eitaa logo
یاس‌ها‌سبز‌خواهند‌شد ؛
2.4هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
565 ویدیو
0 فایل
هوالمعشوق؛ • به کاج‌های خشکیده بگویید: «روزی که او بیاید، همه‌ی ما سبز خواهیم شد.» [ رقیه برومند ] • که شهادت هنرِ مردانِ خداست • ده روز مانده به پایانِ تابستانِ چهارصد
مشاهده در ایتا
دانلود
یاس‌ها‌سبز‌خواهند‌شد ؛
پیامایِ تویِ توییتر رو راجع بهت میخونم دخترِ دوساله، با کاپشن صورتی و گوشواره‌یِ قلبی. غصه گلمو فشار میده. همیشه به خودم گفتم و میگم باید بپذیرم که آدم های متفاوت از من تویِ این جامعه زندگی میکنن و بخشی از این اجتماعن و حذف نمیشن. همونطوری من نمیشم، باید مهربون بود، با همه. ولی الآن، واقعا از خودم میپرسم، من با این هیولاها تویِ یه کشور زندگی میکنم؟ قبلا فکر میکردم آدمای هیولا فقط قاتلن. فقط دزدها و آدم های بدی که میتونی سیاهی رو تویِ چهرش ببینی هیولان. ولی جدیدا فهمیدم، آدم های خیلی خوشگلی قابلیت هیولا بودن دارن. آدمایی که از تو خیابون ببینیشون یه واوِ بزرگ میگی اما، هیولان! آدما میتونن هیولا باشن و دانشجوی پزشکی، پزشکی ای که به آدما جون میبخشه نه؟ یا آدما میتونن یه هیولای سیاه باشن ولی اطرافیانشون بهشون بگن روشنفکر. میتونن کارمند بانک، اداره، غیره و ذلک باشن. جدیدا دیگه هیولا بودن اونقدرا دور نیست. شاید همین بغل دستم توی پیاده رو راه میره و اگر بفهمه تو کله‌یِ من چی میگذره و اون چیزی که میگذره مخالف افکارشه، احتمالا هیولایِ وجودش فعال بشه. خدا‌جونم، آخرِ زندگیایِ هممون رو ختم به خیر کن.
دقیقه ها را نگاه میکنم، و دقیقا سال گذشته را، لحظاتی که برای آرزوی حال سبز خسرو شکیبایی اشک ریختم به یاد دارم، نزدیک و قابل لمس. فکر میکنم که امسال هم نمیخواهم نوروز را به کسی تبریک بگویم یا نه؟ اما ناگهان یادم می آید ما برای چه اینجا جمع شده ایم. این ماییم. من و هادی و یوسف و چند نفر دیگر که نشسته ایم گردِ یک کاغذ و فکر هایمان را روی هم میگذاریم برای این متن. هادی میگوید خاطرات را بنویسم، او همیشه همین پیشنهاد را میدهد، اینبار ولی دیگرحتما تکراری میشود اگر خاطره بنویسیم. یوسف نشسته و هیچ نمیگوید فقط منِ امسال را از خاطر میگذراند و گاهی لبخند میزند، گاهی اشک میریزد. فواد میگوید داستان را یک ربطی به او بدهم و مثلا بنویسم "آخر امسال باز هم به تو نرسیدم." ولی این هم تکراریست، آخرِ متن پارسال هم به او رسید. ترانه سیگاری روشن میکند و میگوید برای این است که بتواند فکرش را متمرکز کند. محکم میزنم پشت دستش و بسته سیگار را حواله سطل میکنم. چه غلط ها! فیکیریم ری میتیمیرکیز کینیم... پیمان و هادی پا در میانی میکنند تا ترانه را سیاه و کبود نکنم. "خب کجا بودیم؟" خودشان را جمع و جور میکنند ولی باز هم هیچکس نمیداند ما در وصف امسال چه باید بگوییم. هر بار دورهم جمعشان میکنم ولی دریغ از ذره ای هوش و استعداد. باشد اصلا خودم میگویم، من امسال دختر خوبی برای مامان نبودم. امیدوارم سالی که روبه روی ماست، دختر بهتری باشم. تو، ۴۰۲ عزیز، برایم سال شیرینی بودی. برای تمام روز هایی که با من رقصیدی و تمام روز هایی که پابه پایم راه آمدی، نگران شدی، مشتاق شدی، اشک ریختی، چه شوق و چه اندوه و تمام احساسات و آموزه هایی که برایم درون پاکت به یادگار گذاشتی تو را تنگ در آغوش می فشُرم. از خاطرم نمی روی امیدوارم از خاطرت نروم. باشد که ۴۰۳ با ما مهربان تر باشد، نقطه. دو بامداد این روزی که نمیدانیم چندم است. -
