محسن تماس گرفت.
صدایش را که شنیدم پشت تلفن بغضمترکید و شروع کردم به گریه پرسیدم:"خوبی؟"
گفت: "بله."
گفتم: "همین برام مهم بود. دیگه به من زنگ نزن! "
گوشی را قطعکردم. یک لحظه با خودم گفتم: "وای خدایا!من چی کردم!! چه کار اشتباهی انجام دادم!
با این وجود،بیش از هر موقع دلم برایش لک می زد.
محسن شروع کرد به زنگ زدن به من. گوشی را جواب نمی دادم. پیام داد: "زهرا خانم تورو خدا بردارین." انقدر زنگ زد و زنگ زد که بالاخره گوشی را برداشتمبیمقدمه گفت: "حقیقتش من حس می کنم این تماس های ما داره گناهآلود میشه. " لحظه ای سکوت کرد و گفت: "برای همین می خوام بیام خواستگاری تون. " اشک و خنده هام توی هم قاطی شده بود. از خوشحالی داشتم بال درمیآوردم داشتم از ذوق می مردم می خواستم داد بزنم.
ادامه دارد...!
#حجتــ_خدا
⌜@Msahebzaman230⌟
جلسه خواستگاری وعقد شهید حججی
از زبان همسر شهید
#قسمت۵
توی جلسه خواستگاری یک لحظه نگاهم کرد
و معنادار گفت:
"ببینید من توی زندگیم دارم مسیری رو طی می کنم که همه دلخوشیم تو این دنیاست. میخواهم ببینم شما میتونید تو این مسیر کمکم کنید؟"
گفتم: "چه مسیری؟
گفت: "اول سعادت بعد هم شهادت."
جا خوردم.چند لحظه سکوت کردم. زبانم برای چند لحظه بند آمد.
ادامه داد: "نگفتید؟!می تونید کمکم کنید؟"
سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: "بله."
گفت: "پس مبارکه ان شاءلله."
شهید،شهادت،کشتهشدندرراهخدا اینها حرفهای ما بود حرفهای شب خواستگاری مان!
سر سفره عقد هم که نشستیم مدام توی گوشم میگفت: "زهرا خانوم، الان هر دعایی بکنیم که خدا اجابت میکنه. یادت نره یادت نره برای شهادتم دعا کنی.آخر سر بهش گفتم: "چی میگی محسن؟
امشب بهترین شب زندگیمه. دارم به تو میرسم. بیام دعا کنم که شهید بشی؟!مگه میتونم؟! "
اما او دست بردار نبود.آن شب آنقدر بهم گفت تا بلاخره دلم رضا داد.همان شب سر سفره عقد دعا کردم خداشهادت نصیبش بکند!
ادامه دارد...!
#حجتــ_خدا
⌜@Msahebzaman230⌟
روز خرید عقد شهید حججی
از زبان همسر شهید
#قسمت۶
روز خریدعقد مان روزه بود. بهش گفتم: "آقا محسن، حالا واسه چی امروز روزه گرفتی؟"
گفت: "می خواستم مشکلی تو کارمون پیش نیاد می خواستم راحت به هم برسیم. "
چقدر این حرفش و این کارش آرامم کرد از هزار دوستتدارم هم پیشم بهتر بود.
یک روز پس از عقد مان من را برد گلزارشهدای نجفآباد،و بعد هم گلزار شهدای اصفهان.
.
سر قبر شهدایی که باهاشان رفیق بود
من را به آنها معرفی می کرد و می گفت: "ایشان زهرا خانم هستند. خانوممن. ما تازه عقد کرده ایم و... "
شروع میکرد با آنها حرف زدن. انگار که آنها زنده باشند و روبه رویش نشسته باشند و به حرف هایش گوش بدهد.روز عروسی ام بود. از آرایشگاه که بیرون آمدم، نشستم توی ماشین محسن. اقوام و آشناها هم با ماشینهایشان آمده بودند عروس کشان.
ما راه افتادیم و آنها هم پشت سرمان آمده اند.
عصر بود. وسط راه محسن لبخندی زد و به من گفت:
"زهرا، میای همه شون رو قال بزاریم؟"
گفتم: "گناه دارن محسن. "
گفت: "بابا بیخیال. "
یکدفعه پیچید توی یک فرعی.
چندتا از ماشینها دستمان را خواندند. آمدن دنبالمان
توی شلوغی خیابان ها و ترافیک،محسن راه باریکی پیدا کرد و از آنجا رفت.
همانها را هم قال گذاشت.
خوشحالبود قاه داشت میخندید.
دیگر نزدیکیهای غروب بود داشتن اذانمغرب می گفتند.
ادامه دارد...!
#حجتــ_خدا
⌜@Msahebzaman230⌟
روز عروسی شهید حججی...
از زبان همسر شهید
ادامه #قسمت۷
محسن زد رو ترمز و ماشین را گوشه خیابان نگه داشت.
