یاسهاسبزخواهندشد ؛
اینم آخرِ آبان ما، با یه پایانبندیِ خوش. چیزایِ رنگی رنگی و خوشگل که بیا از خیرِ ذکر تکتکشون بگذریم و فقط شیرینیش بمونه زیر زبونمون.
#ولاکس
راستی! فقط یه ماه تا آخر پاییز مونده. اگر عاشق نشدی دست بجنبون، پاییز زود بساطشو جمع میکنه.
اینقدر خط هفت مترو رو بالا پایین کردم دیگه تک تک دست فروشارو میشناسم، باهم سلام علیک داریم.
دیشب بهم خوشگذشت. نه جای خاصی رفتم، نه کار خاصی کردم. اکثر کارهای لیستم تیک نخوردن و در حالت عادی باید احساس پوچی میکردم ولی نه! ممدحسن اینجا بود. کوچکِ خاله. اصولا و اکثرا با بچهها حال نمیکنم و اوناهم با من حال نمیکنن. بیشترین رکورد دوستیم با بچهها تا یکسال و نیمه، بعد از یکسال و نیم دیگه انگار بزرگ میشن و از من خوششون نمیاد. ولی ممدحسن تنها بچهایه که اینقدر دوسش دارم و فکر کنم تا حدی اونم دوسم داره، انگاری...
دیروز باهم بازی کردیم یه عالمه، بازی های جدید اختراع کردیم یه عالمه، نقاشی کردیم، خونه ساختیم، کُشتی گرفتیم، فوتبال بازی کردیم، ماشین بازی کردیم، پنکیک پختیم و... اره، این بچه مایهی خوشحالی منه.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
دلمان تنگ شده.
هنوزم وقتی شهید پشت اسمت میاد تا مغز سرم تیر میکشه سید. هنوز برام غیر قابل باوری.