یاس‌ها‌سبز‌خواهند‌شد ؛
انگشت کوچکت دور انگشتِ کوچکم حلقه میشود. ما میخندیم و شصت هایمان را بهم میچسبانیم. راستش را بخواهی من نمیدانستم قول انگشتی چسباندن شصت هم دارد. این را تو یادم دادی. ما میخندیم و خنده هایمان چشم های مردم را به سمت ما میچرخاند و تو خجالت میکشی، البته الان دیگر نه. فکر کنم خجالت نکشیدن را من یادت دادم. این ماییم. بعد از یکسال، اکنون که فکر میکنم، خاطراتی که باهم گذراندیم را بیش از نشستن بر لبِ کلبه‌یِ کوچک چوبی جنگلی دوست دارم. من نشستن کنارِ یک جویِ آب شهری را با تو به نشستن کنار تمام سواحل جهان ترجیح میدهم. تو و من، ترکیب طلاییِ خاطرات خوب منیم. امسال شاید نتوانم آنقدر شاعرانه که در گذشته برایت مینوشتم بنویسم. باید مرا ببخشی که چندیست هنر و عشق را در خود محبوس کرده ام، اما باید بدانی که، هنرم در کنار تو قفس را می‌شکند و این انگار خاصیت توست؛ چون یک چیز دیگری که با تو یاد گرفتم خوشحال بودن است. مثل همیشه تو سبز شدی و حتی اگر ندیده باشی‌اش من دیدم، و خوشحالی اش، قلب مرا هم سبز کرد. پس امسال نمیگویم مرا سبز نگه دار، چون این اصلا نیاز به گفتن ندارد، تو این کار را میکنی، چه بخواهی چه نخواهی؛ اما، خواهشم برای امسال، هیجدهمین سالِ تو، خوشحال بودن است. بیا امسال را بخندیم عزیز من. زادروزت مبارک🍀. @pishoolii -
بغض، امشب چنگ انداخته نه فقط در گلویم، در تمام اعضا و جوارهم، نمیدانم تا کِی بماند ته قلبم اما به این سادگی ها رفتنی هم نیست. این واژهِ شهیدِ قبل از اسمت، نمیچرخد در دهانم، حتی گاهی که میخواهم در ذهنم خطابت کنم درنگ میکنم که میشنوی؟ آخر تا همین دیروز هنوز درون قابِ تلویزیون بودی. هنوز هم هستی، دو روز که برایم دو سال گذشته تو، تماما درون تلویزیونی، هر ساعت و هر ثانیه سید، نه.. شهید رئیسی. به خدا که نمیچرخد سید این نام جدیدت، حتی رویِ کیبوردم. میروم گم میشوم بین رویاها و افکارم، کتاب هایم را ورق میزنم و باز دوباره که تصویرت جلوی چشمانم نقش میبندد، انگار تازه، عزیزِ جدیدی از دست داده ام. دوباره به قدر همان لحظه اول غمت میدود در تار و پودم. تلخ ترین شبِ زندگی ام را گذراندم، شاید تلخ تر از شبی که مالک اشترِ ولی را از دست دادیم. آن روز ها هنوز خیلی بچه بودم، نمیفهمیدم، وقتی همه به تلویزیون خیره میشدند و با دیدن تصاویر انگشتر، در دستِ قطع شده، گونه هایشان خیس میشد، من مبهوت مانده بودم که اصلا چه شد؟ این ها چه‌شان شده؟ حاجی هنوز هم زنده است بابا این کار ها چیست. نمیفهمیدم چه چیزی از دست دادیم اما اکنون معنایِ مغتنم را بهتر میفهمم. یک روز گذشت و من سعی میکنم صدایِ گریه هایم را خفه کنم، و اشک هایم را پاک کنم و از مقابل تلوزیون دور شوم یا حتی سعی کنم این دکمه‌یِ خاموشِ نفرین شدهِ کنترل را بزنم، خب نمیشود سید، میخواهم همه این تصاویری که پخش میکنند از تو ببینم، حتی صد باره، نمیخواهم هیچکدام از قلم بیفتد. چقدر دیر یادشان افتاده تو را. تو در این قاب میخندی، شوخی میکنی، هنگام سخنرانی اوج میگیری، نجوا میکنی، تپق میزنی، خنده ام میگیرد و بعد به یاد می آورم که نیستی دیگر، خنده ام میماسد بر لبم. اما میدانی بیش از همه نگران فردایم، آن لحظه ای که دوباره بغضِ ولی میان جمله "اللهم انا لانعلم منهم الا خیرا" بشِکَند، وای از فردا. چه کنیم ما با این غم؟ قلبم که آرام نمیگیرد اما فکر میکنم که اصلا هر چه جز این شهید پسوند اسمت میشد حیف میشد، بهتر شد. به این سیما جز شهید نمی‌آمد اصلا. بگذار با اشک هایمان دو تیر بزنیم، یکی‌ش هم تیر شوق باشد. حالا از آن بالاتر ها فکر میکنم دست هایت آنقدر وسعت داشته باشد تا بتواند یک ایران را در بربگیرد و غمت، شانه به شانه همه مارا در نوردد تا بشویم یک ایران، یک ایران قوی. رئیسیِ شهید زنده تر است و خونِ شهید درخت نهضت را آبیاری میکند. ملت را بیدار میکند، قوی تر میکند، زنده تر میکند. نهضتی که شهید میدهد نمیمیرد و این برای مردگان درد دارد. مبارکمان باشد شهادتت مرد خدا. که خمینی فرمود: شهادت، هنر مردان خداست. خداحافظ مرد خدا. -
هر چه مینویسم، هر چه میگویم، هر چه میبینمت، هر چه بغض میکنم و میشکنم بازهم از داغ دلم کم نمیشود. باید تلویزیون را حتی اگر تکراری شده است روشن نگه دارم. میترسم چیزی را از دست بدهم، میخواهم تا جایی که میتوانم به ذهن بسپارمت. امروز پیر و نفس مطمئنه ما میان لحن ادای کلماتش، کلمات آوینی را گفت. همان کلماتی که میگفت: آرمان خواهی انسان ها مستلزم صبرِ بر رنج هاست. او صبر کرد و خم به ابرو نیاورد، پس اشک چشمانم را با آستین پاک میکنم و صبر میکنم تا گره های قلبم تک به تک، باز شوند و راه تنفسم نیز. شهید ابراهیم، تو عجب رنج بزرگی هستی مرد. رنجت امید میدهد که ما ادامه داریم. شهید ابراهیم تو عجب امید بزرگی هستی مرد. آسمان هم مانند من، پس از رفتن همه فرصتی پیدا کرده است. میبارد، گاهی تند و گاهی نم نم، قطع میشود. رعد میزند و عربده میکشد و باز میبارد. ما درکش میکنیم، ما و آسمان امروز همدردیم. و امروز میخواهم تا آخر شب بخوانم که ابر میبارد و من، میشوم از یار جدا.. -
من جنوبی نیستم اما الان میتوانم غم را همانطور که نوشته میشود بخوانم. غم را دقیقا با غین میخوانم الان، از ته ته حلقم که چه عرض کنم، از انتهایی ترین نقطه وجودم تلفظش میکنم. غمِ با غین، سلول هایم را در نوردید، همانطور که شانه هایمان را، گفته بودمش یک بار که اینگونه ما یک ایران شدیم و میشویم دوباره، بخاطر غمِ کسی. همیشه اینگونه بوده، هنگام سوار شدن تابوت ها بر شانه هایمان ملتِ عجیبی میشویم، غیر قابل پیش بینی و دگرگون شده. همانطور که پِله درباره غم برزیل میگفت. باخت فینال جام جهانی ۱۹۵۰ را میگویم. البته میدانی که اگر مثلا در کشوری مثل برزیل غمِ فوتبال انسان ها را یکی میکند یا در فلان جای جهان غم هاکی، یا غم هایی از این دست، در اینجا غمی که مارا می‌پیماید کمی تفاوت میکند. بویِ نمِ خیابان با بادِ اول خرداد و آخر بهار می‌آید داخل خانه. حتی بوی نم خیابان هایمان هم غم دارد، تفاوت دقیقا اینجاست که غم ما فقط ما را یکی نمیکند. میچرخد، خیابان ها، کوچه ها، دشت ها، دمن ها، آدم های این سر دنیا، آدم های آن سر دنیا، ابر ها، آسمان، دریاها .. همه رو یکی میکند، آن وقت همه باهم میگرییم. غم ما شبیه موشک هایمان قاره پیماست. این بویِ نَمی که می‌آید در خانه، شبیه خاطراتی