قلبم در یک بیتابی عجیب برایِ یافتن چیز یا کسی است که نه خودش او را میشناسد نه من.
میانهیِ راه مانده ام، نه میتوانم قدم کَشَم، نه میتوانم عقب روم. به راستی تو در چنین شرایطی چه میکردی؟ دست بر کمر میزدی و چَشم انتظار پاییز مینِشَستی؟ نه من دخترِ پاییز نیستم. دخترِ چیستم نمیدانم ولی تا پاییز راه بسی مانده. تا به پاییز رَسیم بگو، چگونه تو و چگونه من؟ نمیدانی چیزی از حرف هایم میدانم، خودم هم گاهی فعل و فاعل و مفعول و متمم را از یاد میبرم. زمان نمانده، آنقدر که بخواهم برایت زیباترینِ خویش را مکتوب کنم. همین را بپذیر از من. محتاجت شده ام. هزاران بار بیش از گذشته. گام بردار و نشانم بده خانهیِ گنجشنک ها را. فقط نشانم بده. باید قبل از پاییز به گنجشک ها برسیم، تو هم دستت را به من بسپار. در کنار هم طراوت را بو خواهیم کشید و خاشاک را میانِ راه لگد خواهیم کرد.
چرا چیزی نمیگویی؟ چقدر من بگویم؟ چقدر من رویاهایت را رنگی کنم؟ من هم گاهی خسته میشوم خب. آنقدر خسته، که میشوم یک پرنده با بال های خیس گوشهیِ یک اتاقِ تاریک. گم شده و آسیب خورده. در افکارم آن روز خنجری در دست دارم که بار ها بر سینه فرو میبرم و بیرون میکشم. از حرفایم وحشت میکنی؟ چرا؟ این ها افکار من است تا وقتی با حقیقت دست در گریبانم. گویی راهی جز پذیرش تلخ تری بر تلخ نیستم تا شاید دردِ تلخ، کمتر لمس شود.
تمامِ تخیلات و توهماتم را بر کاغذ جاری میکنم اما باز هم اعماق قلبم چیزی مانند یک تیغ، یک زخم، یک اشک، یک فراق، یک شک، یک باران، یک اسمان، یک رعد، یک نه، یک دیوار، یک نگاه، یک انسان، یک پروانه، یک نقطه، یک تکه، یک حرف، یک درد، یک فکر، یک عشق، یک عیب، یک آه، یک خواهش، یک نگرانی، یک ناگفته، یک رنج، یک سکوت، یک دلبستگی، یک تنهایی، یک قرار، یک فرار، یک ابراز و یک تو، سنگینی میکند. نمیگذارد به پاییز فکر کنم. به پاییز با تو، یه پاییزی که من در آغوش تو معنا میشوم و گنجشک ها و خانهشان را پیدا کردیم. به بهاری که در راه است و به دردی که قرار بر اتمامِ آن دارم. من تو را خارج از این صفحه نمیابم کجایی؟
#حانیهنویس
برام مهم نیست چقدر فاصلهیِ امتیاز داریم، دارم از این بازی لذت میبرم:)