هرزمانبهاینکمالرسیدیکه
خودتوبهنامحرمنشونندیو
واسهدیدهشدنبهچشمنامحرم
خیلیکارارونکنی
اونزمانهکهبایدبهخودتافتخارکنی
کساییکهتواینمرحلههستن
امامزمانخیلیجدیروشونحساب
میکنن . . .((:
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
چهخوشگفتشاعرشیرینسخن
-دلمانیڪبغلسیرحرممیخواهد͜♥️͡
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 #رمان_دست_و_پاچلفتی 💓قسمت #پنجم 💓از زبان مینا💓 روزها میگذشت و بزرگ و
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #رمان_دست_و_پاچلفتی
💓قسمت #ششم
_اگه دوست داشتی غروبا میام دنبالت بریم مسجدمون...چون بغلش حوزه هست خیلی طلبه ها هم اونجا میان...😊👌
-جدی میگی؟!؟خیلی ممنونم☺باشه حتما😊
-پس یه ساعت قبل اذان بیا سر میدون☺ .
غروب شد و با الیاس رفتم مسجد...
طلبه ها هم بودن و داشتن تو مسجد قبل از اذان بحث درسی میکردن...
برام جالب بود که پسرهای کوچیک تر از من عبا رو دوششون بود و طلبه شده بودن.😟
در حال نگاه به اطراف بودم که الیاس دستم رو گرفت و رفتیم تو یه حلقه طلبه ها که راجب احکام بود نشستیم..
کم کم بحث ها داشت برام جالب میشد...
فهمیدم خیلی از کارام اشتباه بوده تا الان.😥😥
به قسمت احکام محرم و نامحرمی که رسید یاد مینا افتادم و ته دلم خالی شد 😞
یاد اون روزا افتادم 😔
فهمیدم احکام به اون سختی که خالم میگفت و اجرا کرد نبود ولی چه فایده...😔
.
یه چند مدتی کارم شده بود هر روز غروب مسجد رفتن با الیاس و هم بحث شدن با طلبه ها...
دیگه حتی نوع لباسام هم شبیه الیاس شده بود☺
دیگه از شلوار لی و تیشرت استین کوتاه خبری نبود و فقط پیرهن استین بلند و شلوار پارچه ای یا کتان میپوشیدم...
موهامم کوتاه کرده بودم و کج میگرفتم...
#ارتباطم با خدا خیلی خیلی بیشتر شده بود
نمیزاشتم یه نمازم قضا بشه😊
سعی میکردم همه مراسما رو برم.
از دعای کمیل گرفته تا روضه ها.
کم کم با الیاس هیات رفتم و پام به هیات باز شد.
شب های پنجشنبه جلسات هفتگی میرفتیم و کلا مسیر زندگیم عوض شد
ولی همچنان عشق مینا تو دلم بود
همچنان دوستش داشتم.😍🙊
.
چند ماه بعد یه روز مامانم اومد اتاق و گفت
-مجید جان؟؟
-جانم مامان؟!
-پنجشنبه کاری نداری که؟!
-چطور؟!😕
-ریحانه بچه دختر داییم رو که یادته؟!
-اره...چطور😯
-هیچی بابا...نترس...چند ماه پیش تازه بچه دار شدن یه جشن گرفتن مارو هم دعوت کردن...باباتم که میشناسی اینجور جاها نمیاد...تو میای دیگه؟؟
-آخه مامان من...
-تو چی؟! کاری نداره که...میای میشینی یه گوشه غذاتو میخوری.😐
.
-من نمیتونم...سخته اخه...شاید اونا راحت نباشن...😕
-این همه مرد اونجاست حالا تو بیای ناراحت میشن 😒تازه خالت و مینا هم میان.
-چی؟!مطمئنی که میان؟!
-اره مامان جان...همین چند لحظه پیش با خالت داشتم حرف میزدم...