حس و حال خاصیپیدا کرده بود. دیگر مثل چند دقیقه قبل خوشحالنبود و نمیخندید.
رو کرد به من گفت: "زهرا الان بهترین موقع برای دعا کردن بیا برای هم دعا کنیم. "
بعد گفت: "من دعا می کنم تو آمین بگو خدایا شهادت نصیب من بکن. "دلم هری ریخت پایین. اشکام سرازیر شد. مثل شب عقد،دوباره حرف شهادت را پیش کشیده بود.
من تازه عروس باید شبعروسی هم برای شهادت همسرم دعا میکردماشک هایم بیشتر بارید.
نگاهم کرد و خندید و گفت:" گریه نکن این همه پول آرایشگاه دادم، داری همش را خراب میکنی. "
خودم را جمع و جور کردم.
دلم نیومد دعایش را بدون آمین بگذارم،
گفتم: " ان شاالله به آرزویی که داری برسی.
فقط یک شرط داره.
اگه شهید شدی، باید همیشه پیشم باشی. تو سختی ها و تنهایی ها. باید ولم نکنی. باید مدام حست کنم. قبول؟سرش را تکان داد و گفت: " قبول. "
گفتم: "یه شرط دیگه هم دارم.اگر شهید شدی ،باید سالم برگردی.باید بتونم صورت و چهره را ببینم. " گفت: "باز هم قبول.نمی دانستم…نمی دانستم این یکی را روی حرفش نمی ایستد و زیر قولش میزند!
ادامه دارد...!
#حجتــ_خدا
⌜@Msahebzaman230⌟
خاطرات شهید محسن حججی
از زبان دایی همسر شهید
#قسمت۸
تازه خواهرزاده ام را عقد کرده بود.حقیقتش آن اوایل ازش خوشم نمی آمد. حتی یک درصد هم.
تیپ وقیافه ها مان با هم خیلی فرق داشت.من از این آدمهای لارج و سوپر دولوکس بودم و از این حزباللهی های حرص درآر.هر وقت می رفتم خانه خواهرم،می دیدمش می آمد جلو، خیلی شسته رفته و پاستوریزه سلام و علیک میکرد.دستش رویسینه اش بود و گردنش کج و انگار شکسته.ریش پرپشتی داشت و یک لبخند به قول مذهبیها عرفانی همروی لبش بود کلا از این فرمان آدمهایی که دیدنشان لجن ما جوان های امروزی را در می آورد.بعضی موقع ها هم با زنم می رفتم خانه خواهرم. تا زن مرا میدید سرش را می انداخت پایین و همان طور با من و خانمم سلام میکرد.سرش را یک لحظه هم بالا نمی آورد لجم می گرفت با خودم میگفتم مگر زنم لولوخورخوره است که دارد این طور می کند؟دفعه بعد به زنم گفتم: "یک چادری چیزی بنداز سرت تا این آقاداماد مذهبی به تریج قباش بر نخوره و سر مبارکش رو یکم بیاره بالا."زنم گفت: "باشه." دفعه بعد چادر پوشید. این بار خیلی گرم تر از قبل با من و خانمم سلام و احوالپرسی کرد. اما باز هم سرش پایین بودفهمیدم کلاً حساس است به زن نامحرم. چند ماهی از دامادی اش و آشنایی مان گذشته بود توی مهمانیها میدیدمش. دیدم نه آنچنان هم بچه خشکه مقدسی نیست که فکر میکردم.میگوید..می خندد..گرم می گیرد.کمکم خوشم آمد ازش ولی باز با حزب اللهی بودنش نمیتوانستم کنار بیایم...
ادامه دارد...!
#حجتــ_خدا
⌜@Msahebzaman230⌟
خاطرات شهیدمحسنحججی
اززبانداییهمسرشهید
#قسمت۹
یک بار که رفتم خانه خواهرم نشسته بود توی اتاقرفتم داخل تا من را دید برایم تمامقد ایستاد و به هم سلام کرد و جواب سلامش را دادم و نشستم کنارش.هنوز یک دقیقه نگذشته بود که پسربرادرم آمد تو شش هفت سال بیشتر نداشت بچه مچه بود جلوی پای او هم تمام قد بلند شد و ایستادگفتم:" آقا محسن راحت باش نمیخواد بلند شی. این بچههست. " نگاهم کرد و گفت: "نه دایی جون. شماهاسید هستید.اولادفاطمهزهرا هستیدشماهاروی سرماجا داری احترامتون به اندازه دنیا واجبه"این را که گفت، ریختم به همحسابی هم ریختم به هم. از خودم خجالت کشیدم. از آن موقع جا باز کرد توی دلم باخودم گفتم:" تا باشه از این حزب اللهی ها.
عید نوروز بود.محسن آقا و زهرا آمدن خانهمان. گوشه اتاق پذیرایی مجسمهیکزن گذاشته بودم.تا داخل شد و چشمش به مجسمه افتاد، نگاهش را قاپید. انگار که یک زن واقعی را دیده باشد!
