کاش من واقعا یه برونگرای ابرازگر بودم ولی من فقط یه موجودم ک زیادی همه چیزو تعریف میکنه و حرف میزنه ولی درواقع هیچ چیزی رو بروز نمیده و اینقدر نگه میداره تا خفه شه.
-
•مامان•
کاش آب میشدم میرفتم تویِ درز و شکافای زمین، نیست میشدم اصلا انگار که از اول همچین کسی نبوده. سِیر میکردم تو زمین، اینور اونور کسی یادش نمیومد که عه یه دختریم بود اینجاها مهمم نیست اصلا. جدی میگم آدم آزاده، میره میگرده دنیا خستش نمیکنه دیگه، آدما خستش نمیکنن، از دنیا لذت میبره میدونی که چی میگم؟ جسم انگار یه قفسه. یه قفسِ تاریکِ بیرحم. هر چی روحم خودشو میکوبه به در و دیوار جسمم بیشتر خودشو مچاله میکنه. برای همین میخوام ازش رها بشم؛ یا مثلا هوا میشدم اینجوری همیشه دورِ آدما بودم، دور تو، دورِ ساحل، دورِ هادی، دورِ بابا، دورِ مامان، دورِ مامان بودن خیلی قشنگه اگر همیشگی باشه هر جور دورش بودن قشنگه، هر چیزی که یه دور داشته باشه و به مامان هم مربوط بشه خیلی قشنگه. مثلا وقتایی که بهش میگم دورت بگردم چهرش اینقدر قشنگه که خدا میدونه. مامانو خیلی دوسش دارم، بیشتر از همه حتی بیشتر از تو. اره بیشتر از تو. وقتایی که مامان نیست یه جامدِ لعنتی شکنندم. دست بزنی پودر میشم، نیست میشم، از بین میرم اصلا. گاهی وقتا بخاطر اینهمه وابستگیم به مامان از خودم لجم میگیره دیگه پنج سالم که نیست ولی نبودِ مامان خستم میکنه، خسته که هستم ولی نبودش یه کوهِ خستگیه یه خستگی کوچیک نیست یه قلبمه ی خستگیه. یه سایهی سیاهه رویِ دیوارِ سفیدِ خوشحالیام. دیوارِ سفیدم وسطاش چند تا ترکم داره که ازش چند تا سبزه ی کوچیک زده بیرون. اون سبزهه تویی. گاهی وقتا دوسم نداره ها میفهمم کلافش میکنم ولی من همیشه خیلی دوسش داشتم. امشب خیلی لوس شدم؟ اره میدونم. نمیدونم چرا ولی فقط الان میدونم دلم دیگه چاییم نمیخواد میفهمی؟ حتی دلم چاییم نمیخواد. از اون چایی هایی ک تو همیشه میریختی دستِ من و میگرفتی میگفتی بیا بشین یه دلِ سیر حرف بزنیم. میخوابیدم رو پات با خوابِ فرش بازی میکردم. عینِ یه بچهی پنج ساله. دیشب از اون چاییا از اون با تو بودنا از اون خوابیدنا، وقتی که تو موهامو دورِ انگشتت میپیچیدی میخواستم ولی دیدم امشب دیگه اونم نمیخوام. احساس کردم چقدر پیر شدم دیگه پنج سالم نیست. الان فقط مامان و میخوام.
-
#حانیهنویس
متنفرم از اینکه یهو رگ غیرتم میزنه بالا میرم جواب یکی رو بدم و گند میزنم و یه بحث شروع میکنم که تهش خودم عصبی میشم.
ادما باید تصمیم بگیرن که بخوان به حرفای تو فکر کنن وگرنه میگردن ببینن تو حرفات چی اشتباهه بکوبن تو سرت که پیروزی به دست بیارن همین. تصمیم برای تعقل خیلی مهمه.
دلم از این میسوزه که من یه کامنت گذاشتم جایی ک فکر میکنم هم فکر خودمم کم هم نیست. و خیلیاشون اومدن پیویم گفتن افرین مثلا فلان و بهمان ولی هیچکدومشون تو اون کامنتا حمایت نکردن. من بیست و خورده ای واکنش انگشت فاک گرفتم برای اون کامنت. ولی هیچکس نیومد بگه این درست میگه. گذاشتن همه حرفاشونو بزنن.