از هشتم تا الآن وزنم رویِ یک عدد مشخص ثابت بوده، از اول این مال که رفتم ورزش تا الان چهار کیلو چاق شدم. واقعا قابلیت دارم زار بزنم. این رسمش نبود، من قرار بود لاغر بشم، قرار بود ورزیده بشم، قرار بود یه تغییر مثبتی ایجاد بشه نه تغییر منفی. زجه میزنم.
خودکارِ مشکی را گرفتم در امتدادِ چشمانم. روبه روی همانِ بادِ خنکِ کولر و همان آفتابِ ملایمِ صبح. فکر میکردم آن لحظه، به نوشتن نوشتن، به اینکه مثلِ خودکار است، گاهی گاهی آن غلتک سرش خشک میشود، دیگر هر چه سرِ نازکش را رویِ صفحه بچرخانی رنگ نمیدهد. یک لوله مانده و جوهری که قدرتِ ابراز ندارد، شبیهِ افکارِ پریشانِ من. اکنون هزاران سر فصل در ذهن دارم و هیچ بندی برایِ توضیحش نه. در ذهنم میگردم در پی آن چیزی که باید رویِ کاغذ پیاده اش کنم، اصلا میخواهم خط خطی کنم اما، میبینم ساعاتیست غرق شده ام، در تصورِ آینده؛ در آرزو های دور و درازم، از اتفاقاتی که نمیدانم چگونه رقم میخورد و اصلا رقم خوردنش دست من نیست، اما به آن فکر میکنم. امروز پدر از آرزو هایش میگفت، ما هر دو غرق بودیم، خیلی غرق! اون میگفت من میخندیدم، من میگفتم او میخندید اما گویی یک لحظه کسی زد رویِ شانه اش، چشم در چشمم دوخت و گفت:«رویاهم چیزِ جالبی است نه؟» و دیگر نخندید. به تار هایِ مو سفیدش نگریستم. پدر! من، هزار بار رویداد هایِ آینده را میچینم که باهم تناسب داشته باشند و در نهایت از ذوق دست و پایم را در خودم جمع میکنم و چشمانم را میبندم تا تک تک جزئیاتی که برای داستانم قائل شدم را به خاطر بسپارم. تصورِ رویا دلپذیر است، اما امروز چشم هایِ خسته تو نشانم داد که رویا برای من دل پذیر است و برای تو یاد آور روز هایی که در رویا متصور شدی و نیامدند، دلپذیر است، درست برعکسِ یاد آوریِ خاطره. اگر رویاهای من هم رنگی بودنشان را فقط ذهنم فقط حبس کنند چه؟ اگر روزی با موهای سپید یادش کنم و ببینم که ندارمش چه؟ من اگر قرار بود برای کلمات رنگ قائل شوم خاطرات حتما خاکستری بودند. هر برگه خاطره در دلش شادی دارد و غم، حالِ خوب و حالِ بد، اتفاقات ناگوار و خنده آور، امید و انگیزه، سر افکندگی و دلهره، اما همه شان باهم در یک پوشهیِ لعنتیِ گذشته جمع شده اند. گذشته ای که خوب و بدش، فرقی ندارد، دیگر هرگز قابل لمس نیست. خیلی کوچک که بودم خودمان چهار تا را میدیدم در آینده، که تا همیشه باهم خواهیم بود، همیشه همانقدر دلخوش و سر زنده هستیم اما رویاهایم خاطره شدند و من از رویاهایم بزرگ تر شده ام. قبل تر ها فکر میکردم فقط خاطرهیِ تلخ است که قلبم را در هم میپیچد اما این روز ها وقتی دیدم دیگر زیرِ پرده سیاه هایِ روضهیِ بابایی جایی برای قایم باشک بازی نیست، فهمیدم هر چقدر که شیرین هم باشد، تلخ است. هر از چندگاهی نوشتن از چیز هایی که رفته اند و دردشان در آغوشم کشیده، ذهنم را آرام میکند اما تا کی؟ خودکار را پایین آوردم، فکر کنم باید کنار بیایم، با پذیرش گذشته و خاطره اش، رویاهایی که ممکن است هیچوقت جزئیاتش شبیهِ ذهنیت من رقم نخورد، با منی که بازهم بزرگتر خواهد شد، همبازی های بچگی اش را راهی خانه های بخت خواهد کرد، و دیگر به عالم کودکی اش باز نخواهد گشت، و احوالاتِ جدید خواهد ساخت. باید عبور کرد تا این گذشتهیِ لعنتی توده نشود میان گلو. گذشتن از گذشته سخت است، اما مرگ یک بار، شیون یک بار.
#حانیهنویس
تا دمِ حنجرم پر از بغض و حرف خطاب به آقایِ امام حسینم. ولی قصد کردم تا اربعین چیزی نگم، نگم نگم نگم یهویی بترکم.