بهم گفت: "دایی جون شما دایی زنم هستید. اما مثل دایی خودم می مونید. یه پیشنهاد.اگه این مجسمه را بردارید و به جاش یه چیزه دیگه بزاری خیلی بهتره."گفتم:" مثلاً چی؟"گفت:"مثلاً عکس شهید کاظمی. "با گوشه لبم لبخندی زدم که یعنی مدل مان کن بابا، عکس شهید دیگر چه صیغه ای بود.نگاهم کرد و گفت: "دایی جون وقتی عکسشهید روبروی آدم باشه، آدم حس میکنه گناه کردن براش سخته. انگارکهشهید لحظه به لحظه داره میبیند مون."حال وحوصله این تریپ حرف ها را نداشتم. خواستمیک جوری اوراازسرخودم وا کنم گفتم: "ما که عکس این بنده خدااین شهیدکاظمی را نداریم. گفت: "خودم برات میارم. "
ادامه دارد...!
#حجتــ_خدا
⌜@Msahebzaman230⌟
خاطرات شهید محسن حججی
از زبان دایی شهید
#قسمت۱۰
نخیر ول کن ماجرا نبود. یکی دو روز بعد یه قاب عکس از شهید کاظمی برایم آورد. با بی میلی و از روی رودربایستی ازش گرفتم گذاشتمش گوشه اتاق.
الان کهمحسن نیست آن قاب عکس برایم خیلی عزیز است.خیلییادگاری محسن است و هم حس می کنم حاج احمد با آن لبخند زیبا و نگاه مهربانش دارد لحظه به لحظه زندگی ام را می بیند حق با محسن بود انگار گناه کردن واقعا سخت است..!
یک بار با هم رفتیم اصفهان درس اخلاق آیتاللهناصری.آن جلسه خیلی بهش چسبید.از آن به بعد دیگر نمک گیر جلسات حاج آقا شد. جمعه هاکه می رفتیم سرقبر حاج احمد،جوری تنظیم می کرد که با درس اخلاق آیت الله ناصری هم برسیم.توی جلسات دفترچه اش را در میآورد و حرف ها و نکته های حاج آقا را مینوشت.از همان موقع بودکهخود سازی بیشتر شد دیگر حسابی رفت توی نخ مستحبات. یادم هست آن سال ماه شعبان همه روزه هایش را گرفتچندوقتی توی مغازه پیشم کارمیکرد. موقعاذان مغرب که می شد سریع جیممیشد و میرفت. میگفتم: "محسن وایسا نرو. الان تو اوج کار و تو اوج مشتری.محلی نمیگذاشت می گفت: "اگه میخوای از حقوقم کم کن من رفتم."میرفت من می ماندم و مشتری ها و…عیدغدیر خم که رفته بودیم برایعقدش، محسن وسط مراسم ول کرد و رفتتوی یک اتاق شروع کرد به نماز خواندن. دیگر داشتکفرم را در می آوردرفتم پیشش گفتم: "نماز تو سرت بخوره یکم آدم باش الان مراسم جشنته.این نماز رو بعداً بخون."به کی می گفتی؟ گوشش بدهکار نبود همان بود که بود لجباز و یکدنده...
ادامه دارد...!
#حجتــ_خدا
⌜@Msahebzaman230⌟
خاطراتی از شهید حججی
اززبان مادر همسر شهید
#قسمت۱۱
خانه اشطبقه یچهارم بود توی یک مجتمعمسکونی. آسانسور هم نداشت. باید چهل پنجاه تا پله را بالا میرفتی.یک بار که رفتم ببینمش، دیدم همه پله ها را از اول تا آخر رنگ کرده.خیلی هم قشنگ و تمیز.
گفتم: "ای والله آقامحسن. عجب کار توپی کرده ای."
لبخندی زد و گفت: "پله های اینجا خیلی زیاده.این ها رو رنگ کردم که وقتی خانمم میخواد بره بالا، کمتر خسته بشه. کمتر اذیت بشه
خیلی زهرایم رادوست داشت. همیشه زهرا جان و خانمم صدایش میکرد.اگر هم احیانا باهم بگو مگویی میکردند، زود کوتاهمیآمد.بعضی موقع ها که خانه مان بودند، میدیدم سرد و سور و بیحال است. می فهمیدم با زهرا حرفش شده.از خانه که بیرون میرفت زهرا موبایلش را می گرفت توی دستش و با خندهبهم میگفت: "مامان نیگا کن.الانه که محسن منت کشی کنه و بهم پیامک بده."هنوز نیم ساعت نگذشته بود که پیام میداد به زهرا: "بیام ببرمت بیرون؟"دلش کوچک بود. اندازه یک گنجشک. طاقت دوری و ناراحتی زهرا را نداشت.
حساس بود روینماز صبح هایش.
اگر احیانا قضا میشد یا میرفت برای آخر وقت، تمام آن روز ناراحت و پکر بود.