-باشه پس میام😊
-چی شد یهو نظرت عوض شد 😀
-ها...هیچی...هیچی😕
-ای شیطون 😆
.
با خودم گفتم بهترین موقع هست برای نشون دادم خودم به مینا...احتمالا منو با این ظاهرم ببینه کلی تعجب میکنه و خوشش میاد 😊
.
بالاخره روز موعود فرا رسید
دل تو دلم نبود.💗🙈
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 #رمان_دست_و_پاچلفتی 💓قسمت #ششم _اگه دوست داشتی غروبا میام دنبالت بریم
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #رمان_دست_و_پاچلفتی
💓قسمت #هفتم
بالاخره روز موعود فرا رسید...
دل تو دلم نبود.
از صبحش بلند شدم و رفتم حموم و تک تک لباسام رو میپوشیدم و جلو اینه خودمو نگاه میکردم☺️ ببینم کدوم بهم میاد
موهامو کج گرفته بودم🙁 ولی پیشونم هی عرق میکرد و خرابش میکرد و منم یه دستمال کاغذی دستم بود و مدام در حال خشک کردن موهام بودم😅
دلم میخواست زودتر بریم
میخواستم هر چه زودتر مینا منو ببینه و ببینه چقدر عوض شدم😇
بعد ناهار سریع اماده شدم و رفتم پیش مامانم
-این چیه پوشیدی مجید؟!😯
-چشه مگه ؟!لباس به این خوبی😕
-مگه میخوای مسجد بری؟! برو کت شلوارتو بپوش😐
-نه مامان...این بهتره😞
-اخه پیرهن تک رنگ گشاد اونم رو شلوار...😑
-مامان اذیت نکن دیگه 😕
-لااله الا الله...من که نمیفهمم چی تو سر شما جوونا میگذره😒
.
.
راه افتادیم سمت مراسم سمت خونه ریحانه خانم اینا..
خونشون چند شهر با ما فاصله داشت...
یه آژانس گرفتیم و من و مامان عقب نشستیم.
تو مسیر هر چند دیقه دوربین سلفی گوشیمو روشن میکردم و ظاهرم رو چک میکردم.😆
مامان هم چندباری منو دید و هی چشم غره میرفت 😒
بالاخره رسیدم به خونشون.
وارد که شدیم ریحانه خانم و شوهرش اومدن جلو و سلام علیک کردن..😊☺️
اینقدر حواسم پرت بود نفهمیدم چجوری سلام کردم
زیر چشمی اینور و اونور رو نگاه کردم تا مینا رو ببینم😕
یهو دیدم کنار خاله یه گوشه از پذیرایی نشستن و به مامان نشونشون دادم و به سمتشون رفتیم.
وقتی دیدم بین اونهمه بی حجاب و بد حجاب فقط مینا با چادر نشسته یه احساس خوبی پیدا کردم☺👌
با خودم گفتم حتما الان اونم خوشحال میشه ببینه منم هم عقیده و هم تیپ هستم باهاش😊😎
رفتیم جلو و سلام کردیم...
با یه لبخند سلامم رو جواب داد
کلی قند تو دلم آب شد 😊
تو جشن هی مراقب بودم حرکت بدی ازم سر نزنه.
سرم رو پایین انداخته بودم و خودمو با گوشیم مشغول کردم.
.
💓از زبان مینا💓
با مامانم از شهرمون حرکت کردیم و به سمت شهر ریحانه خانم رفتیم.
نمیخواستم برم😐
ولی چون طبق معمول بابام اینجور مراسم ها رو نمیاد دلم نمیومد مامانم رو تنها بزارم.😕
میخواستیم بریم خونه خاله و با اونا جشن رو بیایم ولی ریحانه خانم اصرار کرد مستقیم اونجا بریم.🙄
زودتر از همه رسیدیم و یکم خستگیمون رو در کردیم.
جشن شروع شد و خاله اینا هنوز نیومده بودن..
