کاش بودی و یه گوشی با کیفیت داشتی که من میگرفتم ازت و باهاش عکاسی میکردم.
من هنوز همون خونه هارو دوست دارم، همون پنجره های نور گیر و ردِ نور روی دیوار، گلدونای جورواجور کنار پنجره، پرده های بلندِ قدیمی، رو فرشی، رو میزی، رو رو فرشی، رو مبلی، خونه های چند قسمتی که یه اتاق پذیرایی داشت و چند تا اتاق دیگه، فرشای قرمز دستباف و پشتیاش، سفره هایِ بلند از این سر خونه تا اون سر خونه، حیات و باغچه و حوضش، سماور و اجاق و شومینه. اینو دوست دارم نه یه واحد حتی خیلی بزرگ تویِ یه آسمون خراش وسط شهر. از اون خونه ها متنفرم. آبی ان حتی روح ندارن.
هدایت شده از مـــاهـ🌙ـلـــنـــد
20M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گاهی وقتا که تویِ یه جمعی قرار میگیرم به خودم یمگم کاش هیچوقت دیگه حرف نزنم، کاش خفه شم، کاش نخندم، کاش تموم بشم برم تو زمین، بسه بودن ، بسه.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
گاهی وقتا که تویِ یه جمعی قرار میگیرم به خودم یمگم کاش هیچوقت دیگه حرف نزنم، کاش خفه شم، کاش نخندم،
انگار ک نه کسی براش مهمه ن گوش میده، از صدای خندت آزار میبینن، از حرف زدن و بودنت سخته میشن، تو دلشون میگن چرا این اینشکلیه؟
نسبت یه همهیِ ادما همین فکرو دارم، همشون همنطوری نگاهم میکنن، لعنت به من.
-
امروز یادم بود که جمعس، از خودِ صبح که بلند شدم، صلاتِ ظهر، بعدش که راه افتادیم سمت خونه بابایی، تویِ خونهشون، وقتی فیزیک میخوندم، موقع نهار، بعد ازظهر، وقتی بازی کردیم تا همین الانش، یادم بود. به یاد نوشتهیِ هفتهی قبل بودم که خواستم ببخشی من و سر این بی معرفتیام. یادم بود هر لحظه و هر ثانیه که این هفته بی معرفت نشم ولی کلاهم رو قاضی کردم دیدم ای داد بیداد این جوری خیلی بی معرفت ترم شدم. هی خواستم دست بندازم گَلِ اتفاقایِ مختلف که این ابرِ بزرگِ حالِ بد و دور کنم از خودم این جمعه ای. ولی نشد نمیشه هیچ جمعه ای نمیشه اصلا بدون شما، منم تهش میفتم به پشیمونی.
هیچ جمعه ای گشت و گذار و عشق و حالش بهم نمیچسبه، فکرم یه جایِ دیگس. دلم نمیخواد وقتی برات مینویسم حرفام ته بکشن ولی میکشن. منم نمیدونم وقتی یه نقلی رو شروع کردم ولی حرفام پاشدن رفتن و تنهام کردن چیکار باید بکنم، با یاوه گویی پِی میگیرم بقیهیِ سخن رو. روم سیاهست، از لطف بی دریغت و نا لایق گری هایِ من. حداقل این هفته چقدر آدمِ نا درستی بودم، اره میدونم. شرمندتم که نمیدونم راهِ تمومی این شرمندگیِ چیه یعنی میدونما وجودِ انجامشو ندارم. عزیز ترین، میشه حالِ اون دو هفته ای که تو وجودم و زندگیم حست کردم و بهم برگردونی؟ دارم جون میکنم برای تجربه دوبارهیِ اون چهارده روز، حتی یه ذره. درس میخونم، میرم اینور اونور، کارایی که دوست دارم میکنم خوب نمیشم به خدا خوب نمیشم. حالِ خوبم تو بودی و هستی ولی کم میزارم و انگار هر چی دست و پا میزنم به یاد بیارم چطوری بود که حالِ خوبم گره خورده بهت یادم نمیاد. خاک تو سرِ من. همهیِ وجودم دروغه تظاهره و من، این خودم و نمیخوام. تو میدونی چی میگم بقیه نمیدونن. حالا که میدونی یه بار بغل کن بشوره ببره همهیِ اینا رو دیگه. کاش یادم بیاری چطوری اونقدر عمیق باورت شده بود کلِ زندگیم. کاش. به خدا که من عاشقتم.
-
#حانیهنویس #جمعهطور