بعد از نماز صبح هایش هم هر روز،حدیثکسا و دعایعهد وزیارتعاشورا میخواند.هر سه اش را. برای دعا هم میرفتمینشست جایی که سرد باشد.
میخواست چشمانش گرم نشود و خوابش نبرد.
میخواست بتواند دعاهایش را باحال و با توجه بخواند..
ادامه دارد...!
#حجتــ_خدا
⌜@Msahebzaman230⌟
زندگینامه شهیدحججی
به روایت همسرشهید
#قسمت۱۲
شغل دولتی و رسمی را دوست نداشت. خوشش نمی آمد.بهم میگفت: "زهرا، اونجور حس میکنم برای کارهای فرهنگی، دست و بالم بسته میشه. "با این وجود، یکبار پیشنهاد سپاه رو بهش دادم. گفتم: "محسن من دلم نمیخواد برا یه لحظه هم ازم دور باشی.امااگه به دنبال شهادت میگردی،من مطمئنم شهادت توتوی سپاه رقم میخوره."این راکه شنیدخیلی رفت توی فکر،قبول کرد.افتاد دنبال کارهای پذیرش سپاه.در به در دنبال شهادت بود. سپاه قبولش نمی کرد.بهانه می آورد که: "رشته ات برق است و به کار ما نمی آید و برو به سلامت."برای حل این مساله خیلی دوندگی کرد.خیلی این طرف و آن طرف رفت.آخرش هر جور بود درستش کرد.این بار آمدند و گفتند: "دندون هات هم مشکل دارن. باید عصب کشی بشن"آهی در بساط نداشت. رفت و با بدبختی پولی راقرض کردودندان هایش رادرست کرد.آخرسرقبولش کردند.خودش میگفت :"اگه قبولم کردن، اگه من رو پذیرفتن،دلیل داشت.رفته بودم گلزارشهدا سر قبر حاج احمدرو انداخته بودم به حاجی..!
ادامه دارد...!
#حجتــ_خدا
⌜@Msahebzaman230⌟
خاطرات شهید حججی
#قسمت۱۳
برای گذراندن دوره ای از طرف سپاه رفته بودیم مشهد. تا دم ظهر کلاس بودیم.بعد ازظهر که میشد، دیگر محسن رو نمی دیدم. بر میداشت و میرفت حرم تافرداش.یکبار بهش گفتم: "محسن. اینهمه ساعت توی حرم چیکار میکنی؟ شامت چی؟ استراحتت چی؟"بغض راه گلویش را گرفت. گفت: "وقتی برگشتیم حسرت این روزها رو میخوریم. روزهایی که پیش علی بنموسی الرضا علیه السلام بودیم و خوب گدایی نکردیم. "فرداش قبل نماز صبح رفتم حرم. توی یکی از رواق ها یکدفعه چشمم بهش افتاد.گوشه ای برای خودش نشسته بود و با گردنی کج داشت زیارت میخواند.ایستادم و نگاهش کردم. چند دقیقه بعد بلند شد و مشغول شد به نمازشب. مثل باران توی قنوت نماز شبش اشک می ریخت.آنروز وقتی برگشتم محل اسکان، رفتم پیشش نشستم. سر صحبت زیارت و امام رضا علیه السلام را باهاش باز کردم.حالمعنوی عجیبی داشت. بهم گفت: "از امام رضا فقط یه چیزی رو خواستم. اونهم اینکه تو راه امام حسین علیه السلام و مثل امام حسین علیه السلام شهید بشم."بهش گفتم: "محسن خیلی سخته آدم مثل امام حسین علیه السلام شهید بشه. خیلی زجر آوره!"گفت: " به خود امام رضا علیه السلام قسم که من حاضرم. خیلی لذت آوره!"
ادامه دارد...!
#حجتــ_خدا
⌜@Msahebzaman230⌟
خاطرات شهید حججی
#قسمت۱۴
چند باری من را با خودش برد اصفهان سر مزار شهیدکاظمی آن هم با ماشین یا اتوبوس یا مثل این ها. موتور هوندایش شرایط آتیش می کرد و از نجف آباد می کوبید می رفت تا اصفهان.یک ساعت یک ساعت و خوردهای توی راه بودیم به گلزار که میرسیدیم دو سه متر قبل از مزار حاج احمد می ایستاد.دستش را به سینه می گذاشت، سرش را خم می کرد و به حاج احمد سلام می داد.بعد آرام آرام می رفت جلو.می نشست کنار قبر.اول یک دل سیرگریه میکرد. بعد می رفت توی عالم خودش انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس را دور و برش نمی دید. عشق میکرد با حاج احمد. کسی اگر نمی دانست که فکر میکردم محسن آمده سر قبر بابایش.اصلا نمی فهمیدمش با خودم می گفتم یعنی چه جور میشود آدم با کسی که توی قبر از بیشتر رفیق باشد تا آنهایی که زنده اند و هر روز می بیندشان؟وقتی هم می خواستیم برگردیم دوباره دستش را به سینه می گذاشت و همانطور عقب میآمد انگار که بخواهد از حرم امامزادهای بیرون بیاید.