است که میکِشَد مرا به گذشته. مثلا شبیه شبی است که در شمال برای علی تولد گرفتیم. یا وقت هایی که بچه تر بودم و زمستان بود و بوی آش در مدرسه میپیچید، یا با مامان توی خیابان خراسون مغازه هارا دور میگشتیم. به یاد شبی که ماجرای نیم روز را در سینما دیدم می افتم، من که زمان انقلاب را ندیده ام اما فکر میکنم این بو شبیه بوی خیابان های آن زمان است. و یا شبیه شبی است در مشهد، اردیبهشت ماه که درست به یاد ندارم چقدر دور بود، یک سال، دو سال، یا ده سال. احساسش عمیق است و دوباره غم با غین را درونم زنده میکند. راستی مشهد! امشب و فردا شب، شبِ مشهد است. اصلا امشب آرزو کردم کاش فقط برای همین یک شب مشهد به دنیا می آمدم. من که میدانم فردا دوباره وقتی پیکرت روی دست های نسل جدید انقلاب و مردم شهرت، راه پیمایی کند و واژه شهید را بشنوم و چند ثانیه در توده صورتیِ سرم بکاومش، یک چیزِ لعنتی ای از اولین سلول جمجمه ام تا آخرین مولکول ناخت انگشت پایم را طی میکند که من اسمش را گذاشته ام شوک. میدانم که بعدش تا هفته ها شاید توانایی تلفظ غم با غین را دارم. میدانم غمِ باشکوه قاره پیمای من، میدانم عزیزِ رفته، میدانم بویِ نمِ خیابان ها، میدانم سید، میدانم. -
میوه فروش سر چهار راه داد میزند و هندونه هایش را میفروشد، بچه ها در کوچه میدوند و خنده هایشان با نسیم بهاری می آید در خانه. آن سر کوچه چند مرد باهم خوش و بش میکنند. اطرافیانم این چند روز تعطیلی را رفته اند مسافرت و به عبارتی عشق وَ حال. مغازه دار ها مقابل مغازه نشسته اند و لیوان چایی همیشگی‌شان در دستشان. ماشین ها به رسم همیشه بوق میزنند و راه می‌گشایند. سوپری ها هم عادی اند، و پمپ بنزین ها البته. نه کسی نگران است و نه دل آشوب، حتی اگر اندوهنگین باشد. این احوالات کشوریست که شخص دوم مملکتش، رئیس جمهورش را از دست داده. آب از آب تکان نخورده، فقط کمی موهای سرمان سپید شدند. هنوز هم میوه فروش هندونه میفروشد. و این آرامش حاصل نفس های گرمِ مردی است که همیشه دل ما به او آرام است، او که در وقتِ غم میگوید: مردم هیچ نگران نباشند. ایران ایرانِ امام رضاست. او که عزت و شرف و آرامش و امنیت ما در گرو وجود اوست. -
سه شب است که رزقم شده است دو بامداد نوشتن، امشب هم انگار همینطور. میدانی مامان همیشه مرا میبُرد یک رواق نزدیک به ضریح. اسم رواق را نمیدانم ولی همان رواقی که مردانه اش، از زنانه پیداست. هنوز هم می‌بَرد. آنجا قشنگ است و محل تولد بخش بزرگی از خاطرات کودکی من. اما هرگز نتوانستم آنجا بنشینم و رشته کلام و حرف را در دست بگیرم. رو به رو که آقایان رد میشوند، گاهی با خانم هایشان این سوی نرده صحبت میکنند، بچه هارا جابه جا میکنند، شلوغ است، محل ترددِ زواریست که میروند زیارت و برمیگردند و جایشان را به زوار دیگری میدهند، طرفینم را همه زنان دیگری جز مادرم گرفته اند و انگار جایی برای تکیه آن اطراف ندارم. القصه جایی آن میان برای باز کردن سفره دل نیست. من خیلی حرم را بلد نیستم، یک جاهایی از حرم را هنوز بعد از هیجده سال زندگی ندیده ام اما مامان را چند دقیقه هر بار تنها میگذارم از پله های همان رواق می‌پیچم و می‌روم دار الحجه. البته می‌پیچیدم، این برای قبلا بود که پله هایش را برقی نکرده بودند. برقی ها صفایش