داشتم با مامان حرف میزدم که دیدم خاله داره سمتمون میاد...
یهو چشمم به مجید خورد.. باورم نمیشد این مجید باشه😳😟
چقدر عوض شده بود
بهتره بگم خیلی زشت و خز شده بود.. از اون تیپ و ظاهرایی که همیشه بدم میومد!!!!! ریشاش هم یکی در میون دراومده بود... و فک کنم خونشون #تیغ پیدا نمیشد🙄
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 #رمان_دست_و_پاچلفتی 💓قسمت #هفتم بالاخره روز موعود فرا رسید... دل تو
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #رمان_دست_و_پاچلفتی
💓قسمت #هشتم
💓از زبان مینا💓
فکر کنم خونشون تیغ پیدا نمیشد
تعجبم به خاطر این بود که مجید همیشه تو بچگیامون لباس قشنگ و گرون قیمت میپوشید...
و خالم خیلی رو لباساش حساس بود ولی الان یه جوری شده بود.🙄😑
بقیه مردا و پسرهای جشن خوشتیپ و خوش لباس بودن ولی مجید نه.😕
یه جوری انگار وصله ناجور بود😐انگار لباسای باباش رو پوشیده بود😑
از دیدنش خندم گرفته بود 😂ولی خودمو به زور جمع و جور کردم و با یه لبخند بهش سلام کردم😄
اونم سرشو انداخت پایین و سلام کرد
دیگه از مجید شیطون و دوست داشتنی خبری نبود
بر خلاف بچگی خیلی سر و ساکت و آروم شده بود...
چند بار هم که دزدکی نگاش کردم سرش همش تو گوشیش بود..
حدس میزنم احتمالا از کسی خوشش اومده و اون گفته این تیپی بشه وگرنه دلیل دیگه ای برا این کارش پیدا نمیکنم
الانم احتمالا با همون داشت چت میکرد که اینقدر تو گوشی بود.😐😂
بالاخره مراسم تموم شد و راحت شدم😍👏💃💃
ما همون شبش بلیط برگشت داشتیم. خاله اینا هم میخواستن برگردن شهرشون.
طبق عادت همیشگیم تعارف کردم و گفتم بیاین پیشمون ولی خب چه میومدن چه نمیومدن برا من فرقی نداشت😏
💓از زبان مجید💓
الکی مدام سرم تو گوشی بود😕
نزدیک 200 بار هی گوشیو از جیب دراوردم هی گذاشتم تو جیب.
کارم شده بود که الکی قفل و باز میکردم و میرفتم تو منو و یکم اینور و اونور میرفتم و دوباره قفل میکردم😑
حوصلم داشت سر میرفت ولی کاری نمیتونستم کنم😔
به این دلم خوش بود فقط که با مینا زیر یه سقف نشستم و از هوایی نفس میکشم که اون نفس میکشه!!
مراسم تموم شد و خواستیم برگردیم که مینا برگشت و به مامانم گفت:
_خاله جون حتما بیاینا پیشمون... خوشحال میشیم 😊
یهو قند تو دلم اب شد😌🙈
کامپیوتر مغزم شروع کرد به تحلیل کردن
حتما از من خوشش اومده که دعوتمون میکنه بریم
فک کنم امشب از ظاهر و تیپم خوشش اومده باشه.😇
اون لبخند اولش هنوز تو ذهنم بود و هی تکرار میشد تو ذهنم 😊
.
بعد از مراسم خیلی از خودم راضی بودم
تا چند روز تک تک حرکاتش رو برا خودم تفسیر میکردم
با اون لبخند مینا برای ادامه مسیرم مطمئن تر شده بودم و سعی میکردم بیشتر راجب دین بدونم و هر روز معتقد تر میشدم.
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 #رمان_دست_و_پاچلفتی 💓قسمت #هشتم 💓از زبان مینا💓 فکر کنم خونشون تیغ پید
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #رمان_دست_و_پاچلفتی
💓قسمت #نهم
💓از زبان مینا💓
از دست گیر دادنهای الکی بابا و مامانم خسته شده بودم...😐
همش بهم میگفتن اینو بپوش...