نمی فهمیدمش واقعا نمی فهمیدمش.
ادامه دارد...!
#حجتــ_خدا
⌜@Msahebzaman230⌟
خاطرات شهید حججی
#قسمت۱۵
مسئول هیئت بزرگی توی اصفهان بودم یک بار آمد پیشم و گفت: "ببخشید من دوست دارم خادم این هیئت بشم. ممکنه؟"سخت گیری خاصی داشتم روی انتخاب خادمین هیئت هر کسی را قبول نمیکردم. اما محسن را که دیدم بلافاصله قبول کردم.و معنویت از توی صورتش میبارید نیاز به سوال و تحقیق و اینجور چیزها نبود.رو کرد به من و گفت: "ببخشید فقط دو تا تقاضا." گفتم: "بفرمایید."
گفت: "لطفاً توی هیئت کارهای سنگین و سخت رو به من بدید. بعد هم اینکه من رو بزارید برای کارهای پشت صحنه. نمیخوام توی دید باشم." اخلاص توی تمام کلمات پیدا بود. قبول کردم.ماهمحرم که می شد هر شب با ماشینش از نجف آباد می کوبید و میآمد اصفهان هیئت.ساعتها خدمت میکرد و عرق می ریخت غذا درست می کرد. چای درست میکرد. نظافت میکرد. کفش را جفت می کرد.یک تنه اندازه ۱۰ نفر کار میکرد تا آخر شب ساعت ۱۱ دوازده می نشست توی ماشینش را خسته و کوفته راه افتاد سمت نجف آباد.تا ۴۰ شب کارش همین بود بعضی وقت ها بهش می گفتم: "آقا محسن همه کارهای سنگین رو که تو انجام میدی خیلی داری اذیت میشی."نگاهم میکرد لبخند می زد و می گفت: "حاجی اینا کار نیست که ما برای امام حسین علیه السلام انجام میدیم برای امام حسین علیه السلام فقط بایدسر داد!
ادامه دارد...!
#حجتــ_خدا
⌜@Msahebzaman230⌟
خاطراتشهیدحججی
#قسمت۱۶
بعضی موقع ها که توی جمع فامیل میرفت سر به سرش می گذاشتند و دستش می انداختند.به خاطر عقایدش،شغلش، ریشش، تیپ و قیافه اش، حزب اللهی بودنش، زیاد رفتنش به گلزار شهدا، ارادتش به رهبری. می دانستم توی ذوقش می خورد میدانستم ناراحت می شود اما هیچ نمی گفت به روی خودش نمی آورد به همه آنها احترام می گذاشت به تک تک شان.بعضی موقع هاعلی کوچولوی یک ساله مان را رو به رویش می نشاند.نگاهی به علی می کرد و بعد شروع می کرد به روضه خواندن و گریه کردن و سینه زدن.مجلس تماشایی داشتند. مجلس دونفره پدر و پسری. بعضی موقع ها هم نصف شب صدای گریه و مناجاتش میآمد.میرفتم میدیدم نشسته سر سجاده اش و دارد برای خودش روضه می خواند.می نشستم کنارش.انقدر با سوز و گداز روضه می خواند که جگرم آتش می گرفت.میگفتم: "محسن، بسته دیگه. طاقت ندارم."روضه حضرت زهرا علیها السلام را که می خواند، دیگر بی تاب بی تاب می شدم. خودش را که نگو،بسکه بهنام بی بی حساس بود و پای روضه هایش اشک می ریخت و ضجه می زدیک شب هم توی خانه سفره حضرت رقیه علیهاالسلام انداختیم.فقط خودم و محسن بودیم. پارچه سبز ی پهن کردیم وشمع و خرما و مقداری خوراکی روی آن چیدیم. یک لحظه محسن از خانه بیرون رفت و بعد آمد.نمی دانم از کجا یک بوتهخار پیدا کرده بود.بوته را گذاشت کنار بقیه چیزها.نشست سر سفره.بغض گلویش را گرفته بود.
من هم نشستم کنارش.نگاه کرد به بوته خار.طاقت نیاورد.زد زیر گریه من هم همینطور.دو تا یک دل سیر گریه کردیم.
ادامه دارد...!