کمتراست ولی خب بد نیست. گفتم که من خیلی بلد نیستم، نمیدانم دقیقا اسم آنجا دارالحجه است یا جدیدا اسمش را هم عوض کردند اما من همیشه به مامان میگفتم که میروم آنجا. دار الحجه‌‌ای که من میگویم در اکثر مواقع و مخصوصا صبح هایِ بعد از نماز تا دلت بخواهد خلوت است. اصلا هیچکس نیست رسما. تازه پر از کنج است و یک عالمه ستون برای تکیه دادن دارد. جایی که کسی نگاهت نکند وقتی با باباجانت حرف میزنی. گریه هایت هم هرچند بلند، به گوش کسی نمی‌رسد چون فواصل بینِ مجلوسین در رواق زیاد است. اصلا کلا کنج خوب است، من هم کنج دوست دارم سید. اصلا کنجی که بتوانی سرت را به دیوار تکیه دهی یا موقع نماز جلو و کنارت محصور به دیوار باشد یک کیف دیگری به آدم میدهد، اصلا مکان اختصاصی حرم میشود آنجا برای زیارت من. فقط من برای چند ساعت. کنج حس آغوش دارد اصلا. حالا که سید تو شاید در بهترین کنج حرم که نه، بهترین کنج دنیا آرام گرفته ای، به من بگو داشتن یک گوشه اختصاصی همیشگی چه حسی دارد؟ من فقط چند ساعتش را تجربه کرده ام آن هم نه آنقدر نزدیک. اکنون آن گوشه وی‌آی‌پی برای توست، میتوانی آنجا بنشینی تا هرجا دلت خواست مولایت را تماشا کنی. پس از حاج قاسم فکر میکردم که دیگر کسی نتواند شبیه او بیاید و به تعبیر خودش، دنیا را تَکان بدهد، اما تو آمدی سید و واقعا خداست که هرکه را بخواهد، عزیز میکند. عزیز دل یک ملت شده ای. از این پس مردم به زیارت حضرت مهربانی ها که بیایند به مقام شماهم دست میرسانند و از قهرمانِ خادم و لایقِ آغوش و بهترین کنج مولا به نیکی و شرافت و صداقت یاد میکنند. عقربه ساعت وقتی نوشتن را آغاز کرده بودم روی دو بود و اکنون نزدیک سه. اشکالی ندارد این یک ساعت دیگر عمرم را هم به تو فکر کردم سید شهید، یک ساعت دیگر به اضافه ده ها ساعت قبلی. اولین سحرِ کنار امام رضایت بخیر باشد. اذان شد سید، وقت اذان از آنجا که هستی برای ماهم دعا کن. -
یاس‌ها‌سبز‌خواهند‌شد ؛
امروز و امشب خانه پدری را عطرِ زعفران و برنج پر میکند. به یاد گل های سبز سر سفره ولادتتان می‌افتم. و او میخواند از شما، از مصیبت های شما، پدرتان، جدتان، برادر و خواهر و مادرتان.. او میخواند که اگر حُسین کشتی باشد، شما سُکان دار آن کشتی استید؛ اصلا ناخدا چرا؟ شما موج و دریا و قطراتید حتی. شعر را حفظ نکرده‌ام، شاعر از من دقیق تر و چشم نواز تر وصف کرده شمارا او میخواند از زبان شاعری با معرفت که درکتان کرده، شما و حُب شمارا. اِذن داده اید بریتان قلم به دست گیرد و بنگارد، و اِلا از پس دستانِ بی معرفت ما چنین چیزی برون نمیشود. به او رِشک بردم، که صدایش را خرج شما و پدر و جد و برادر و خواهر و مادرتان میکند. و به آنی که شعر برایتان میگوید و به او که برایتان مینوسد، و آن که برای مصیبتتان روضه برپا میدارد و.. شما اینگونه اید. انسان به هر کسی که گوشه ای از دلش به نام شما دوخته شده رشک میبرد. محبت شما در دل، آدم را لایق تحسین میکند. از بر خان کرم شما هیچکس دست خالی برنمیگردد هرچند که سفره کرمتان جایی به جز کنارِ مزارتان پهن است. برای عده ای در مشهدِ رضا و عده ای در کربلا و نجف و دیگر حرم ها. به برکت شما شیعه هنوز دوام دارد و ای کاش روزی گنبد شمارا ببیند، به دعای شما. همه ما فدای غربت شما، کریمِ اهل بیت.