با این بگرد..با این نگرد...
و همیشه محدودم میکردن.
هیچوقت نمیزاشتن مانتو و شالهای رنگی بخرم
و با اینکه چادر هم میزاشتم همیشه بهم میگفتن تیره و ساده بپوش..😤
یه روز با دوستام از کلاس بر میگشتم که یکی از دوستام گفت:
-مینا میای راهیان نور بریم😊
-راهیان نور؟!😯 نه...بریم چیکار کنیم اخه
-بریم همه فاله هم تماشا☺️
-اخه بریم لای خاک و خل چیکار کنیم🙄 اخه...جای دیدنی هم که نداره
-خب مگه خانواده تو میزارن سفر تفریحی بیای؟!😐
-نه😕
-خب دیگه...همین😐
-خب دیگه چیه؟!منظورت چیه؟!😟
-به #بهانه راهیان نور میریم ولی خوش میگذرونیم...دیگه این سفر تفریحی نیست که گیر بدن😌
-راست میگیا....تازه ببینن یه جا رفتیم اومدیم شاید جاهای دیگه هم اجازه بدن 😊
-اره...پس میای دیگه
-اره...پس برم خونه حرف بزنم ببینم چی میگن 😊
.
رفتم خونه و منتظر بودم سر شام حرفو بزنم.
اخه تو خونه ما فقط سر شام و ناهار فرصت دور هم نشستن و حرف زدن بود.
میدونستم سخت قبول میکنن ولی باید میگفتم.
سر سفره نشستم و اروم با غذام بازی بازی کردم.
مامانم فهمید
-چیه مینا؟!چیزی شده😟
-نه مامان چیز خاصی نیست
-خب پس چرا غذا نمیخوری؟!
-میخواستم یه چیزی بگم☺️
-چی؟!😯
-با بچه ها میخوایم بریم اردو 😇
تا اینو گفتم بابا که کل مدت سرش تو بشقابش بود با همون ارامش همیشگیش سرشو بالا اورد و چند نخ سبزی برداشت و گفت
_ لازم نکرده حالا دم کنکوری هوس اردو رفتن کنی...اونم معلوم نیست با کیا... حتما هم مختلطه😐هر وقت شوهر کردی با شوهرت برو...
-نه بابا جان...راهیان نور میخوایم بریم...
بابا در حالی که داشت یه لیوان اب برا خودش میریخت گفت سال دیگه دانشجو میشی با دانشگات میری..بچسب به درسات...
مامانم هم حرفای بابا رو تایید میکرد.
یهو نمیدونم چی شد که اینو گفتم ولی رو کردم به بابا و گفتم...
-میخوایم بریم از #شهدا کمک بگیریم برای کنکور....
.
بابا یه نگاه به من کرد و دیگه چیزی نگفت..
فردا صبح مامانم اومد تو اتاقم و گفت:
-بابات موافقت کرده☺
.
از خوشحالی داشتم بال در میاوردم
اخه اولین سفر با دوستام بود😆💃
.
💓از زبان مجید 💓
خاله به مامانم زنگ زده بود و گفته بود که مینا میخواد راهیان نور بره.
با خودم گفتم منم باید راهیان برم
باید مینا بفهمه چقدر شبیه همیم 😊😌
ولی خب کسی رو نداشتم😕 باهام بیاد با الیاس در میون گذاشتم و استقبال کرد..
ولی خب اکثر جاها لیستشون پر شده بود
کلی پایگاه رفتیم تا جا خالی پیدا کردیم.😍
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 #رمان_دست_و_پاچلفتی 💓قسمت #نهم 💓از زبان مینا💓 از دست گیر دادنهای الک
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #رمان_دست_و_پاچلفتی
💓قسمت #دهم
💓از زبان مجید💓
با الیاس در میون گذاشتم و استقبال کرد...😍
ولی خب اکثر جاها لیستشون پر شده بود.