#حجتــ_خدا
⌜@Msahebzaman230⌟
خاطراتشهیدحججی
#قسمت۱۷
علیرضانوری از بچه های لشکر نجف اشرف بود. چند روزی بود که توی سوریه شهید شده بود.با محسن رفتیم تشییع جنازهاش. توی مراسم بدجور گرفته بودم و بق کرده بودم. همش فکر می کردم محسن توی آن تابوت خوابیده است.وسط مراسم تشییع محسن پیام بهم پیامک داد:"زهرا دعا کن من هم مثل علیرضا شهید بشم."جواب دادم: "محسن از این حرفها نزن قلبم داره آتیش میگیره." مقداری از مراسم که گذشت، برگشتم خانه. دیگر نمی توانستم آنجا بمانم همهاش تصویر شهادت محسن می آمد جلوی چشمانم آخر شب محسن برگشت وقتی آمد حال عجیبی داشت بهم گفت: " زهرا دیدی؟دیدی چه جمعیتی اومده بود؟ اگه بخواهیم بمیریم به زور ده نفر میان زیر تابوتمون رو می گیرن. اما امروز دیدی مردمچهجوریخودشونوبرایشهید نوری میکشتن؟"
آن شب تاصبح یک بند حرف شهادت می زد و گریه میکرد. گفت: "زهرا، اگه شهید بشم برای همیشه هستم. اما اگه بمیرم دیگه نیستم!" بهش گفتم:" محسن شهید بشی و من تابوتت رو ببینم دق میکنم. من دوریت را برای لحظه هم نمیتونم تحمل کنم."
گفت: "میتونی خانومم." بعد نگاهی تو چشمانم کرد و گفت: "حالا ببین اصلا پیکری میاد یا نه!"
ادامه دارد...!
#حجتــ_خدا
⌜@Msahebzaman230⌟
خاطراتشهیدحججی
#قسمت۱۸
یار گرمابه و گلستانش بودم. همیشه پیشم حرف از شهادت می زد. دیگر حوصله ام را سر برده بود.
یک بار بهش توپیدم و گفتم: " مگه تو اینقدر دم از شهید کاظمی نمی زنی؟ حاج احمد تا خیلی بعد از جنگ موند و به انقلاب خدمت کرد، بعد به شهادت رسید. تو میخوای همین اول کاری بری سوریه به شهادت برسی و تموم؟"گفت: "نه. من می خوام برم سوریه جنگ بکنم ان شاءالله شهید بشم. وقتی هم که آقام امام زمان ظهور کرد ازش خواهش کنم که دوباره بیام تو این دنیا و باز در رکابش شهید بشم."
فکر کجاها را که نکرده بود. برای بعد از شهادتش هم برنامه ریزی کرده بود..
دو هفته قبل ازاعزام محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردارم. خیلی خوشحال شد. می خندید و بهم می گفت: "ببین زهرا، اگر شهید شدم، ولی مرد برات گذاشتم ها. این مرد هواتو داره. لبخندی زدم و گفتم: "خب، شاید دختر باشه."گفت: "نه پسره. اصلا وقتی رفتم سوریه از حضرت زینب علیها می خوام که پسر باشه."روزی که محسن رفت سوریه، خیلی دلم شکست.خیلی گریه کردم. رفتم توی اتاقم و تا توانستم ناله زدم. همان موقع کاغذ و خودکار ای برداشتم برای امامحسین علیه السلام نامه نوشتم.
به آقا نوشتم…..
ادامه دارد...!
#حجتــ_خدا
⌜@Msahebzaman230⌟
خاطراتشهیدحججی
#قسمت۱۹
به آقا نوشتم: "آقاجان.منتی ندارم سرتون. اما من محسنم رو سالم فرستادم،باید هم سالم بهم برگردونی ما بچه توی راهی داریم. این بار محسن برگرده،دفعه بعد شهید بشه!"از سوریه برام زنگ زد و گفت: "خانم، میخوان ما رو برگردونن. دارم میام ایران."از خوشحالی بال درآوردم می خواستم جیغ بزنم. فردا پس فرداش دوباره بهم زنگ زد گفت:" تهرانم. دارم میام سمت نجف آباد." ذوق زده بهش گفتم: "محسن می خواهیم تو کوچه برات بنر بزنیم."فکر میکردم خوشش میاد و خوشحال میشود یکدفعه لحنش تغییر کرد.گفت: "نکنین این کارو خانم. اگه بیام ببینم بنری یا پارچه ای زده اید و مردم چیزی از سوریه رفتن فهمیدهاند از همون مسیری که اومدم برمیگردم." میدانستم توی این جور چیزا محکم و روی حرفش می ایستد. تند تند گفتم: " باشه باشه. هرچی تو بگی."بنر را نزدیم.فقط برایش یک گوسفند قربانی کردیم. گوشتش را هم دادیم به فقرا..!
همین که پایش را توی خانه گذاشت و سلام و احوالپرسی کرد...!
ادامه دارد...!