یاس‌ها‌سبز‌خواهند‌شد ؛
امام رضایِ مهربون من! فکر کنم بهم رزق نوشتن برایِ شما رو ندادن امروز. شاید چون این تابستون برای اومدن پیشت ناز کردم، حالا دارم با دیدن عکسِ چایی چایخونت گریه میکنم ولی چه کنم که دورم.. نه که حالا من اینقدر خوب بنویسم که در حد وصف شما باشه، همیشه کم میارم، چه وقتی شادی و غمت میاد و میخوام برات بنویسم چه وقتی جلوی گنبدت حیرون میمونم. کلا پیش شما من همیشه ساکت و گنگم. ولی یه وقتایی همین حرفای دلی رو میشه قشنگ پشت هم چیند. خواستم بهت بگم که خیلی قبولت دارم. میدونم که میدونی، ولی از یه آدمایی عشق به تو رو دیدم که هیچوقت فکرشم نمیکردم و همین باعث میشه هر بار بیشتر ایمان بیارم که تو تنها پناه و اعتقاد واقعی این مردمی، ولی‌نعمتِ مایی. ما بهت اعتماد کردیم، من بیشتر. زندگیم رو، دلم رو، کشورم رو بهت سپردم. مثل اون خادمت که گوشه رواقت چند ماهیه خوابیده. از این به بعد هر وقت اسم تو بیاد، یاد اونم همراهش میاد. کاش ماهم بلد بودیم مثل اون دلمونو به تو بدیم، امام رضا یادم بده بهت دل بدم، این دلِ من مالِ شما..
وقتی بچه بودم سید را خیلی دوست داشتم. آن وقت ها معادلات پیجیده دنیا را نمی‌فهمیدم، اینکه حزب الله کیست و لبنان کجاست و آرمان فلسطین چیست. اما سیدحسن را دوست داشتم چون بابا همیشه موقع سخنرانی هایش یک لبخند بزرگ روی لبش داشت و از قضا به من هم ارث رسیده بود. ذوق میکرد. من هم نمیفهمیدم عربی های زبان سید را و حتی نمیتوانستم بخوانم زیرنویس ترجمه را، ولی دوستش داشتم. چهره اش بیش از اندازه نورانی بود نه؟ دل آدم را خب میبرد، آنهم دل یک بچه. اما یک نفر را خوب میشناختم بین تمام بچگی‌ام. همانی که تصویرش همیشه بر دیوار خانه ماست و بابا به من گفته بود اسمش آقاست. بعدها یک بار محمد برایم تعریف کرد که سید یک محافظی داشته است. از او پرسیدند: سید حسن را چقدر دوست داری؟ گفته است: آنقدر که اگر بگوید سر کسی را برایم بیاور، میبرم. و بعد دوباره پرسیدند: آقا را چقدر دوست داری؟ و او گفته است: آنقدر که اگر بگوید سر سیدحسن را برایم بیاور میبرم. چقدر خوشحال میشدم که اطرافیان سید، آقای مارا اینقدر دوست دارند، حتما خود سید یادشان داد بود. من آخر همه را در دایره حُب او میشناختم. حالا کمی بزرگتر از آن روز هایم. آنقدر که وقتی میگفتی حسینِ زمان ما کیست من تکبیر میگفتم. تکبیر گفتن را بلد شدم، مقاومت را، معادلاتِ زشت دنیا را، اینکه ساز و کار زمین بر کشتن مظلوم استوارست، تو را شناختم سید، تو و فریاد های بلندت را که بر تن هر چه جهود است لرزه می‌انداخت و شاید بزرگ شدن همین شناخت هایش