کلی پایگاه رفتیم تا یه جا خالی پیدا کردیم...☺️
خیلی خوشحال بودم..
میدونستم وقتی مینا بفهمه که علایقمون شبیه همه خیلی خوشحال میشه😊
تا وقتی روز رفتنمون برسه کلی در مورد راهیان نور و یادمان ها تو اینترنت جست و جو کردم...
و هرچی بیشتر میخوندم مشتاق تر میشدم که زودتر برم و این جاها رو ببینم 😊
.
خلاصه روز سفر راهیان رسید
و با الیاس رفتیم و خیلی خوب بود
✨توی این سفر کلی #متحول شدم و با #شهدا آشنا شدم.✨
کلی چیز یاد گرفتم.
فهمیدم #مردواقعی یعنی چی.
دوست داشتم یه روزی مثل اینا باشم 😔
نمیدونم چرا اینقدر دل نازک شده بودم...
ولی هرجا میرفتم تا در مورد شهدا میشنید اشکم بی اختیار در میومد😢
اینکه چجوری پر پر شدن به خاطر ما.
✨اینکه برادری جنازه برادر رو نگردوند چون میگفت همه ی اینا برادر منن😭کدومو برگردونم😕😭
✨اینکه مادری 30 ساله هر روز در خونشو باز میزاره و تو کوچه میشینه به امید اینکه پسرش بیاد.
✨اینکه چجوری یه عده به اروند وحشی پریدن تا یه عده وحشی نپرن تو کشور ما 😔😔
واقعا خیلی روم تاثیر گذاشته بود.
از خودم بدم میومد...😣
از اینکه چقدر بی خودم و چقدر ضعیفم😔
.
راستش خیلی دوست داشتم تو این سفر با مینا رو به رو بشم ولی اونا یه روز قبل تر از ما اومده بودن و ما هر یادمانی که میرفتیم اونا روز قبل رفته بودن 😕
قسمت نشد ببینمش اما دلم خوش بود جایی رو دارم میبینم که مینا هم دیده و راه رفته ☺☺
.
واقعا این سفر عالی ترین سفر زندگیم بود...
چون خیلی #حس_وحال_معنویش خوب بود و با #شهداومنششون اشنا شدم 😊✨
.
💓از زبان مینا💓
خلاصه این سفر شروع شد و با بچه ها رفتیم
خیلی احساس خوبی داشتم ازینکه اولین بار بود بدون پدر و مادر یه جایی میرفتم.😆😍
احساس میکردم یکم ازون فضای سفت و سخت خونه دور شدم.😇
احساس میکردم یکم ازاد شدم و میتونم نفس بکشم.😌
اصلا برام مهم نبود کجا داریم میریم
اصلا مهم نبود اونجا چه خبره
فقط میخواستم با دوستام باشم.😍
در طی سفر هم زیاد درگیر حرفای راوی و کاروان نبودیم. و ما دوستا همیشه با هم بودیم.
بساط بگو و بخندمون جور بود 😅😁😁
تعجب میکردم😳 چرا یه عده گریه میکنن
#نمیتونستم بعضی چیزا رو #درک کنم
.
خلاصه این سفر تموم شد و بهمون خیلی خوش گذشت...😂😜
.
این سفر بهترین سفر عمرم بود چون #دور_ازخانواده بودم و اولین سفر تنهاییم بود
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 #رمان_دست_و_پاچلفتی 💓قسمت #دهم 💓از زبان مجید💓 با الیاس در میون گذاش
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #رمان_دست_و_پاچلفتی
💓قسمت #یازدهم
💓از زبان مجید💓
همیشه تو فکرم به خودم میگفتم...
حتما مینا هم منو دوس داره😊
مگه میشه با اون خاطره مشترک بچگیا منو فراموش کرده باشه.