#حجتــ_خدا
⌜@Msahebzaman230⌟
خاطراتشهیدحججی
#قسمت۲۰
کردم که اتفاقی برای گوش هایش افتاده میگفتم:" خوبی محسن؟" الکی و بی ربط جواب میداد: "منم دلم براتون تنگ شده بود!"همانجا فهمیدم بله. کاسه ای زیر نیم کاسه است.تا اینکه یک فرمانده اش را دعوت کرد خانه.آن بنده ی خدا هم یکهو سوتی داد و جلوی همه ما گفت: "محسن یادته اون موقع که تانکت موشک خورد؟ خدا بهت رحم کردها. "ما همه کپ کردیم. نفسمان بند آمد.تانک محسن و موشک یک دفعه محسن دستپاچه شد حسابی رنگ به رنگ شد. نمیخواست ما چیزی درباره مجروحیتش بدانیم. نمی خواست بفهمیم که شنوایی یکی از گوشه هایش را را از دست داده.می دانست اگر بویی از این مسئله ببریم، دیگر نمی گذاریم به سوریه برود..!بهم گفت: "زهرا. خانومم. بیا اینجا پیشم بشین."رفتم کنارش نشستم. کوله اش را باز کرد. دست کرد توی آن و یک عالمه صدف بیرون آورد. گفت: "اینها را از سوریه برا تو آوردم خانم."
دوباره دست کرد توی کوله. اینبار قطعه چوبی را درآورد.دیدم روی آن چوب،یک قلب و یک شمع حکاکی کرده. خیلی ظریف و قشنگ.
پایینش هم نوشته: "همسر عزیزم دوستت دارم."
قطعه چوب را به من داد و گفت: "زهرا، یه روز تو لاذقیه کنار دریا ایستاده بودم. دلم حسابی برات تنگ شده بود. دلم پر می زد برا اینکه یه ثانیه تورو ببینم.
ادامه دارد...!
#حجتــ_خدا
⌜@Msahebzaman230⌟
خاطراتشهیدحججی
#قسمت۲۱
رفتم روی تخته سنگ ایستادم. نگاه کردم به دریا و شروع کردم باهات حرف زدن. باور می کنی؟" سرم را تکان دادم. دوباره گفت:" یه بار هم از تانک بیرون اومدم نشستم رو برجک تانک. اونقدر دلم برات تنگ شده بود که همین جور شروع کردم به گریه."بعد نگاهی بهم کردوگفت:"زهرا، یه چیزی را میدونستی؟ "گفتم: "چی؟" گفت: "اینکه تو از همه کس برام عزیزتری."آرام شدم. خیلی آرام...
چند ماهی گذشت. فروردین ۹۵ بود. بچه مان به دنیا آمد. علی کوچولومان.پدر و مادرم گفتند: "خوب خداروشکر. دیگه محسن حواسش میره طرف بچه و از فکر و خیال سوریه بیرون میاد."همان روز بچه را برداشت و برد اصفهان پیش آیتاللهناصری که توی گوشش اذان و اقامه بگوید.ما را هم با خودش برد. آقای ناصری که اذان و اقامه در گوش علی گفت محسن رو کرد بهشان و گفت: "حاج آقا، شما پیش خدا روسفیدید. دعا کنید من شهید بشم.حاج آقا نگاهی به محسن کرد و گفت:" ان شاءالله عاقبت بخیر بشی پسرم."تا این را شنیدم با خودم گفتم: "نخیر این کله اش داغه. حسابی هوایی یه." فهمیدم نه زخمی شدن سال پیشش،او را از سوریه سرد کرده نه بچه دار شدن الانش.حتی یک درصد هم فکر اعزام مجدد از سرش نیافتاده بود.
ادامه دارد...!
#حجتــ_خدا
⌜@Msahebzaman230⌟
خاطراتشهیدحججی
#قسمت۲۲
از وقتی از سوریه برگشته بود، یکی دیگر شده بود. خیلی بی قرار بود.بهم می گفت: "زهرا. دیدی رفتم سوریه و شهید نشدم؟ بعد می گفت: "می دونم کارم از کجا می لنگه. وقتی داشتم میرفتم سوریه،برای اینکه مامانم ناراحت نشو تو فکر نره، چیزی بهش نگفتم. می دونم. می دونم مادرم چون راضی نبود من شهید نشدم."لحظه سکوت میکرد و انگار که کسی با پتک کوبیده باشد توی سرش، دوباره میگفت:" زهرا نکنه شهید نشم و بشم راوی شهدا اونوقت چه خاکی تو سرم بریزم؟"دیگه حوصله ام را سر برده بود. بس که حرف از شهادت می زد. دیگه به این کلمه آلرژی پیدا کرده بودم.
............
شب بیستویکم یکدفعه وسط مراسم برایمپیامک داد: "مامان،تو رو خدا امشب دعا کن یه بار دیگه بی بی من رو بطلبه. دعا کن که رو سفید بشم. دعا کن که شهید بشم.! آن شب دلم شکست.آخر، بی تابی هایش، به آب و آتش زدن هایش برای رفتن به سوریه را دیده بودم.با همه وجود از خدا خواستم که حاجت روایش بکند.از بی بی حضرت زینب علیها السلام خواستم دوباره او را بطلبد..!
ادامه دارد...!
