آن شب دلم میخواست شادی ام را با او نصف کنم . مثل یک سیب از وسط نصف کنم تا هر کدامش را که خواست بردارد . و او شاید این چیزها را میدانست و به من بروز نمیداد . حتی به روی خودش هم نمیآورد . فقط گاه نگاهش روی گوش یا موهام میماند و تا سر برمیگرداندم مثل گنجشک پریده بود .
ـ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سمفونی مردگان - عباس معروفی
- فی یِسارِ صَدرى بَيتُ صَغير،
لَن يَسكُنُهُ أَحَدُ غَيرَك -
در سمت چپ سینه من یک خانه کوچک است، کسی جز تو در آن زندگی نخواهد کرد .
دلش میخواست از اطرافیانش بپرسد :
چه نیازی به رنج دادن من بود ؟
چه چیزی از رنج دادن من ،
نصیب شما شد ؟