بد است. اکنون میدانم دیگه نیستی، دیگر آن صدای عربی فصیحِ گوش نواز را نداریم. شیعه دیگه سید مقاومت ندارد. یک نفر که "یواش یواش" یا "خیلی کریم" گفتنش قلبِ کوچک ایرانی مارا گرم کند‌ نداریم. همین دردیست که نمیتوانم بین جمله ها جایش بدهم. فکر میکنم برعکس چیزی که باید، هنوز اینقدر برای از دست دادن عزیزان، آب دیده نشده ام. اما تو برای استحکام سینه های سپر شده‌مان، برای دل های بی قرارمان و برای آب دیده شدنمان، برای جوانان مقاومت از آن بالاترها دعا کن. برای رسیدن به صبح دیدار، سید عزیز، فتح و ظفر نزدیک است ان‌شاالله. به قول شما "قطعاً سننتصر."
یاس‌ها‌سبز‌خواهند‌شد ؛
سلامِ مخاطب همیشگی و سالانه نامه هایم. سلام عزیزِ من. بین ویدیو هایمان در جستجوی یک قطعه خاص بودم، اما بیشتر خنده روی لب هایم نشست به هنگام تماشا. میدانی فکر میکنم تو به عهدی که سال گذشته با تو بستم ماندی. هنگام دیدنشان چشمانم هم تر شد ولی خنده‌هایش بیش بود. مابین این گشتن ها، فهمیدم، جورابِ سبز مرا یاد تو می‌اندازد، فالوده‌ی قرمز نیز، و آفتاب‌گردان و موز و دانشگاه و پارک ملت و برگ های زردش، و ماهی‌های باغ کتاب، و گلزار و آقای اتوبوسی و قاصدک، حتی چای. من تو را به قدر تک‌به‌تک ثانیه های این داستان ها دوست دارم. شاید کسی فکر کند که نامه نوشتن سودی نداشته باشد آنقدر ها، چون معمولا مخاطبانِ نامه میروند و رد پایشان در زندگی، آدم رو مچاله میکند، اما اگر گیرنده نرود چه؟ آن‌وقت نامه‌ها میمانند، ساعت ها، روزها، سالها.. و این خوشبختی است. اینکه یک نفر نرود و همواره بشود امید زندگی‌ات، میشود خوشبختی. خداراشکر. یادت هست نامه‌ای که گذشته ای دور برایم نوشته بودی؟ یک جایش گفته بودی منتظر میمانی تا باغبانِ باغچه قلبم بیاید و مرا تحویلش بدهی و بگویی: بگیر این هم امانتی‌ات. اما امروز فکر کردم که من یک باغبان دارم، که مثل همیشه سبزم نگاه دارد. تو همان نقطه امنِ گل‌های باغچه‌ای، این را بدان. این گُل ها فقط به دست تو برای نوازش عادت دارند. حال درست است که شاید مثل قبلا ها خوب برایت ننوشته باشم اما، این همه آن چیزی بود که باید. تو اعداد فرد را دوست نداری، اما میخواهم قول بدهم که من نوزده را برایت بیست خواهم کرد. امسال میخواهم بیشتر بخندانمت، که دیگر مسئولیت این عهد را بر دوش نکشی. امسال میخواهم سبز نگهت دارم، میخواهم شاخه هایِ تازه‌ات را ببینم عزیزکم، امسال میخواهم من هم کمی دستی به باغبانی ببرم. همینقدر یکهو دیگر چیزی نیست که بگویم، جز آنکه، مسرورم که پروردگار در چنین ساعاتی تو را آفرید. ارادتمند تو؛ کیومرث🍀. @pishoolii -