هدایت شده از سلولِشمارهي ٦٤
جدیدا حسای جدیدی رو تجربه میکنم که قبلا وجود نداشتن.
احساس اضافی بودن، غمگین بودن بی هیچ دلیل خاصی، احساس پوچی و سردرگمیِ بی حد و مرز.
خداجونی چ حکمتیه ک شبا اینقدر سرد و روزا اینقدر گرم؟ کاش حداقل هر دوتاشو سرد میکردی تموم میشد میرفت این بازی کثیف.
از اطرافیانم هیچکس نمیدونه من چی دوست دارم، دلم چه چیزایی میخواد، الان نیازم چیه، مورد علاقه هام چیان، ترسم چیه، نقطه ی تنفرم چیه، فکرم چیه، برای کسی اهمیت نداره که منم هستم منم گاهی دلم میخواد دیده بشم بهم توجه بشه، مهم نیست. به اندازه ی دیگران قابل تحسین نیستم. مایه ی افتخار نیستم. قشنگ نیستم. خاص نیست. بقیه رو ایگنور نمیکنم که بگن بابا تو چقدر خفن و مرموزی و سر و دست بشکنن برام. یا اونقدرا محبوب نیستم. یا حتی قشنگ نمینویسم، صدایخوب ندارم پادکست ضبط کنم، عکاس نیستم. پاتر هد نیستم. مهم نیست اینجا دنیای مجازیه. ولی کلا نیستم انگار؛ وجود ندارم. قرارم نیست که بقیه منو ببینن خودشونو دارن این توقعِ بیجایِ منه. الویت هر کسی باید خودش باشه من باهاش کنار میام. فقط کاش خودم به این چیزی ک میگمعمل میکردم.
شبیه بچه هام نه؟ این دغدغه های احمقانه رو دوست ندارم وقتی یهو حمله ور میشن سمتم و منم عین بچه ها میام اینجا مینویسم برای شما. شاید نباید بنویسم. برای همینه که دیده نمیشم. چون احمقم.