#حجتــ_خدا
⌜@Msahebzaman230⌟
خاطراتشهیدحججی
#قسمت۲۳
قرار بود چند نفری را از طرف لشکر اعزام کنیم سوریه. ساعت یازده، یازده و نیم شب بود که آمد دم خانه مانرفتم دم درگفتم: "خیر بشه آقا محسن."
گفت: "آقای رشید زاده. شما فرمانده لشکر هستید. اومده ام از شما خواهش کنم که بذارید من برم."
گفتم: "کجا؟"
گفت: "سوریه."
عصبانی شدم. صدایم را آوردم بالا و گفتم: "این موقع شب وقت گیر آوردی!؟امروز که پادگان بودم. چرا اونجا نگفتی؟"گفت: "اونجا پیش بقیه نمی شد. اومدم دم خونه تون که التماس تون کنم."گفتم: "تو یه بار رفتی محسن. نوبت بقیه است."گفت: "حاجی قسمت میدم."گفتم: "لازمنکرده قسمم بدی. اینبحث رو تموم کن و برو رد کارت."مثل بچه کوچک زد زیر گریه. باز هم شروع کرد به التماس. کم مانده بود دیگر به دست و پایم بیوفتد.دلم به حالش سوخت. کمی نرم شدم.گفتم: "مطمئن باش اگه قسمتت نباشه من هم نمیتونم درستش کنم. اگه هم قسمتت باشه، نه من و نه هیچ کس دیگه نمیتونه مانع بشه."این را که گفتم کمی آرام شد.اشک هایش را پاک کرد و رفت. به رفتنش نگاه کردم.با خودم گفتم: "یعنی این بچه چی دیده سوریه؟
ادامه دارد...!
#حجتــ_خدا
⌜@Msahebzaman230⌟
خاطراتشهیدحججی
#قسمت۲۴
یک سال و خوردهای بود که از سوری برگشته بود.
توی این مدت خودش را به هر آب و آتشی زده بود تا دوباره اعزامش کنند.اما نمی کردند.بهش می گفتند: "یک بار رفتی کافیه .همین هم از سرت زیادی بود. نیروی تازه کار و دوباره اعزام به سوریه؟!محاله."
عین خیالش نبود. به هر کسی که فکرشو بکنی رو مینداخت. پیش هر کسی که فکرش را بکنی میرفت و به او التماس می کرد. اما دریغ از یک ذره فایده.بی قرار شده بود. ناآرام شده بود. مثل مرغ سرکنده شده بود.نمیتوانست یک لحظه هم نرفتن به سوریه را توی ذهنش تصور کند.شنیده بود لشکر قم هم نیرو می فرستند سوریه به ذهنش رسیده بود که از این طریق برود. برای همین رفت دنبال کار انتقالی اش.می خواست زندگی و بارو بندیل را جمع کند و بیاید ساکن قم بشودفقط برای همین مسئله اعزام مجدد به سوریه،اما نشد.
یک بار هم که با یکی از دوستانش رفته بود مشهد، افتاد دنبال اینکه خودش را افغانستانی جا بزند و با بچه های فاطمیون برود سوریه.اما همان هم نشد. رفیقش به او گفت:" محسن، چته تو؟میدونی داری چیکار می کنی؟"جواب داد: "آره.می خوام اونقدر این درو بزنم تا بالاخره در رو به روم باز کنن."
ادامه دارد...!
#حجتــ_خدا
⌜@Msahebzaman230⌟
مسجد صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف 🇮🇷
خاطراتشهیدحججی #قسمت۲۴ یک سال و خوردهای بود که از سوری برگشته بود. توی این مدت خودش را به هر آب
خاطراتشهیدحججی
#قسمت۲۵
بارها بهم می گفت: "مامان من اگه تو سوریه شهید نشدم، به خاطر این بود که تو راضی نبودی.میگفت: "مامان نارنجک میافتاد نزدیکم، منفجر نمیشد. گلوله از بیخ گوشم رد میشد، بهم نمیخورد. حتما تو راضی نیستی."ماه رمضان ۹۶، خانمش و پدرش و من را برداشت و ۱۰ روز برد مشهد. میخواست آنجا ازم رضایت بگیرد که دوباره به رود سوریه یک روز وسط صحنآزادی کنار حوض ایستاده بودیم و داشتیم زیارت نامه میخونم دیدی یه دفعه تابوت را آوردند توی حرم. مردم زیرش را گرفته بودند و داشتن بلند لاالهالاالله می گفتند. جمعیت آمد و از کنار مان گذشت.از یکی از آنها پرسیدم: "این بنده خدا کی بوده؟"گفتند: "جوان بوده یک بچه هم داشته."محسن این حرف را شنید. سریع رو کرد بهم گفت: "میبینی مامان؟ دنیا همینه. اگه شهید نشیم باید بمیریم. تو کدومو دوست داری؟ اینکه بچه ات معمولی بمیره یا در راه حضرت زینب علیها السلام شهید بشه؟
⌜@Msahebzaman230⌟