رفتیم اون سالن مطالعه و خب اونجا فضای جالبی داشت، خیلی خاص نبود ولی اینکه کنار هم نشستیم و درس خوندیم برام خیلی جالب بود.

پشتِ پنجره هایِ سالنشون انگار که طویله بود، صدای انواع اقصام موجودات به گوش میرسید🤣.

این کنار هم نشستن و درس خوندن خیلی به من انگیزه داد، اصلا نمی‌دونم چرا و جطور ولی بعد از یه روز کسل کننده من داشتم با انگیزه وسطِ خیابون میدوییدم از خوشحالی.

نگاه کردن به آدما وقتی در حال مطالعن خیلی جالبه، جذاب به نظر میرسن. هم ردیف ما اون ته، یه دختریه که زنگ اول میخواستم با شلیک مستقیم بکشمش ولی خب اون لحظه به خیلی قشنگ و گوگولی شده بود. مبینا کنار من نشسته بود درسارو برای خودش توضیح میداد و اینقدر بامزه بود، گاهی حس میکردم داره باهام حرف میزنه برمیگشتم نگاهش میکردم ولی میدیدم نه داره درس میخونه😂😭

بعد از این تجربه خیلی مشتاق تر شدم برای اینکه برم کتابخونه:))))

زهرا تو کلاسمون یه دوستی غیر از ما داره که خیلی گوگولیه، امروز احوالِ ریحانه رو پرسید و من اون لحظه اینطوری بودم که: ابوجی بوجییی😭💘✨🤌🏻 ولی خب حس میکنم اون خیلی از من خوشش نیاد، مثلِ همه:)).

اره اینم از امروز. یه انارم هدیه گرفتم😭

همه ی دنیا ازم بدشون میاد؟ مهم نیست من هادیُ دارم .

موتور سواری تو شب رو دوست دارم.

سعید عزت اللهی هردفعه خوشگل تر میشه💘

شاید غیرت ربطی به جنسیت نداشته باشه، ولی به خاکی که توش بزرگ میشی ربط داره 🇮🇷❤️ @Sedkhareji ✔️