هدایت شده از سبز جاندار"
من فقط احتیاج دارم به تکرار شدن یک سری خاطرات.
هدایت شده از فاموتیدین.
کاش میشد جای زخم هات رو ببوسم رفیقِ من .
امروز خونهی بابایی، عطرش حال و هواش اصلا انگاری یه طورِ دیگه ای بود نه؟
بویِ هفت سالِ پیش میومد. بویِ همون روزایی که خاله با یه ظرف گوجه سبز مینشست جلویِ تلویزیون و فیلم میدید منمکنارش مینشستم و فیلمی رو میدیدم که حتی یه قسمتشم تو خونمون ندیده بودم. خاله از دستم کفری میشد ولی من دوسش داشتم.
اون روزایی که میعادو صدا میزدم بیاد پایین با علیرضا و معین و حامد و محمدِ تویِ خیالاتمون بازی کنیم. میرفتیم با آدمایِ بدِ کثیف میجنگیدیم. اونا همیشه شکست میخوردن هرچقدرم که ما زخمی میشدیم.
یا اون روزا که درِ یخچالِ مامانی رو که باز میکردم همیشه یه دونه بستنی توش بود.
شبایی که تویِ پارکینگِ فرش شده برای محرم بازی جنگی میکردیم با شمشیر و منجنیق یا شهر بازی میکردیم و علی همیشه رستوران دار بود و هیچیم جز بیسکوییت بهمون نمیداد. اون شب که کارتایِ عقدِ خاله رو درست میکردیم.
یا شبایی که تو نبود مامان و تو اتاق مامانی اشک ریختم. اون روزا که کتابای خاله رو برمیداشتم میخوندم و دوباره میزاشتم سر جاش تا چند روز بعد که بیام کتاب بعدی رو ازش بگیرم. روزایِ بعد از ورزشگاه. تابستونایِ قشنگِ خونه ی بابایی. اونا هنوز همینجا تو عمیق ترین بخشِ قلبِ من نفس میکشن و هر از گاهی یادم میارن که چقدر الکی بزرگ شدم. چقدر دیگه خودِ حقیقیم نیستم، چقدر خوشحالیامو کشتم، چقدر فرصت از دست دادم، چقدر چقدر دارم، و چقدر دلم برای اون روزا تنگ شده ولی دیگه هرگز برنمیگردن.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
امروز خونهی بابایی، عطرش حال و هواش اصلا انگاری یه طورِ دیگه ای بود نه؟ بویِ هفت سالِ پیش میومد. بو
دلم برا میعادِ بچیگیا، برایِ علی، برای موش و برگه بازی کردن، برایِ مریم، برای خالهی دورانِ مجردی، برایِ کلاسای ولیعصر، برای مترو گردیام با مامان، برای تفنگ ساچمه ایامون، برای جعبه دستمال کاغذی های هیئت، برای منبرِ حاج آقا، برای مائده، برای دوچرخه سواری تو حیاط خونه ی آقا صدری، برای ستاره، برای محمدامین، برای شهربازیمون، برای بچگیام دلم تنگ شده. برای خودم. برای چیزی که نمیدونم باید اسمشو چی بزارم. دلم برایِ بی دغدغه زندگی کردنِ خالصانه تویِ عالم بچگیام تنگ شده.
-
#حانیهنویس #اندراحوالات