حتما اونم تا اسم ازدواج به گوشش میخوره اولین اسمی که به ذهنش میرسه اسم منه.😍☺️
.
مخصوصا الان که عقایدم محکم تر شده درست مثل اونا 😊👌
.
دوست داشتم یه جوری ازش بپرسم ولی نمیدونستم چجوری😕
همیشه دعا میکردم یه بار یهویی بهم پیام بده به عنوان اولین پیام و این ارتباطمون شروع بشه
راستش میترسیدم من شروع کننده باشم 😔
اگه به خاله و شوهر خاله میگفت و اونا هم فکرای بدی میکردن چی؟! 😕
از کجا میخواستن بفهمن من قصدم ازدواجه 😕
یعنی خدایا میشه اون بهم پیام بده و بگه دوستم داره 😔
.
یه مدتی گذشت و فهمیدم اینجوری نمیشه.
مخصوصا با حرفای چند روز پیش خاله به مامانم که مینا خواستگار زیاد داره ولی باباش فعلا میگه فقط کنکور و.
تصمیم گرفتم بهش بگم و دلم رو به دریا بزنم
یه شب که مامان خواب بود اروم گوشیش رو برداشتم و شماره مینا رو پیدا کردم و تو گوشیم سیو کردم.
ولی جرات ارسال چیزی نداشتم..
تو این یه هفته کارم شده بود خیره شدن به شمارش و مرور حرفهایی که میخوام بزنم توی ذهنم😞
.
میخواستم بگم چقدر دوستش دارم😔مثل بچگیامون
میخواستم بگم توی این همه سال حتی یه دقیقه هم به کسی دیگه فک نکردم.😞
گوشی رو دستم گرفتم.
نمیدونستم چی بگم.
اول باید از یه پیام عادی شروع میکردم ولی چی؟!😕
اهل جک و اینا هم که به ظاهر نبود😕
یهو چشمم به تقویم گوشیم خورد
نوشته بود میلاد امام هادی.
وایییی خدااااا ممنونم🙏
.
رفتم تو قسمت پیامها
تو دلم هی تند تند صلوات میفرستادم😕
نوشتم:
((میلاد باسعادت دهمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت مبارکباد))
و تو پرانتز هم نوشتم (مجید مانی) که بفهمه از طرف منه 😊🙈
.
پیام رو فرستادم و تایید ارسالش هم سریع اومد.
قلبم داشت از جا در میومد😰
صدای قلبمو میشنیدم😥
تند تند ایت الکرسی میخوندم و میگفتم خدایا آبروم نره😢خدایا فکر بدی نکنه ..خودت که میدونی قصدم خیره 😔😔
.
یک ساعتی گذشت و از جواب خبری نشد
گفتم حتما ناراحت شده😕
حوصله هیچی نداشتم...نه شام خوردن نه تلوزیون نگاه کردن ..
فقط دوست داشتم بخوابم و بیدار شم ببینم یه چیزی فرستاده
.
صدای زنگ رو بلند بلند گذاشتم و چشمامو بستم...
نمیدونم چه قدر گذشته بود که با صدای زنگ پیام پریدم از جام.
پیام تبلیغاتی بودم 😑
دوباره چشامو بستم و صدای زنگ اومد.
سریع پریدم و صفحه رو نگاه کردم اسم خودش بود😲
وایییی خداایااا
.
تا بازش کنم صد تا فکر تو ذهنم رفت که چیا گفته
باز کردم نوشته بود:
.
(سلام ممنون داداش)
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
_
باید به این برسیم
که هر لحظه خدا با ماست
و ما رو میبینه!
اگر این برامون جا افتاد
کارمون درست میشه(:
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
فارغ از هیاهوی دنیا یه سلام بدیم به مولامون 💚
آمدم ای شاه سلامَت کُنم
عرض ارادت به مقامت کنم🕊
#امام_رضا
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org